کد خبر: ۵۹۳۸
۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۳:۰۰
۸ روشن دل در یک خانه!

۸ روشن دل در یک خانه!

۸نفر از اعضای خانوادۀ شه‌بخش دچار بیماری چشمی هستند که آن‌ها را در دهۀ چهارم زندگی شان نابینا می‌کند.

فکر کن یک‌غده در سرت ذره‌ذره بینایی‌ات را بگیرد؛ مثل زالویی که به تن می‌چسبد و خونت را می‌مکد! زندگی‌ات چه شکلی می‌شود وقتی از همین امروز بدانی در ۳۵ سالگی دنیا برایت تیره‌و‌تار می‌شود؟ اعضای خانوادۀ شه‌بخش سال‌هاست در چنین وضعیت اسفناکی قرار دارند.

زندگی‌شان شده گوشه‌ای کز کردن و با چشم‌های کم‌سو نگاه‌کردن به چشم‌های هم‌دیگر که هرروز نورش کم و کمتر می‌شود؛ رگ‌هایی که هرروز میان سفیدی چشم پرخون‌تر می‌شوند، اشیاء و اجسامی که هرروز لغزنده‌تر از جلوِ چشم می‌گذرند و مادری که صورتش هرروز تارتر می‌شود!

خانه‌شان انتهای کوچۀ پورسینای ۳۱ است؛ از حاشیۀ پورسینا تا آنجا از چندین کوچۀ پرپیچ‌وخم می‌گذریم و بالاخره به کوچۀ بن‌بستی می‌رسیم که در آن یک درِ آبی باز است. خانم شه‌بخش که پایین شلوار سنتیِ دست‌دوزش از زیر چادر رنگی پیداست، ما را به خانه‌شان می‌برد. خانه خلوت و خالی است، خالی از حضور بچه‌ها و البته از حضور اشیاء و وسایل لازم زندگی. می‌گوید: «همین چندتکه را هم این و آن برایمان آورده‌اند.».

یک قوری چای برایمان دم می‌گذارد و می‌نشیند به جواب‌دادن سؤال‌هایی که پیش از ما به خیلی‌های دیگر جواب‌هایشان را داده است. ازغده‌ای می‌گوید که به بچه‌هایش ارث رسیده و در سرشان رشد کرده و روی عصب بینایی‌شان اثر گذاشته است.

 

گرۀ کوراولین فرزند

شه‌بخش ۶ فرزند دارد که ۴ تای آن‌ها به‌شدت با مشکل کم‌بینایی و تقریباً نابینایی روبه‌رو هستند. جمشید، جوانی ۳۳ ساله است که از کودکی، یعنی از وقتی که آن غدۀ لعنتی پشت سرش درآمده، به‌تدریج متوجه کم بینایی‌اش شده است.

جمشید از وقتی چشم باز کرد، اشیاء برایش طور دیگری بودند. خودش که نمی‌فهمید مشکلی‌دارد؛ فکر می‌کرد طبیعت‌چشم‌هایش است و همه دنیا را به همین شکل می‌بینند. هرچه بزرگتر می‌شد چشم‌هایش کم‌فروغ‌تر می‌شد و غده‌ای که به‌تازگی پشت سرش پدیدار شده بود، بزرگتر.

جمشید به‌خاطر همین مسئله اصلا مدرسه نرفت، چون هیچ‌چیز را درست نمی‌دید. خانواده‌اش در آن زمان درگیری‌های زیادی داشتند که باعث می‌شد توجه زیادی به او و چشم‌های بیمارش نشود. جمشید وضعیت چشم‌هایش را پذیرفته بود، با اینکه هرروز کم‌فروغ‌شدن چشم‌هایش را بیشتر حس می‌کرد.

