پیشرفت تکنولوژی بسیاری از آداب و رسوم قدیمی مردم را تغییر داده است. با این حال هنوز اصل سنت حفظ شده و شب چله بهانهای است برای چله نشینی و دیدن اقوام و فامیل. در میان خاطرات اهالی منطقه ۹ مشهد، آداب و رسوم شب یلدای مشهد و مشهدیها را مرور کردیم.
علیاکبر اسماعیلی قوچانی، مربی و نگارنده بزرگترین قرآن جهان و ساکن محله آب و برق میگوید: در زمان قدیم کمتر کسی پیدا میشد که یخچال داشته باشد. در باغچه گودالی به عمق یک متر میکندیم و چغندر و هویچهای یلدا را توی آن میانداختیم و بعد روی آنها را با خاک میپوشاندیم و برف و بارانی که میآمد سبب میشد آنها سالم و تازه بمانند. گوشت قرمه را هم از دیواره چاه آب آویزان میکردیم یا از سقف زیرزمین تا دست گربه به آن نرسد.
خاطرم هست میم انگور را هم با همان انگورهای آن بر سقف زیرزمین آویزان میکردیم تا یلدا از راه برسد. یلدا که میشد میوههای زیر خاکی را درمیآوردیم و کشتهجات سیب و زردآلو و... را از همان محصولاتی که درختانش در حیاط خانه بود مهیا میکردیم و روی مجمع پر میشد از تنقلات خاص آن شب.
زغال کرسی هم داغ بود و گرمایش در آن سوز و سرمای زمستانهای قدیم خیلی میچسبید. آن زمان دانهها فراوان بود؛ از دانه زردآلو گرفته تا کدو و هندوانه و خربزه. گردو هم فراوان بود؛ اینقدر که آن زمان یک قران میدادیم و ۲۰ گردو میخریدیم.
چه خوب بود که آن زمانها چشموهمچشمی نبود و این همه تجملات مناسبتهایی که میشود ساده و بیپیرایه باشد دل مردمان نادار را نمیچزاند. کاش رسانه میرفت سراغ آن خانوادهای که برای نان شبش مانده یا کودکی که نه پدر دارد و نه مادر و ببیند یلدای او چه شکلی است و بلندترین شب سال بر او چگونه میگذرد.
صغری مومنی- تنها بازمانده از خاندان باباکوهی و ساکن کوهپایه انتهای هفتتیر میگوید: آن موقع شب یلداها مثل حالا تجملاتی نبود. خاطرم هست یک ماه مانده به این شب اینقدر خوشحال میشدیم که قرار است ننهسرما با کولهای از خبرهای خوش از راه برسد.
یادم هست آن شب باباکوهی و برادرم کرسی را با زغال گرم میکردند. برقمان هم همان گردسوز و فانوسی بود که روی کرسی میگذاشتند. کرسی که آماده میشد مجمعی پر از تنقلاتی از محصولات تولیدی درختانی که پدر و مادرم کاشته بودند بر روی آن قرار میگرفت.
هندوانه و انار تنها چیزهایی بود که پدرم میخرید. بقیه چیزها از درخت بادام خانه بود و کشتههایی که مادرم از سیب و زردآلوی درختان خودمان تهیه میکرد. خاطرم هست سیبهای شب چله ما از آن سیبهای لبنانی درشتی بود که پدرم کاشته بود؛ به درشتی و مزه آن سیب تا حالا ندیدهام.
مادرم سیبها را وقت برداشت لای کاه میکرد و توی جعبه میگذاشت تا برای شب چله سالم بماند
مادرم سیبها را وقت برداشت لای کاه میکرد و توی جعبه میگذاشت که سالم بماند و برای شب چله با همان عطر و طعم استفاده شود. باباکوهی همیشه شب چله داستانهای رستم و سهراب میگفت و داستانهای دیگر شاهنامه را و از داستانهای دیگر سربازیاش نیز تعریف میکرد. مادرم هم خاطرم هست داستان میگفت.
گاهی داستانهای ننهکوهی اینقدر طولانی بود که تا یک هفته طول میکشید و برای ما بسیار جذاب بود. برف زیادی در زمستانهای آن زمان میبارید. عمو و خانمش هم که میآمدند و شب یلدا را مهمان ما میشدند، بهخاطر برف زیاد روی کوه ناچار میشدند آن شب را بمانند.
خاطرم هست آجیل شب چله ما دانههای همان هندوانه، خربزه و کدویی بود که در طول سال میخوردیم. مادرم هر بار که میوه میآورد دانههایش را نگه میداشت و آنها را تفت میداد برای شب یلدا. بادام هم که در حوالی ما پر بود بر درختانی که به دست پدرم کاشته شده بود و اینطور بود که شب یلداهای قدیم با همه سادگی که داشت واقعا خاطرهانگیز بود و شاد.
درست کردن کف هنوز هم در بسیاری از مناطق خراسان رضوی بهویژه گناباد برای شب چله مرسوم است. تهیه آن از ریشه گیاهی به نام بیخ یا چوبک با زحمت زیادی است. محمد حاجیان شهری، عضو پیشین شورای شهر مشهد میگوید: خاطرم هست در گذشته این شیرینی یلدایی بسیار طرفدار داشت و وقتی همه ما دور کرسی جمع میشدیم و تا دیر وقت بیدار بودیم در حین خاطرهگوییهای بزرگان دهنمان را با آن شیرین میکردیم.
