کد خبر: ۵۸۹۳
۲۷ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۶:۳۰
فدای یک دست و یک پا در دو جبهه

فدای یک دست و یک پا در دو جبهه

حاج‌حسین فروغی که در ۲۱ سالگی به دفاع از وطن پرداخت و ۸ سال را در جبهه‌ها باقی ماند و پای راستش را از دست داد، در سال ۹۴ نیز به مدافعان حرم ملحق شد و در سوریه از ناحیه کتف و سر مجروح شد.

مهدی زارع|  تخریبچی، تخریبچی است. فرقی نمی‌کند کجا می‌جنگد. هرکجا هست باید راه مردم را امن نگه دارد. چه قرار باشد مین‌ها را در میادین مین بعثی خنثی کند و چه مین‌های ابتکاری و به‌روز داعشی‌ها را. گزارش پیش‌رو روایت زندگی حاج‌حسین فروغی است؛ رزمنده‌ای که از ۲۱ سالگی به دفاع از وطن پرداخته؛ یعنی از همان سال ۵۹ و ۸ سال را در جبهه‌ها باقی مانده و در اواخر جنگ پای راستش را از دست داده است، اما این پایان رزمندگی حاج‌حسین فروغی نیست.

او در سال ۹۴ نیز بعد از مدت‌ها تلاش و رایزنی بار دیگر به میدان رزم می‌رود با این تفاوت که این بار به مدافعان حرم ملحق شده و در سوریه از ناحیه کتف و سر مجروح می‌شود. این هفته سراغ او که ساکن محله هنرستان است رفتیم تا روایت رزمندگی‌اش را از زبان خودش بشنویم.

خط مقدم در اهواز

از همان ابتدای تشکیل سپاه، عضو آن شدم، اما به‌صورت مستقل. در  سال ۵۹ بود که از کاشمر به جبهه رفتم. عراقی‌ها در همان ۱۰-۲۰ روز اول زمین‌های زیادی را اشغال کرده بودند و  امام دستور دادند که «بروید جبهه». با چند نفر از بچه‌های کاشمر تا جنوب رفتیم.

یک مینی‌بوس شدیم و راه افتادیم. عراق تا نزدیک اهواز و خرمشهر پیشروی کرده بود و کارخانه نورد اهواز (دب حردان) در ۱۵ کیلومتری شهر، خط مقدم شده بود. آن موقع هنوز حتی خاکریز هم نداشتیم. کم‌کم با ورود بچه‌های بسیجی و سپاهی از گوشه‌و‌کنار کشور، صدام که گفته بود عراق یک هفته‌ای اهواز را می‌گیرد همان‌جا زمین‌گیر شد و خاکریز زد.

آن زمان در سمت ما هم تازه بچه‌های مهندسی مشغول احداث موانع شده بودند و بولدوزر‌ها کار می‌کردند و عراق مدام با گلوله‌بارانش مانع آن‌ها می‌شد.

 

در جنگ تحمیلی پایش را از دست داد و در نبرد با داعش، دستش را

 

می‌خواستند تا خرم‌آباد عقب‌نشینی کنند

سپاه اهواز ظرفیت پذیرش تعداد بسیاری نیرو که از سراسر کشور به فرمان امام لبیک گفته و پای کار بودند را نداشت. این شد که ما در یک مدرسه ساکن شدیم. خاطرم هست آب و برق قطع و منطقه‌ای که ما بودیم تقریبا خالی از سکنه بود. سرجمع ۱۸ نفر از بچه‌های سپاه می‌شدیم و چهار‌پنج نفر هم بسیجی.

وضعیت روحی بچه‌ها در منطقه آن اوایل بد بود. به‌ویژه برادران زحمت‌کش و فداکار ارتشی خیلی امیدوار به ادامه جنگ نبودند. روحیه فرمانده کل قوای آن زمان، بنی‌صدر، به زیردست‌ها هم سرایت کرده بود. همه‌جا حرف از عقب‌نشینی و تحویل خوزستان بود.

می‌گفتند باید برویم عقب و دشمن را در ارتفاعات خرم‌آباد زمین‌گیر کنیم. بعضی امکانات خودمان را با امکانات عراق  مقایسه می‌کردند. امکاناتمان خیلی کم بود. به هر نیرو یک ژ ۳ دادند و ۱۲۰ تیر فشنگ؛ از آن ژ ۳‌های از کارافتاده کهنه گوشه انبارمانده از رژیم شاه. گفتند: دشمن آن طرف است، آن منطقه را باید در اختیار بگیرید، حالا بروید بجنگید! این وضعیت ما بود، اما آن‌ها که ایمان داشتند بقیه را راضی کردند.