پدربزرگش هم همین مشکل را داشت؛ همین غده را و همین کم‌بینایی را. پدربزرگش در سن ۳۲سالگی کاملا نابینا شده بود و جمشید این را هرروز برای خودش تصور می‌کرد و می‌کند؛ تصوراتی که او را بار‌ها و بار‌ها روی تخت بیمارستان «سینا» بستری کرده است و هفته‌ها و ماه‌ها آرام‌بخش‌های قوی را به خوردش داده است. حالا بیش از یک‌ماه می‌شود که روزۀ سکوت گرفته است.

شاید سکوت بهتر از هر فریادی باشد. شاید جمشید این را فهمیده که سکوت را به داد‌وفریاد‌های آزاردهنده در خانه و روی تخت بیمارستان ترجیح می‌دهد. جمشید خیلی‌وقت‌ها موقع عصبانیت شروع می‌کرد به داد‌و‌بیدادکردن و فحش‌دادن به فامیل و خانواده؛ چون فکر می‌کرد آن‌ها اصلا خانواده‌اش نیستند و زنی که هرروز کارهایش را انجام می‌دهد و برایش بغض می‌کند و دواهایش را در دهانش می‌گذارد، اصلا مادرش نیست!

یک‌بار دیگر هم که مشکل عصبی‌اش عود کرده بود، اصلا بچه‌هایش را نمی‌شناخت؛ شاید هم نمی‌خواست بچه‌هایی که مثل خودش دارند هرروز بینایی‌شان را بیشتر و بیشتر از دست می‌دهند، بشناسد. آن‌دفعه هم جمشید به زور قرص و آمپول‌های قوی متخصصان بیمارستان «سینا» بهبود می‌یابد و کم‌کم با بچه‌هایش، که دیگر از او می‌ترسیدند، آشتی می‌کند و آن‌ها را در آغوش می‌کشد و با همسرش که او هم ۳ سالی می‌شود مشکل عصبی پیدا کرده، نرم می‌شود

اما او این‌بار به سکوت محض پناه برده است. در زمانی که روشنایی چشم‌هایش کم‌تر و تاریکی دنیا بیشتر می‌شود، این سکوت هم شعر غریبانه‌ای شده برای مردی که گاهی می‌خواهد کسی پیدا شود و یک‌تیر خلاص به او بزند و راحتش کند.

 

۸ روشن دل در یک خانه!

 

۳ فرزند جمشید در‌حال‌نابیناشدن

مهران، مهریار و عامر ۳ فرزند جمشید هستند. یکی ۱۱ ساله، یکی ۸ ساله و دیگری ۶ ساله. مهران و مهریار با دوندگی‌های مادربزرگ به مدرسه می‌روند. چشم‌هایشان خیلی‌ضعیف است و قطع کتاب‌هایشان بزرگتر از کتاب‌های معمولی. مهریار عینک ذره‌بینی به چشم دارد و مهران برای اینکه چیزی را نگاه کند، چشمانش را به آن چیز می‌چسباند.

هرسه، غده‌ای پشت سرشان دارند؛ همان غده‌ای که از پدرِ پدربزرگ و ازدواج فامیلی پدربزرگ و مادربزرگشان به ارث رسیده است. مهران و مهریار مدرسه‌هایشان دور است و هر روز یک‌نفر باید دنبالشان برود، اما این‌ها همۀ نیاز آن‌ها نیست.

این بچه‌ها گاهی وقت‌ها خیلی هوس می‌کنند یک‌لقمه نان و پنیر یا ساندویچ کالباس از کیف مدرسه‌شان بیرون بیاورند و گاز بزنند. یک‌وقت‌هایی بدجور دلشان خوردنی‌هایی را می‌خواهد که بقیۀ بچه‌ها بین کلاس‌های درس می‌خورند. یک‌وقت‌هایی دوری در تمام خانه می‌زنند و بعد سراغ مادربزرگ می‌روند: «چیزی برای خوردن نداری؟». جمله‌ای که راه گلوی خانم شه‌بخش را بار‌ها بسته است.

