پانزدهسال بیشتر نداشت که راهی جبهه شد. در اولین عملیاتی که شرکت کرد، در مسیر برگشت، قایقها غرق شدند. شنا بلد بود، اما دراثر سرمای آب بدنش یخ زد و بیهوش شد. وقتی چشمانش را باز کرد، عراقیها را دورش دید. هفتسال از دوران نوجوانی را در اسارت طی کرد. درس و مشقش را هم با کتابهای صلیب سرخ و درسهای معلمان اسرا در اردوگاههای عراق خواند. زمانیکه آزاد شد، جوانی بیستودوساله شده بود.
روزی که پا در خاک ایران گذاشت، دایی و پدرش از مقابلش رد شدند، اما او را نشناختند؛ فقط استخوانهایش مانده بود. خودش خانواده را صدا زد و بعد متوجه شدند این جوان لاغر و قدبلند همان علی خودشان است که از اسارت برگشته. در خانه، یکییکی اعضای خانواده و فامیل را به او نشان میدادند و میگفتند این برادرت است، این دخترعمویت است و. برادر سهسالهاش هم از دیدنش غریبی میکرد.
تا چند روز در خانهشان بروبیا و مهمانی بود. حدود ۱۰گوسفند برایش قربانی کردند، اما بیش از همه، آنچه در ذهنها مانده، حکایت تلخ و شیرین عکسی است که از دوران اسارت فرستاده و در آن چشمهایش بسته بود.
علی نمازی، سال۶۰ که نوجوانی سیزدهساله بود، وارد حوزه علمیه تربت حیدریه شد. هر هفته، دوشنبهها و پنجشنبهها که مراسم تشییع پیکر شهدا برگزار میشد، در آن شرکت میکرد. سال ۶۲ به اتفاق چند طلبه دیگر تصمیم گرفتند برای رفتن به جبهه ثبت نام کنند، اما، چون سنشان کم بود، قبولشان نکردند. فقط علی که قدی بلندتر از بقیه داشت، توانست آموزشهای نظامی را ببیند. ۱۰ دیماه همین سال، عازم منطقه عملیاتی شد.
سوم اسفند که عملیات خیبر شروع شد، او نیز همراه دیگران سوار بر قایق شد. نمازی تعریف میکند: قایقهایمان تیوبی بود و رزمندهها چهارنفری روی هر قایق سوار میشدند. دوازدهساعت روی آب بودیم و وقتی رسیدیم تمام لباسهایمان خیس شده بود.
در مسیر برگشت، شرایطی پیش آمد که ناچار شدیم بیشتر از ظرفیت سوار شویم و بههمیندلیل قایقهایمان غرق شد و ۱۱۰نفر اسیر شدند. همه شنا بلد بودیم، اما چون آب خیلی سرد بود، بدنها یخ میزد. من هم بدنم یخ زده بود. وقتی عراقیها ما را از داخل آب اسیر کردند، من بیهوش بودم. دیگران برایم تعریف کردهاند که یک عراقی میخواسته است به من گلوله بزند، اما ایرانیها به او گفتهاند نزن؛ نبض دارد. بعد هم من و باقی رزمندهها را که زنده مانده بودند، با خودشان بردند.
نمازی از ساعت ۶ صبح چهارم اسفند تا ۵ بعدازظهر همان روز بیهوش بوده است. وقتی به هوش میآید، خودش را بین عراقیها میبیند. تقاضای آب میکند، اما به او نمیدهند. در همین حین عراقیها اسرا را منتقل میکردند. یکی از عراقیها نمازی را که هنوز هوشیاری کامل پیدا نکرده بود، از ماشین به بیرون پرت میکند. بعد از این شوک، او کامل به هوش میآید و متوجه میشود که اسیر شده است.
این آزاده محله آزادشهر میگوید: به عشق شهادت راهی جبهه شده بودم، اما قسمت این بود که در اولین عملیات اسیر شوم.
نمازی از انتقال به العماره و استخبارات سخن میگوید؛ از دو روز سختی که ۶۵نفر در یک اتاق کوچک اسیر بودند و آنقدر فضا کم بوده است که نمیتوانستند پاهایشان را دراز کنند. بعد هم آنها را به یک گاوداری منتقل کردند که فضای خیلی وسیعی داشته، اما آنقدر سرد بوده است که از سرما به هم میچسبیدند.
