«وقتی دانشکده پزشکی قبول شدم پدرم من را نزد آیتا... قمی برد تا تعهد بدهم که اگر رفتم دانشگاه و بیدین شدم مسئولیتش با خودم است. در آنزمان همسایهها و کاسبکارهای اطراف که رفتارهای من را میدیدند ضمانت من را به پدرم کردند و گفتند خیالت از علی راحت باشد.»
اینها را دکتر علی شمسا، فوقتخصص پیوند کلیه، برایمان تعریف میکند که به بهانه روز پزشک با او گفتگو کردهایم. او که ۷۴ بهار از زندگیاش میگذرد از روزهای تلخ و شیرینش برایمان تعریف میکند.
در دوره دبیرستان شاگرد اول شده بودم، مدیر دبیرستان از من پرسید: «دوست داری چه چیزی به تو هدیه بدهیم؟» آن زمان کتاب فروشی بزرگی در خیابان ارگ بود، بزرگترین کتابی که در آنجا دیده بودم کتاب تاریخ علوم نوشته پیر روسو بود. از مسئولان دبیرستان خواستم آن کتاب را به من هدیه بدهند.
به محض آنکه کتاب به دستم رسید خواندنش را آغاز کردم. وقتی کتاب را میخواندم احساس میکردم چه خوب است بروم دانشمند بشوم. بعد از گرفتن دیپلم، رفتم تهران امتحان دادم تا در رشته شیمی درس بخوانم. به مشهد هم که آمدم در آزمون دانشکده پزشکی شرکت کردم، آنزمان که از مقابل دانشکده پزشکی میگذشتم دانشکده کوچک و محقری را در مقابلم میدیدم، برای همین خیلی تمایل نداشتم در آنجا درس بخوانم.
درنهایت هم قسمتم شد تا بیایم در همین دانشکده درس بخوانم. الان که فکر میکنم میبینم، پزشکی بهترین شغلی است که میتوانستم با آن به مردم خدمت کنم. این شغل رنج دارد و باید برای رسیدن به آن از خیلی کارها و حتی استراحتت هم بگذری تا نتیجه دلخواهت را به دست بیاوری. در طول سالهای تحصیل گاهی همسرم به شوخی میگفت فرزندانت تو را کمتر میبینند و ممکن است تو را با عمویشان اشتباه بگیرند.
ازهمان ابتدا پدرم مرا با کتاب آشنا کرده بود. او دوستی داشت که تعدادی کتاب در سبد میگذاشت و اطراف حرم دور میزد و به مردم کتاب کرایه میداد. پدرم به من پول میداد و میگفت برو بست برای خودت، هم سوهان بخر و هم کتابی بگیر و بخوان. پدرم مردی مذهبی بود و ارادت زیادی به امام زمان (عج) داشت.
مادر خانهدار بود و علاقه داشت ما دینمان را از دست ندهیم. وقتی دانشکده پزشکی قبول شدم، پدرم من را نزد آیتا... قمی برد تا تعهد بدهم که اگر رفتم دانشگاه و بیدین شدم مسئولیتش با خودم است. در آنزمان همسایهها و کاسبکارهای اطراف که رفتارهای من را میدیدند ضمانت من را به پدرم کردند و گفتند خیالت از علی راحت باشد. درسم که تمام شد به دنبال تخصص رفتم.
اما اینکه چرا اورولوژی را انتخاب کردم داستان خودش را دارد. مادرخانم خیلی خوبی داشتم. او سنگ کلیه داشت. میخواستم در رشته اورولوژی تخصص بگیرم، برای آزمون به شیراز رفتم، در آنجا به من گفتند امسال رزیدنت اورولوژی نمیگیریم. کنکور اطفال شرکت کردم برادر دکترقریب از ما مصاحبه گرفت.
اطفال قبول شدم، سه سال دورهاش بود و یکسال باید به آمریکا میرفتم. با خودم فکر کردم برادر خانمم اطفال میخواند من بروم همان رشته اورولوژی بهتر است برای همین به مشهد آمدم تا اورولوژی بخوانم. برای فوقتخصص به انگلستان رفتم و سال ۱۹۸۸ فوق تخصص پیوند کلیه را گرفتم.
به محض اینکه درسم تمام شد به عشق امام رضا (ع) و پدر و مادرم به مشهد برگشتم. یادم هست در آنجا که بودم وصیت کردم اگر مُردم مرا در بهشترضا (ع) دفن کنند. وقتی اولین پیوند کلیه را زدم با خودم گفتم خدایا میشود اولین پیوند را بروم مشهد و در جوار امام رضا (ع) بزنم.