هرسه، غده‌ای پشت سرشان دارند؛ همان غده‌ای که از ازدواج فامیلی پدربزرگ و مادربزرگشان به ارث رسیده است


دست به خودکشی زدم، ولی فکر بچه‌ها نگذاشت

«چیزی برای خوردن نداری؟» بچه‌ها که می‌آیند و این را به من می‌گویند، چیزی راه گلویم را می‌بندد. نفس‌کشیدن برایم سخت می‌شود. یک پارچ آب سرد را کم‌کم می‌خورم تا گلویم باز شود. بعدش می‌نشینم یک‌دل سیر گریه می‌کنم. با خودم می‌گویم این بچه‌ها چه گناهی دارند؟ چرا نمی‌توانم یک‌لقمه نان برایشان تهیه کنم؟

قبض‌های پرداخت‌نشده را نگاه می‌کنم و هیچ‌کاری از دستم برنمی‌آید. یک‌بار به‌خاطر پرداخت‌نکردن قبض گاز دوماه با پیک‌نیک همسایه سرکردیم. باید چشم بکشیم تا کسی بیاید و کمکمان کند یا یک‌لقمه نان برایمان بیاورد. تا دوماه پیش کوپن نان می‌دادند که آن هم قطع شده. می‌گویند: «خیّرش ورشکست کرده.».

چندین‌بار نشستم و به خودکشی فکر کردم. به اینکه چقدر خوب است نباشم و این‌چیز‌ها را نبینم: گرسنگی بچه‌ها را، قبض‌های پرداخت‌نشده را، دارو‌های اعصاب را، عذاب پسران در‌حال‌کورشدنم را. فکر کردم چقدر خوب است خودم را خلاص کنم. بارهاوبار‌ها تا مرز عملی‌کردن این فکر هم رفتم، ولی باز فکر بچه‌ها نگذاشت. با خودم گفتم من هستم که دنبال کار بچه‌ها را می‌گیرم. می‌روم سرم را جلوی کسی کج می‌کنم و دوای آن پسرم را می‌گیرم، نوه‌ام را به مدرسه می‌برم، آن یکی‌پسرم را دکتر می‌برم. من نباشم چه کسی این کار‌ها را می‌کند؟   به خاطر همین خودم را خلاص نکردم.

 

۸ روشن دل در یک خانه!

 

چشم خونین مصیب

مصیب، فرزند ۲۲ سالۀ خانم شه‌بخش است. او با برادر ۲۱ ساله‌اش که الان در زاهدان است، شیربه‌شیر به دنیا آمده است. از چشم چپ مصیب خون می‌آید. فشار چشمش بسیار بالاست و او درد زیادی را تحمل می‌کند. یک‌بار او را دکتر برده‌اند و معلوم شده بینایی چشم چپش را کاملا از دست داده و با چشم راستش به سختی اشیاء را می‌بیند؛ آن‌هم وقتی چشمش را خیلی نزدیک می‌برد.

مصیب به‌شدت به درمان نیاز دارد؛ شاید با درمان همین مقدار کم بینایی برایش باقی بماند، وگرنه خیلی‌زود همان را هم از دست می‌دهد. او دوست ندارد در عکس ما باشد. برای اینکه ما را ببیند دستش را می‌گذارد روی چشم چپش که از دور مثل یک توپ قرمز کوچک است و با چشم راستش سعی می‌کند آدم‌های جدید را ببیند؛ اما ظاهراً خیلی موفق نمی‌شود. برمی‌گردد و می‌رود کمی بالاتر تا بخوابد؛ شاید در خواب چیز‌هایی ببیند...