در این گاوداری یک مصاحبه رادیویی با آنها انجام میشود. هرکدام خودشان را معرفی میکردند و میگفتند که اسیر شدهاند. اولین نفری که صدای این مصاحبه نمازی را میشنود، همسایهشان بوده است. او اکنون در قید حیات نیست، اما برای نمازی تعریف کرده اند که وقتی همسایهشان به مادرش خبر اسارتش را داد، تا چندروز بیتابی میکرد؛ بعد از آن هم از غم اسارت پسرش خانهنشین شده بود. هرچه اطرافیان سعی میکردند مادر را به بیرون ببرند تا حال و هوایش عوض شود، او دلش نمیآمده و میگفته پسرم زیردست عراقیها اسیر است؛ من چطور خوش باشم!
نمازی بعداز این مصاحبه، به موصل۴ منتقل میشود و تا ۱۰روز، فقط روزی یک وعده غذا داشتند. بعداز ۱۰روز که به موصل یک منتقل میشود، به آنها میگویند که در آنجا صبحانه هم دارند. او تعریف میکند: خوشحال ظرف صبحانه را برداشتم تا برای خودم و دیگر اسرا آش صبحانه را که نفری شانزدههفدهقاشق بود، بیاورم. ظرف آش دستم بود که یکهو صدای کابل آمد و سرباز عراقی با کابل شروع به زدن به پایم کرد، طوری که باید میدویدم و بخشی از غذا به بیرون میریخت. عراقیها هم میخندیدند.
به گفته او، عراقیها اسرای سن بالا، سن پایین و کسانی را که ریش داشتند، بیشتر از بقیه آزار و شکنجه میدادند. اسرای سنین بالا و پایین را شکنجه میکردند و میگفتند با این سن چرا به جنگ آمدهاند. او از روزهایی یاد میکند که دراثر شکنجه، لباسهایشان پاره میشد و خون و لباس و گوشت تنشان به هم میچسبید.
بعداز مدتی، اسرای کمتر از هجدهسال را که نمازی هم شاملشان میشد، از دیگران جدا کردند و به کمپ ۷ بردند. او میگوید: برخلاف اردوگاههای دیگر که هنگام ورود به آنها، عراقیها تونل وحشت درست میکردند و باید از مسیری رد میشدیم که دو طرفش عراقیها ایستاده بودند و با چوب و باتوم و... به ما ضربه میزدند تا به اردوگاه وارد شویم، در اینجا خبری از تونل وحشت نبود.
امکاناتی مانند کولهپشتی، لباس، صابون، بشقاب، لیوان و... هم دراختیارمان گذاشتند و شرایط بهتری داشتیم، اما بعد فهمیدیم هدفشان از دادن این شرایط و امکانات مناسب، سوءاستفاده تبلیغاتی است. آنها آموزش نظامی به ما میدادند و میخواستند علیه جمهوری اسلامی تبلیغ کنند و بگویند اینها، چون سرباز ندارند، بچهها را به جنگ میفرستند. از طرفی هم میخواستند به دیگر کشورها اعلام کنند که به اسرای ایرانی به لحاظ امکانات رفاهی میرسند.
ما هم که پی به این سوءنیتشان برده بردیم، در رژه نمادینی که در اردوگاه گذاشتند، عمدا بینظمی کردیم. برای مثال وقتی سرباز عراقی میگفت «الی الیسار» (به چپ، چپ) عدهای به راست میپیچیدیم و آنقدر حرکات را اشتباه رفتیم که فرمانده عراقی با سرباز خودشان که به ما آموزش میداد، کلی دعوا کرد.
به گفته او بیشترین خبرنگاران خارجی را به این اردوگاه میفرستادند که امکانات بهتری داشته است. او از مهدی طحانیان یاد میکند و میگوید: مهدی در اردوگاه ما بود. یک خبرنگار هندی آمده بود تا با اسرا صحبت کند، اما مهدی با همان سن کمش گفت «تا حجاب نکنی با تو مصاحبه نمیکنم.» بعدها شنیدم وقتی مهدی آزاد شده و به ایران بازگشته بود، آن خبرنگار هندی دوباره برای مصاحبه پیشش رفته است.
