کد خبر: ۶۷۸
۲۶ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

قدیمی‌ترین خیاط محله آب و برق به خوش‌قولی معروف است

قابوس مجاور 35سال است که ساکن این محله شده و از همان اول که به آب و برق آمده کار خود را به‌عنوان یک خیاط خوش‌قول شروع کرده است. با اینکه تعداد سفارش‌ها زیاد است اما حاضر نیست شاگرد بیاورد. چون به کارش حساس است و نگران است مبادا شاگرد کار را به موقع تحویل ندهد.

برای همه ما پیش آمده که با کلی ذوق و شوق پارچه خریده‌ایم و طرح موردنظرمان را انتخاب کرده‌ایم و پارچه را به خیاط تحویل داده‌ایم اما امان از بدقولی خیاط‌ها! آن‌قدر امروز و فردا می‌کنند که از صرافت لباس نو می‌افتیم و هنگام تحویل گرفتن لباس دیگر آن تب و تاب اولیه را نداریم. اما این قانون درباره خیاط محله آب و برق صدق نمی‌کند. قابوس مجاور 35سال است که ساکن این محله شده و از همان اول که به آب و برق آمده کار خود را به‌عنوان یک خیاط خوش‌قول شروع کرده است. با لهجه زیبای جنوب خراسان و با خنده‌ای به پهنای صورت صحبتش را آغاز می‌کند.

 

61سال است خیاطم

متولد 1328 هستم، اهل روستایی به نام اسلام‌آباد در نزدیکی گناباد. تا کلاس چهارم درس خواندم و ده‌ساله بودم که از عمویم خیاطی را یاد گرفتم. پس از زلزله سال46 شوهرخواهرم گفت اینجا دیگر به درد شما نمی‌خورد و مرا به شاهرود برد. 

مشهد آمدن من هم قسمت بود و ماجرای جالبی داشت. من در شاهرود یک خودرو خریدم که به دلایلی آوردم اینجا و با زمین معامله کردم و همین‌جا ماندگار شدم. وقتی به مشهد آمدم به طرق رفتم و پیش یکی از اقوام که خیاطی داشت کارم را شروع کردم. لباس‌های محلی با لباس‌های شهری فرق داشت و دوباره شروع کردم به یادگیری. پس از آن هم در چند خیاطی کار کردم. یکی در ارگ بود و دیگری سر گاراژ اعتماد و مدتی هم کوچه نوغان و خیابان تهران بودم تا کار را یاد گرفتم. 

 

تن‌پوشی نیست که ندوخته باشم و دوخت آن را یاد نداشته باشم، زمانی همه‌رقم‌دوز بودم حتی لباس محلی و بلوچی هم می‌دوختم اما الان دیگر نمی‌رسم.

 

من 71سال سن دارم و 61سال است که خیاط هستم. تن‌پوشی نیست که ندوخته باشم و دوخت آن را یاد نداشته باشم، زمانی همه‌رقم‌دوز بودم حتی لباس محلی و بلوچی هم می‌دوختم اما الان دیگر نمی‌رسم. چون تخصصم در زمینه شلوار است دیگر فرصت ندارم بقیه چیزها را بدوزم.

 

فقط شلوار می‌دوزم

مشتری‌های من سالیان سال است که شلوارهایشان را جای دیگری نمی‌برند. حدود 25سال است که فقط شلوار می‌دوزم. حتی مشتری‌هایی دارم که دیگر ایران نیستند ولی هنوز وقتی به ایران می‌آیند شلوارهایشان را پیش من می‌آورند. از تهران گرفته تا کانادا مشتری دارم. زمانی که مغازه را باز کردم خیلی‌ها می‌گفتند بدجایی هستی، اما من می‌گفتم من سر کوه سیاه هم باشم مشتری خودم را دارم چون خیاط خوش‌قولی هستم.