همه تصمیم داشتند که حرف، ولی فقیه که نایب امام‌زمان (عج) است روی زمین نماند. به‌همین دلیل کم‌کم، با همان امکانات اندک روحیه مقاومت شکل گرفت. بعد از مدتی بچه‌ها نشستند و برای این کمبود امکانات هم چاره‌اندیشی کردند؛ استفاده از امکانات دشمن! پاتک می‌زدیم، سلاح و مهمات می‌گرفتیم. دوباره با مهمات خودشان پاتک می‌زدیم و سلاح و مهمات می‌گرفتیم و دوباره.... این چنین شد که عراق زمین‌گیر شد و شروع کرد به ایجاد موانع و خاکریز.

در جلوی خاکریز هم زمین را با مین و سیم خاردار مسلح می‌کرد. به مرور بچه‌ها دسته‌بندی شدند و من هم، چون تخریب را آموزش دیده بودم تخریبچی شدم. مربی‌مان آقای عصاران بود و دو استاد بزرگوار که شهید شدند؛ آقایان فلاح و گل‌مزاری.

 

سخت‌ترین پاک‌سازی

ابتدا با همان مین‌هایی که آمریکا به ارتش شاه داده بود، آموزش دیدیم و کلیات را یاد گرفتیم. اما تصور دشمن این بود که ما از مین سر در نمی‌آوریم و می‌ترسیم. در چند خنثی‌سازی اول دلهره هم بود، ولی به‌مرور به کار مسلط شدیم و آن استرس روز‌های اول از بین رفت و جای خود را به احتیاط آگاهانه داد.

باوجوداین بعد از عملیات فتح‌المبین و بیت‌المقدس یکی از سخت‌ترین پاک‌سازی‌ها را انجام دادیم. دشمن در شوش، دشت عباس و دشت آزادگان که دشت‌های وسیعی هستند، زمین را مسلح کرده بود و همین وسعت میدان که بعضی وقت‌ها تا ۱۰ کیلومتر می‌رسید بسیار وقت‌گیر بود. از آن گذشته، چون زمین در مناطق جنوبی کشورمان رملی است و با هر باران بخشی از  آن جابه‌جا می‌شود، ممکن بود بعضی مین‌ها در مسیل‌ها و شیار‌ها جا بمانند و با باران بعدی بیرون بیایند که این اتفاق دقت بسیار بیشتری را در خنثی‌سازی می‌طلبید.

سال ۶۱ سال اوج پاک‌سازی بود و سختی مضاعف داشت. ما نیز کارمان مدتی پاک‌سازی بود و هم‌زمان من و چند نفر از دوستان که توانایی آموزش داشتیم رفتیم توی واحد آموزش و شدیم مربی تخریبچی و آموزش تیپ ۲۱ امام‌رضا (ع).

 

در جنگ تحمیلی پایش را از دست داد و در نبرد با داعش، دستش را

 

«واکسی» که پایم را گرفت

بعد از ورود به آموزش تا آخر جنگ در همین بخش فعال بودم. گاهی قبل یا بعد از عملیات‌ها می‌رفتیم منطقه، ولی کار ما شده بود آموزش. گروه‌گروه بچه‌ها را راه می‌انداختیم و می‌رفتند منطقه. تا اینکه با پذیرش قطعنامه، جنگ به‌صورت رسمی تمام شد و ما هم در مناطق مختلف کشور مشغول پاک‌سازی میدان‌های مین به‌جا‌مانده از دوران جنگ شدیم.

بعد از عملیات مرصاد، در یکی از میادین مین، در منطقه گیلان‌غرب پای من رفت روی ضدنفر. یک «واکسی» آمریکایی بود. همان‌جا بود که پایم را از دست دادم و بلافاصله منتقل شدم عقب. یکی‌دو ماه یا بیشتر دوران نقاهت بود تا زخم‌ها ترمیم شود و بخیه‌ها را بکشند. بعد هم  یک پای جدید، اما این‌بار پلاستیکی جای آن پا را گرفت. بعد از آن در قرارگاه رمضان کرمانشاه مشغول خدمت شدم تا آب پس‌لرزه‌های جنگ از آسیاب افتاد و به مشهد بازگشتم. 

بعد از عملیات مرصاد، در یکی از میادین مین، در منطقه گیلان‌غرب پای من رفت روی ضدنفر «واکسی» آمریکایی بود

 

بعد از ۴ سال طرحی نو درانداختم...

با شروع فتنه در سوریه، من به سه دلیل اصرار داشتم که حتما اعزام شوم. اول آنکه من پاسدار نیروی قدس بودم و در همین نیرو بازنشسته شده بودم. بچه‌های نیروی قدس به‌عنوان مستشار رفته بودند و من هم احساس می‌کردم باید حتما بروم. دلیل دوم اینکه ما اگر جنگ را در سوریه و شام مدیریت نمی‌کردیم باید در همدان و کرمانشاه مدیریت می‌کردیم.