یکی از خاطراتی که از یلدا دارم و شیرین هم نیست این است که در گذشتهها گاز زغالی که خاکستر میشد، خطری بود که جان همه را تهدید میکرد و یک بار هم گریبان خانواده ما را گرفت. آن شب داستانهای پدر را شنیدیم و تنقلات خوردیم و همانجا زیر کرسی خوابمان برد. نیمههای شب مرحوم پدرم را دیدم که تکتک تکانمان میدهد تا از خواب بیدار شویم.
چشمانم را که باز کردم دیدم حس خفگی دارم. بقیه اعضای خانواده هم همینطور بودند؛ ما دچار گازگرفتگی خاکستر زغال شده بودیم و اگر همان شب تدبیر مرحوم پدرم نبود صبح بیدار نمیشدیم. آن شب پدر همه ما را به فضای باز حیاط برد تا اکسیژن به ما برسد وگرنه کل خانواده تا صبح به رحمت ایزدی میرفتیم.
علیرضا دلبریان، راوی زبان خراسانی جبهه و جنگ و ساکن خیابان پیروزی درباره شبهای چله در جبهه میگوید: راستش شبهای چله جبهه را مانند شبهای گلولهباران و شبهای عملیات به خاطر ندارم، اما همان چیزهایی که در خاطر دارم هم شنیدنش خالی از لطف نیست. آن روزها هر شب ما شب یلدا بود... هر شب، شب یلدا بود! همه شبهایش زیبا بود. دیدید وقتی در شهر شب چله یا مناسبتهای دیگر میشود مردم آی بدو درحال میوه خریدن هستند، ولی در جبهه همه روزهایش انگار مناسبت داشت؛ با صفا بود و عالی.
روزهای دیگر جبهه هم همینطور بود. شوخی و خنده بود و نمک ریختن بچهها برای هم. یکی به اهواز میرفت و با همان پول اندکی که داشت خوراکی میگرفت و سر سفره شب چله به همه بچهها میداد و آنهایی که با سلیقهترهای جمع بودند در میان همه دغدغههای جنگ که اغلب ما داشتیم به فکر غافلگیری رزمندهها برای شب یلدا بودند.
هر شب یک نفر نگهبانی میداد، اما شبهای یلدا که میشد بچهها شوخی میکردند و میگفتند امشب شب یلداست، همه باید بیدار باشید و تا صبح نگهبانی بدهید. یکی میگفت خوشبهحال نگهبان امشب که تنها نیست و همه با هم بیداریم. بیاین جای نگهبانی را عوض کنیم یا یکی دیگر شوخی میکرد و میگفت: او یره تو این گیرودار تو گیر شب یلدایی. ول کن بابا!».
مدیریت جبهه اینجور نبود که بگن مثلا امشب شب یلداست؛ برای بچهها هندوانه بخریم. کار داشتیم ما، جبهه بود و مأموریت بود و درگیر این چیزها نمیشدیم. معمولا تنقلات در جبهه بود که امت حزبا... میفرستادند و شامل نخودوکشمش و مغز بادام میشد.
همان را سر سفره میآوردیم و هر کسی میآمد سر سفره مینشست و خاطرهای تعریف میکرد. بچهها مینشستند و شوخی میکردند. هر کسی هرچه داشت سر سفره و در طبق اخلاص میگذاشت. مثلا یکی رفته بود از اهواز ۲۰۰ تا پسته گرفته بود و همان را به همه نفری یکی دو تا میداد و چقدر ما سر توزیع آن پستهها شوخی میکردیم و میخندیدیم و چه فیلمی در میآوردیم. ما با حداقلها بالاترین شادیها را داشتیم.
تازه زمانی که ما سهمیه هندوانه داشتیم فکر میکنید چه هندوانههایی بود؟ کق و خراب و سفید و سرخ و شیرین همه درهم بود. فکر میکنید هندوانهها را چهجور میخوردیم که به همه عادلانه برسد؟ شما هم شنیدین هندوانه در بسته دیگر؟ برای اینکه به همه هندوانه یکسان برسد، تمام هندوانهها خورده شود و اسراف هم نشود همه هندوانه را میتراشیدیم و در تشتی میریختیم تا همه نوعش در هم مخلوط شود و بعد برای هر نفری یک کاسه میریختیم. این طوری همان کالها هم شیرین میشد.
خاطرم هست یکبار در چله ساک یکی از بچههای فردوس را چپه کردند. زعفران داشت یک عالمه. رفتند آب جوش آوردند و برای همه چای زعفران درست میکردند. آن شب که میشد غارت ساکها یکی از شوخیها بود. هر چه در ساکها بود شب یلدا پاتک میزدیم و غارت میکردیم.
با همان کمها اصل و اساس بر خوردن نبود؛ بر شادی بود. بچهها خیلی با ظرفیت بودند. شوخیهای جبهه خیلی جالب بود و آقاصفتی توی بچهها موج میزد. کی بخوره و کی نخوره مهم نبود.
یکی دیرتر میرسید مثلا شوخی میکرد و یک پوست هندوانه دستش گرفته میگرفت و کوروچکوروچ آن را میخورد و صدای گوسفند هم در میآورد؛ بععععع، بع و باز یکی دیگر از آن گوشه میگفت: بععععع و دیگران هم.
شاید به برخی بگویید اصلا باور نکنند که در جبهه این اتفاقات میافتاده. حالا فکر میکنید مثلا این طرف کی بود؛ گاهی معاون گردان بود یا فرمانده حتی که با بچهها این طوری شوخی میکرد و اصلا نگران این نبود که فردای آن شب بچهها شأنش را نگه ندارند و همینطور هم میشد و فردای آن شب او باز همان فرمانده بود البته عزیزتر که تلاش کرده بود بچهها را در آن شب خاص شاد کند و بخنداند.
* این گزارش چهارشنبه، ۲۹ آذر ۹۶ در شماره ۲۷۳ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.