به کاغذ روی دیوار اشاره می‌کند و می‌گوید: آن کاغذ را خانمی که همیشه به پست خیاط‌های بدقول خورده بود برای من فرستاده است. چون از اینکه کارش را به‌موقع تحویل داده بودم هم تعجب کرده بود و هم خیلی راضی بود.
شلواری که در دست دارد نشانم می‌دهد و می‌گوید: این شلوار به قدری پوسیده که هیچ چیز ازش نمانده، بعد از ظهر بیا ببین چه تحویل مشتری می‌دهم.
با اینکه تعداد سفارش‌ها زیاد است اما حاضر نیست شاگرد بیاورد. با خنده‌‌ای که هیچ گاه از لبانش محو نمی‌شود می‌گوید: تنهایی به کارهایم نمی‌رسم اما شاگرد هم نمی‌آورم. چون من حساسم و باید به موقع کار را تحویل بدهم ولی شاگردها اذیت می‌کنند و در انجام کار بدقولی می‌کنند.

 

هم دونده هستم و هم کوهنورد

او که ظاهرش نشان می‌دهد بالارفتن سن و سال مانع نشاط و خنده‌اش نیست، ادامه می‌دهد: هر روز صبح بعد از نماز به پارک لاله می‌روم و ورزش می‌کنم. من دونده و کوهنورد هستم. در ورزش خیلی عجول هستم و هم‌سن‌های من نمی‌توانند پا به پای من بیایند. این‌قدر سرعتم زیاد است که حتی جوان‌ها هم به گرد پایم نمی‌رسند. از اینجا تا حرم با سرعتی که من می‌دوم یک ساعت و 50دقیقه است که تا قبل از کرونا هر جمعه این مسیر را پیاده می‌رفتم. تا چند ماه قبل صبح‌ها به کوه می‌رفتم و گروهی را هم تشکیل داده بودم. سال گذشته با اولین برف به کوه رفتم و در مسیر برگشت سر خوردم و از کوه پرت شدم. چهارفرزند دارم که بعد از آن اتفاق نمی‌گذارند از دامنه بالاتر بروم و گفته‌اند فقط در سطوح صاف ورزش کنم. 
نکته جالب اینجاست که او از چهل‌سالگی ورزش را شروع کرده است و آن هم ماجرایی دارد. حال و هوایش کمی عوض می‌شود و آرام ادامه می‌دهد: من 71سال دارم. از چهل‌سالگی ورزش را شروع کردم. قبل از اینکه ورزش را شروع کنم یک سکته مغزی داشتم.

اشک در چشمانش جمع می‌شود و بغض راه گلویش را می‌بندد. جرعه‌ای آب می‌نوشد و ادامه می‌دهد: یک سال ماه رمضان برای سحری بیدار شدم، از حال رفتم و دیگر هیچ چیز متوجه نشدم و وقتی اورژانس آمد به همسرم گفت که شوهرت سکته کرده و امیدی به بهبودی‌اش نیست. وقتی در بیمارستان به هوش آمدم دکتر گفت: باید تا چهار سال دارو مصرف کنی. من به او گفتم: من بچه روستا هستم و قرص نمی‌خورم، به اصرار اطرافیانم یک ماه دستورهای پزشک را انجام دادم ولی علائمی از بهبودی حس نمی‌کردم. قرص و دارو را قطع کردم و به شیوه خودم ورزش را شروع کردم. روز اول، صبح زود قبل از طلوع آفتاب به دامنه کوه رفتم. فشارم پایین آمده بود و کمی سرگیجه داشتم ولی کم کم عادت کردم و بالا‌رفتن از کوه برایم مانند آب خوردن شده بود. خودم با ورزش سلامتی را به خودم هدیه کردم. با اینکه دکتر گفته بود پرهیز غذایی داشته باش و پشت چرخ خیاطی ننشین اما با ورزش به هیچ‌کدام از این پرهیزها نیازی نداشتم.

درحالی‌که با لبی خندان با همسایه‌های مغازه‌اش چاق سلامتی می‌کند می‌گوید: در محل همه مرا می‌شناسند. من هرجا باشم به اطرافیانم انرژی می‌دهم، به همه حتی بچه‌های کوچک هم سلام می‌کنم، اخمو نیستم و همیشه می‌خندم.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44