نکته آخر هم اینکه اعتقادم بر این بود که باید بروم برای یاری مظلومان عراق و سوریه. از سال ۹۱ درخواست دادم من را هم اعزام کنند، ولی فرماندهان موافقت نمی‌کردند، به‌خاطر همین پای پلاستیکی که وجهه ما را در جمع فرماندهان خراب کرده بود! سر می‌دواندند و هر دفعه می‌گفتند ان‌شاا... اسم شما را هم می‌گذاریم توی نوبت. آخرش هم کار من در مشهد راه نیفتاد و به این نتیجه رسیدم که باید طرحی نو درانداخت....

 

پارتی‌بازی برای اعزام به سوریه

با یکی از همکاران در دانشگاه سپاه در تهران صحبت کردم. گفت: حاج‌حسین! تو نمی‌توانی بروی! آنجا که شوخی‌بردار نیست. جنگ کاملا متفاوت است. من قانع نشدم. بالاخره سال ۹۴ بارقه‌های امید روشن شد و قرار شد به عنوان استاد دانشکده نیرو به سوریه بروم.

همان همکارم این بار پشت خط می‌گفت: پاشو بیا تهران، ولی طوری رفتار کن که نفهمند پا نداری، اگر بفهمند کار تمام است و مجبوری برگردی. از مدارک جانبازی هم حتی یک برگه نفرست. رفتم، ولی استرس داشتم.

خیلی طبیعی رفتار کردم. تمرین کرده بودم. فرم‌ها را پر کردم و سؤال‌هایی که پرسیدند را جواب دادم. خدا خواست از جانبازی، هیچ سؤالی نکردند و من هم لام‌تا‌کام حرف نزدم تا از این صافی عبور کنم. بالاخره کار‌های اداری انجام شد و قرار شد چند روز بعد اعزام شوم. با خانواده خداحافظی کرده بودم، پس تهران ماندم.

در سالن انتظار فرودگاه، هر لحظه انتظار این را داشتم که یک نفر بیاید و بگوید فلانی تو که پا نداری، برگرد! اما این اتفاق نیفتاد. بالاخره سوار هواپیما شدیم، اما شنیده بودم بعضی پرواز‌ها قبل از رسیدن به مرز هوایی سوریه کنسل شده است و مسافران ناچار به برگشت شده‌اند.

در همین حال‌و‌احوال بودم که مهماندار گفت: همه مسافران کرکره پنجره‌ها را بکشند پایین تا نور به بیرون درز نکند. قند توی دلم آب شد، وارد سوریه شده بودیم و چنددقیقه بعد حدود ساعت ۱:۳۰ بامداد در فرودگاه دمشق نشستیم.

 

در جنگ تحمیلی پایش را از دست داد و در نبرد با داعش، دستش را

 

دلی از عزا درآوردیم

همه‌جا تاریک بود. به‌جز نور اندکی که در فرودگاه بود، هیچ نوری دیده نمی‌شد. از دور و نزدیک صدای توپ و شلیک‌های نامنظم شنیده می‌شد، ولی خیلی نزدیک نبود. به‌محض ورود با یک ون و اسکورت مخصوص، به یک ساختمان مسلح منتقل شدیم.

موانع پیچ در‌پیچ زیادی دور‌تا‌دور ساختمان تعبیه شده بود و در‌های آهنی بزرگی داشت که با برق باز و بسته می‌شدند. می‌گفتند داعش خیلی از ساختمان‌های اداری را در حملات انتحاری زده است. شب را ماندیم. صبح خبر خوش را به ما دادند؛ زیارت حضرت‌زینب (س)! گفتند این آخرین زیارتتان قبل از اعزام به منطقه است و ممکن است آخرین زیارت عمرتان باشد.

یک ساعت وقت دادند. اول صبح بود و حرم خلوت و غریب. خیلی دل‌چسب و باحال بود. بند از دل بچه‌ها پاره شده بود و اشک بند نمی‌آمد. اما زمان خیلی سریع گذشت و ناگزیر خداحافظی کردیم و بعد هم حرم حضرت رقیه (س) رفتیم. آنجا حاج‌احمد واعظی هم بود که روضه خواند و دلی از عزا درآوردیم.

 

بازگشت به دوران پاک‌سازی

از زیارت که برگشتیم، من و ۱۰ نفر از بچه‌ها بعد از ناهار در ساعت حدود ۱۴:۰۰ با یک تویوتای تأمین به شهر حما اعزام شدیم. شهرک‌های حومه دمشق با خاک یکسان شده بود. مسیر ناایمن بود. هنوز مسلح نبودیم و به‌جای داعش از سرعت بالای ون می‌ترسیدیم که با سرعت ۱۶۰ تا ۱۷۰ کیلومتر می‌رفت! یک شب ماندیم و اسلحه و تجهیزات گرفتیم.