عراقیها بستههای سیگار هم دراختیار این اسرا که همه نوجوان بودند، قرار میدادند. ازطرفی هم برایشان تلویزیون آورده بودند و فیلمهای مستهجن نشان میدادند. او تعریف میکند: یک بار که برنامه نظافت عمومی داشتیم، دوتا از اسرا عمدا روی تلویزیون آب ریختند تا بسوزد. بعد که عراقیها فهمیدند تلویزیون سوخته است، شروع کردند به آزار و شکنجه همه. آن دو برای اینکه بقیه را نجات دهند، خودشان را معرفی کردند و گفتند تلویزیون را سوزاندهاند. عراقیها هم آنها را یک ماه به انفرادی منتقل کردند.
این فشارها و سوءاستفادههای تبلیغاتی عراقیها از اسرای نوجوان، افزایش پیدا میکند تا اینکه مهر سال ۶۳ که مصادف با ماه محرم بوده است، اعتصاب غذا میکنند. او میگوید: هشتم، نهم و دهم محرم سال۶۳ نه غذا از عراقیها گرفتیم و نه حتی آب. بعد از این اعتصاب، آنها فهمیدند ما آنطورکه آنها فکر میکنند، بچه نیستیم و رفتارشان تغییر کرد. دیگر بساط خبرنگارها و فیلمهای تبلیغاتی برچیده شد، اما باز بهصورت دیگری اهدافشان را دنبال میکردند.
بعداز این اعتصاب غذا، یکی از فتنههای عراقیها برای این اسرای نوجوان، مواجهکردن آنها با منافقان بوده است که نمازی آن را اینطور شرح میدهد: ۱۰نفر از کسانی را که به منافقان پناهنده شده بودند، بین ما آوردند و با وعدههای مختلف سعی داشتند ما را به سمت خودشان جذب کنند. از عراقیها امکانات مختلف میگرفتند و میگفتند اگر جذب گروهشان شویم، آن امکانات را به ما میدهند؛ حتی وعده بازگشت به ایران را میدادند.
گرچه تعداد کمی فریب این حرفهای آنها را خوردند، باقی تصمیم گرفتند یک درس درستوحسابی به آنها بدهند. وقتی یکی از سرکردههای منافقان درحال عبور از این اردوگاه بوده است، از بالای سرش، بلوک دیوارچینی را پرت کردهاند که به او برخورد نکرد، اما بعد از آن، عراقیها ترسیدند و منافقان را از آنجا خارج کردند.
نمازی و دیگر اسرای نوجوان، در بازدید صلیب سرخ از آنها خواسته بودند برایشان دفتر و کتاب بیاورند. آنها هم تعدادی دفتر و چند کتاب ریاضی و علوم آورده بودند. با کمک همین کتابها آنها درس خواندند و هر وقت در بین اسرا، معلم بوده است، از او میخواستند به آنها درس بدهد.
سال۶۷ که بین ایران و عراق اعلام آتشبس شد، اسرا با خودشان گفتند احتمالا شکنجهها و آزارها کم خواهد شد. برای همین تصمیم گرفتند محرم آن سال را باشکوهتر برگزار کنند. این آزاده تعریف میکند: پتوهای مشکی و رنگ تیره را مثل پرچم روی دیوارها آویزان کردیم و با صابون روی آنها عباراتی مانند «السلام علیک یا اباعبدا... (ع)» نوشتیم. درواقع آسایشگاههای عراقی را حسینیه کردیم و در آن به عزاداری پرداختیم.
آنها نشسته سینهزنی میکردند تا عراقیها متوجه نشوند، اما شب عاشورا، اسرای یکی از آسایشگاهها، شور حسینیشان بالا میرود و ایستاده و با صدای بلند شروع به سینهزنی میکنند. سربازهای عراقی هم این موضوع را به مقر فرماندهی اعلام میکنند و فرمانده با کلی سرباز که به همه آنها مشروب داده بود، وارد آسایشگاهها میشوند و بهشدت همه اسرا را با کابل میزنند، بهطوریکه ۴۷ نفر حالشان وخیم میشود.
یک ماه بعد که صلیب سرخ میآید، میگویند ما نه نامه میخواهیم، نه چیز دیگری. به حال این ۴۷نفر رسیدگی کنید. صلیب سرخ اینها را میبیند و موضوع را به مقامات بغداد منتقل میکند که درنتیجه آن، فرمانده اردوگاه عوض میشود، اما نفر بعدی هم که میآید، بدتر از قبلی بوده است و در اولین اقدام، دستور جمعآوری قرآن و کتاب هادعیه را میدهد.