تازه‌عروسی که عینک رهایش نمی‌کند

دختر خانم شه‌بخش به تازگی ازدواج کرده است. مادر با خودش فکر کرد چه خوب است که او را وقتی هنوز نابینا نشده به دکتر ببرند تا شاید بهبود پیدا کند. همین‌طور هم بود. اگر می‌شد چشمانش را عمل کنند می‌توانست عدسی‌های سنگین شمارۀ ۱۷ و ۱۲ را از روی چشمانش بردارد. ولی ۶ میلیون هزینه برای خانوادۀ شه‌بخش اصلا قابل‌تصور نیست. برای همین هم کلا بی‌خیال عمل چشم می‌شوند. تازه‌عروس باید عینک سنگینش را تحمل کند و فقط در رؤیای بهبودی چشم‌هایش شب و  روز  را سرکند.

مادر، چراغ خانه، جریان زندگی خانواده و نفس این زندگی است. چشم بینایی که این‌همه کم‌بینا و نابینا را به دندان کشیده تا زیر امواج پرتلاطم زندگی له نشوند؛ اما این چشم بینا چرا باید آب‌مروارید بگیرد؟

برای اینکه شمار کم‌بینایان خانواده را به عدد ۸ برساند. اگر آب‌مروارید، چشم‌های مادر را بگیرد دیگر هیچ‌چشمی در این خانه روشن نیست. هیچ‌دستی عصای سفید این بچه‌ها نمی‌شود. شه‌بخش از ۹ سال پیش که همسرش او و بچه‌ها را رها کرد و با همسر دومش پی زندگی خودش رفت، کمر همت به کار بست. ۵ سال پیش به مشهد آمد.

گوجه‌چینی و سیب‌چینی کار‌هایی بود که از دستش برمی‌آمد.هرروز ساعت ۶ صبح از خانه بیرون می‌زد و نزدیکی‌های چناران به کار می‌پرداخت تا اینکه تابش مستقیم آفتاب، چشم‌هایش را به آب‌مروارید دچار کرد. او به هرسختی‌ای که شده یکی از چشم‌هایش را در بیمارستان خاتم عمل می‌کند، اما توان پرداخت هزینه‌های عمل چشم دیگرش را ندارد.

همان‌طور که از چشم‌هایش آب می‌آید، مدارک پزشکی‌اش را نشانمان می‌دهد که موعد بسیاری از آن‌ها گذشته است؛ یعنی زمانی که قرار بوده به پزشک مراجعه کندو نکرده است.

به کارت یارانۀ خودشان هم بدهکارند!

همۀ دارایی خانواده، همان کارت بانکی‌ای است که هرماه مبلغی یارانه به آن واریز می‌شود. شه‌بخش همان ابتدا کارت یارانه‌اش را برای اجاره‌خانه در اختیار بنگاه قرار داده تا ۳۸۰ هزارتومان اجاره‌خانه را هرماه خودشان برداشت کنند. اگرچه یک‌وقت‌هایی که خیلی‌کم می‌آورند، می‌روند بنگاه و با خواهش و التماس بخشی از پول را از بنگاه‌دار می‌گیرند. برای همین است که همین حالا هم به کارت یارانۀ خودشان بدهکارند.

چشم‌داشتن به دست‌های خالی

درحال‌حاضر تنها فرزند سالم خانواده پسری ۱۷ ساله است که او هم از پس این زندگی برنمی‌آید. هفت‌هشت نفر هر روز چشم به دستان او دارند و او خیلی‌وقت‌ها دست خالی است. الیاس از هیچ‌تلاشی دریغ نمی‌کند. حداقل شاید بتواند دارو‌های اعصاب مادر و برادرش را که با بیمۀ سلامت بیشتر از ۱۰۰ هزار تومان می‌شود تهیه کند.

شاید بتواند یک‌تلویزیون دست‌دوم کوچک برای نوه‌ها بخرد که بروند یک چشمشان را بچسبانند به صفحۀ آن و آن دنیای غریب را ببینند. از کجا معلوم؟ شاید بتواند هزینۀ عمل چشم مادرش را هم تهیه کند تا تنها چشم و چراغ این خانه تاریک نشود.




* این گزارش د‌وشنبه ۲۴ مهر ۹۶ در شمـاره ۲۶۵ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44