توی محل به یکی از قدیمیترین همسایهها و البته بیحاشیهترین و ساکتترینشان معروف است؛ بانوی حدودا هشتادسالهای که واژه «سالمند» روی چهره بشاش و خندهروی او نمینشیند. با آنکه نمیشناسدم، چنان با روی باز و گرم به استقبالم میآید که اول تصور میکنم مرا با کسی اشتباه گرفته است.
معصومه حسنگلیامیری حدود ۶۵ سال قبل وقتی هنوز محدوده دانشسرا باغ بود و بیابان، بههمراه همسرش اولین قطعات ۳۵۰ متری را از اداره اوقاف خریدند. اصالتش به امیرکلای بابل در استان مازندران میرسد. چهاردهساله بوده که ازدواج کرده است.
آن روزگار مرحوم آقارضا، همسرش، اطراف حرم مغازه سنگتراشی داشته است. با خرابیهای حریم حرم در زمان استانداری ولیان و در ادامه، ساخت بازار رضا برای کسبه، بیجا و مکان شده، مغازهای هم در این بازار به او پیشنهاد میشود. او که به حلال و حرام معتقد بوده، با این اعتقاد که زمینهای بازار غصبی است، از گرفتن مغازه امتناع میکند و با گرفتن پول آن، حدود ۳۵۰ متر زمین از قطعات زمینهای اوقافی محدوده دانشسرا میخرد.
«وقتی به اینجا آمدیم سه برِ زمین ما، زمین خالی و روبهرویش باغ سرسبزی بود. شوهرم دوست و آشنا را تشویق به آمدن به اینجا میکرد و میگفت شلوغ که شود، آبادانی هم به محله میآید.»
معصومهخانم میگوید: تابستان که میشد، وانتبارها برای بردن سبزی و صیفیجات به صف میایستادند؛ «آب شرب از کاریزی تأمین میشد که در باغ بود. توی کوچه و حتی خانه ما از آب سناباد، جوی آبی روان بود و برای شستوشو مشکل کمآبی نداشتیم، اما آب شرب و پختوپز از کاریز باغ حاجی نادری بود. ما زن و بچهها برای بردن آب از در کوچک وارد میشدیم که همیشه باز بود. چون بیشتر زنها و دخترها برای بردن آب به باغ میرفتند، بنده خدا یک نفر را گذاشته بود تا مراقب باشد که خداینکرده اتفاقی نیفتد.»
حالا یادآوری خاطرات خوش و دلچسب سالهای دور، لبخند را روی لبهای معصومهخانم نشانده و گل از گلش شکفته است؛ «دو اتاق گلی داشتیم، اما دلهایمان خوش بود. بهار اینجا با باغ گوهرشادخاتون و باغ حاجی مثل بهشتی است که برایمان از آن میگویند. سرسبزی و عطر گل و شکوفه و آب روان توی جوی خانه و کوچه، دلیل دلخوشی و حال خوب آن روزگارمان بود.»
از وضعیت آب و برق محله که میپرسم، میگوید: جوی نهر آب سناباد در کوچه همیشه روان بود؛ چنان پرخروش که گاهی صدایش تا توی اتاقهای نشیمن ما میآمد. اما برق نداشتیم. اول که خانه ساخته شده بود و با حاجینادری آشنا نبودیم، از چراغموشی و چراغ لامپا که الان به آن گردسوز میگویند، استفاده میکردیم، اما بعداز مدتی که از بودنمان در این خانه گذشت، یک کابل از ستون برقی که برای روشنایی باغ حاجی بود، به ما داده شد و ما هم برقدار شدیم.
چشمانش که بهسمت تنه درخت توت کهنسال راه میکشد، گویی او را میبرد به زمستان پنجاهسال قبل؛ روزی که مرحوم همسرش از باغ ملکآباد دو نهال کوچک توت آورد و کاشت، درست مقابل در خانهشان؛ «مشهدیهای قدیم به کاشت درخت توت برای خدابیامرزی به نیت خیرات اموات معتقد بودند؛ شاید همسرم هم این دو درخت را برای همین کاشت. امروز من به بودن در این خانه و یادآوری خاطرات سالهای خوب زندگیام دلخوشم.»