در دورهای که معاون پژوهشی دانشگاه بودم فعالیتهای متفاوتی انجام دادم که یکی از کارهای ماندنیام مرکز IVF در مشهد بود. سال ۱۳۷۴ بهعنوان معاون پژوهشی درخواست تأسیس مرکز IVF را به وزیر وقت آنزمان، دکتر مرندی، دادم. او نپذیرفت، اما من به همراه جمعی از دوستانم کارگاههای آموزشی لازم را برگزار کردیم و این مرکز را اولینبار در بیمارستان شریعتی افتتاح کردیم.
دو سال و نیمی که در انگلستان بودم خیلی زجر کشیدم و جزو سالهای سخت زندگیام بود. در آن زمان به ما ماهی ۵۵۰ پوند میدادند که باید با آن تمام زندگیمان را میگذراندیم. در آنجا بود که فهمیدم همسرم چقدر قناعتگر است و چطور خرج میکند تا ما با مشکل مواجه نشویم.
در آنجا آخر هفته میرفتیم فروشگاههایی شبیه فروشگاههای شهر ما تا اجناس هفتگی را از آنجا بگیریم. در این فروشگاهها اجناس را ارزانتر میدادند. یک واحد خیلی کوچک به ۳۰۰ پوند اجاره کرده بودیم. با خودمان گفتیم کوچک است، اما میتوان در آن زندگی کرد.
بعد از ۳ ماه مالکش گفت تخلیه کنید میخواهیم آن را بفروشیم و به اسپانیا برویم. زمستان سردی بود، پسر کوچکم ذاتالریه شده بود، با آن رقم خانه نمیدادند هر کجا میرفتیم میگفتند با ۳۰۰ پوند برای ۵ نفر خانه نداریم. در آن روزها در خیابان راه میرفتم و با خودم میگفتم «علم بهتر است یا ثروت». بارها این جمله را تکرار میکردم، اما پاسخی برای آن نیافتم.
بالاخره نصف فلت را از یک هندی اجاره کردیم، دوتا اتاق داشت، برای ما در آن شرایط خوب بود. در آنزمان باید مشترک پول میانداختیم تا گاز روشن شود. گاهی منتظر میماندیم همسایهمان پول بیندازد و از پولش بماند تا بهجای ۱۰ پوند ما ۹ پوند بیندازیم.
قدردان زحمات همسرم هستم. او طوری زندگی میکرد که من درگیر مسائل مالی نشوم در آن سالها با سه بچه کوچک خیلی قناعت میکرد. پس از مدتی شرایطم را به استادم گفتم او هم کمک کرد تا در خانههای بیمارستان زندگی کنیم، با آغاز زندگی در این خانهها وضعیتمان بهتر شد.
واقعا سختی کشیدیم با همان سختی تلاش میکردم اینطرف و آنطرف بروم تا علم بیشتری بیاموزم. من متخصص اورولوژی بودم استادیاری داشتم، اما حقوق دانشجو را به ما میدادند. اعتراض کردیم که این حقوق کفاف زندگی را نمیدهد. قبول کردند و برای بعدیها بهتر شد.
سال ۱۳۶۴ بهعنوان معاون جنگ انتخاب شدم. در دوران جنگ کارمندان را برای آموزش یکماهه آماده کردیم. با پول همکاران یک آمبولانس خریدیم. به مجروحانی که به بیمارستان قائم میآمدند سرویس بهتری میدادیم. گاهی اقدامات اولیه اینجا انجام میشد گاهی اقدامات ثانویه. در دوران جنگ به بیمارستانهای مختلفی مانند بیمارستان شهرهای دزفول، اهواز و... رفتم.
شاید تا به اینجا با خودتان گفتهاید مگر دکتر شمسا چه تفاوتی با دیگر پزشکان داشته که بهسراغش رفتهاید. او علاوهبر نوشتن مقالات علمی و پاپ کتابهای متنوعی در این زمینه، نویسنده چهار کتاب با مضمون سفرنامه است. شمسا تعریف میکند: وقتی سفرنامه مارکوپولو یا سفرنامه ناصر خسرو را میخواندم دوست داشتم جهانگرد باشم.
در انگلستان سفرهایشان را مینویسند. میگوید که دوست دارم کتاب از من به ارث بماند، کتابهای ترجمه من باقیمانده است.
* این گزارش سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۷ در شماره ۲۹۹ شهرآرا محله منطقه ۸ چاپ شده است.