یک ماه بعد که مصادف با دیماه بود، عراقیها میگویند به دستور صدامحسین میخواهیم همه شما را به زیارت کربلا ببریم، اما اسرا برخلاف میلشان مقاومت میکنند و نمیروند. آنها به عراقیها میگفتند: شما در شب عاشورا چنین بلایی سر ما آوردید؛ حالا برای تبلیغات خودتان میخواهید ما را به کربلا ببرید. ما هم نمیآییم.
به گفته نمازی، سال ۶۸ عراقیها از بین همه اردوگاهها، اسرایی را که به اصطلاح حزباللهی بودند و بیشتر مقاومت میکردند، جمع کردند و به کمپ ۱۷ منتقل کردند تا اگر تبادل اسرایی انجام دادند آنها جزو آخرین نفرات باشند. نمازی نیز در همین گروه قرار میگیرد.
او تعریف میکند: ۲۴مرداد سال۶۹ بلندگوی عراقی حدود نیمساعت میگفت «به زودی اطلاعیه مهمی اعلام میکنیم.» بعد فرمانده عراقی آمد و گفت قرار است تبادل اسرا انجام شود. ما باورمان نمیشد. وقتی هم تبادل را شروع کردند، خبر رسید که عدهای را از وسط راه برگرداندهاند. برای همین تا وقتی نوبت به خودمان نرسید، باور نکردیم.
نمازی بامداد چهارم شهریور سال۶۹ وارد مرز خسروی میشود. او جزو آخرین گروهی بوده است که آزاد میشود و بعد از آنها فقط صدنفر ازجمله حجتالاسلام ابوترابی را نگه داشته بودند. دراینمیان به خانوادهاش خیلی سخت میگذرد؛ زیرا میدیدند افرادی که بعد از او اسیر شدهاند، بازگشتهاند، اما خبری از علی نمازی نیست. ازطرفی، زمان اسارت، عکسی از او گرفته و برای خانوادهاش فرستادهبودند که در آن بهخاطر فلش دوربین، چشمانش بسته افتاده بود، اما مادرش گمان کرده بود پسرش نابینا شده است.
در این مدت هم حسابی دلواپس بود. البته در نامهها مادرش این نگرانی را ابراز کرده و علی گفته بود که چشمانش سالم است، ولی پاسخ نامهها خیلی دیر به دست مادر رسیده بود و از طرفی هم دلواپسیهای مادرانه داشته و میگفته نکند برای آرامشدن من گفته که چشمانش سالم است.
خانواده علی بارها به استقبال آزادهها رفته و ناامید و بدون علی بازگشته بودند. وقتی نمازی وارد ایران شد، خانواده در منزل یکی دیگر از اسرای آزاده دعوت بودند؛ بههمیندلیل دایی، پدرش و چند نفر دیگر از اقوام با تأخیر به استقبال آمدند. آنها از مقابل علی رد شدند، ولی او را نشناختند. علی صدایشان زد و بعد، گریههای اشتیاق و سالها تنهایی و دوری شروع شد. ابتدا به منزل دایی در کوی طلاب رفتند، بعد راهی دیارشان، روستای احمدآباد تربت حیدریه، شدند.
نمازی میگوید: بروبیایی بود. گوسفند قربانی میکردند. اقوام میآمدند و یکییکی آنها را به من معرفی میکردند. حدود دو ماه بعد هم در ۱۸آبان سال۶۹ من و دخترعمویم لیلا عقد کردیم و برای زندگی به مشهد آمدیم.
لیلا، چون به مدرسه میرفته، نامههای زمان اسارت علی را مینوشته و میخوانده است. حالا سهفرزند به نام رضا، زینب و محمدجواد دارند که هرکدام قد کشیدهاند و تحصیلات مختلفی دارند.
علیآقا بعد از آزادی، تعیین سطح میکند و درسش را ادامه میدهد. رشته حقوق دانشگاه فردوسی قبول شده و کارمند همین دانشگاه میشود. سال۹۹ هم بازنشسته شده است، اما هنوز دفتر مشقهای دوران اسارت راتر و تمیز یادگاری نگه داشته و شماره اسارتش را با خط خوش روی آنها نوشته است؛ ۷ هزار و ۸۶۶!
* این گزارش پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲ در شماره ۵۳۷ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.