توجیه شدیم و کلیات را گفتند. بعد با یک ون رفتیم به یکی از مقر‌ها در ۲۰۰ کیلومتری حما به سمت حلب؛ اثریا. آنجا کار ما این بود که یک محور تقریبا ۳۰ کیلومتری در مسیر حما تا حلب را هر روز قبل از شروع آمد‌وشد‌های روزانه از تله‌های انفجاری، پاک‌سازی کنیم. من و چند نفر از بچه‌های سوری یکی از اکیپ‌های بازسازی بودیم.

در بعضی روستا‌های حاشیه محور حما تا حلب، هنوز داعش فعالیت داشت. نیروی مقاومت اطراف محور را در فاصله‌های چند کیلومتری پایگاه‌های تأمین مستقر کرده است تا امنیت جاده را فراهم کنند. بعضی مواقع فاصله بین این پایگاه‌ها زیاد می‌شود و دشمن با استفاده از تاریکی شب، حاشیه جاده را مسلح می‌کند. روش‌های به‌روزی هم به آن‌ها آموزش داده‌اند. کار ما پیدا کردن همین تله‌ها و خنثی‌سازی آن‌ها در این معبر ۳۰ کیلومتری به عرض ۸ متر در دل دشمن بود.

 

اولین کمین و رشادت سرباز سوری

هرروز بعد از نماز صبح شال و‌کلاه می‌کردیم و به‌محض روشن شدن هوا، قبل از طلوع می‌افتادیم توی جاده. برنامه این بود که هر جسم مشکوکی که در حاشیه جاده یا روی آن به‌چشم می‌خورد بررسی شود و خطر‌های احتمالی خنثی شود. همان روز‌های اول توی جاده مشغول بودیم.

وقتی فاصله پایگاه‌ها نزدیک بود سواره می‌رفتیم. ماشین اول تخریبچی‌ها، بعد تأمین و بعد آمبولانس. یک مرتبه از یکی از روستا‌های اطراف جاده به سمتمان تیراندازی شد. سلاحشان سبک بود. راننده ما یکی از بچه‌های سوری و فرز بود.

سریع ماشین را برگرداند عقب. یک دولول برای تأمین همراهمان بود. یکی دیگر از بچه‌های سوری پشتش بود. جوان خیلی چابکی بود. خدا حفظشان کند. سریع دولول را به سمت روستا برگرداند، خودش را کشید عقب و جایی که تیراندازی از آنجا انجام شده بود را گرفت زیر آتش. آتش ما سنگین‌تر بود و ناگزیر مهاجم صحنه را ترک کرد. 

کامیونت چند‌ده‌متر آمد جلو و ناگهان، دوباره صدای انفجار. این‌بار کامیون از جا کنده شد

 

افسر سوری پیش‌مرگ ما شد!

روز‌های آخر اسفند بود و کم‌کم بوی بهار شنیده می‌شد، اما صبح‌ها هنوز سوز داشت. یک روز صبح من جلو نشسته و به شیشه نزدیک شده بودم و جاده را می‌پاییدم. دو نفر از بچه‌های سوری هم عقب وانت تویوتا حاشیه جاده را زیرنظر داشتند.

خیره شده بودم به جاده که یک مرتبه صدای انفجار شدیدی به گوشمان رسید. سرم را بالا آوردم، یک کامیونت یخچال‌دار در فاصله کمتر از ۵۰۰ متر تلوتلو می‌خورد و توی جاده می‌آمد، توده دود و گردوخاک پشت‌سرش به هوا رفته بود و هنوز ذرات سنگ و ریگ روی جاده می‌ریخت.

کامیونت چند‌ده‌متر آمد جلو و ناگهان، دوباره صدای انفجار. این‌بار کامیون از جا کنده شد و یک تکه از آن دیده شد که در هوا معلق است و افتاد روی جاده. با همان سرعت خودمان به مسیر ادامه دادیم تا وقتی رسیدیم به صحنه.

تکه‌ای که روی جاده افتاده بود یک افسر جوان سوری بود. تقریبا ۲۰ درصد از بدنش سالم مانده بود، یعنی فقط بالاتنه‌اش. موج انفجار بقیه را برده بود. داعش تله را برای ما کار گذاشته بود و او پیش‌مرگ ما شده بود. بررسی کردیم. از نخ نامرئی استفاده کرده بودند به‌عنوان تله.

 

در جنگ تحمیلی پایش را از دست داد و در نبرد با داعش، دستش را

 

مجروحیت دوباره

بخشی از مسیر حما تا حلب، تپه‌ماهوری است. روی مسیل‌ها پل‌های مختلف ایجاد کرده‌اند و زیر هر پل هم لوله‌های سیمانی به قد یک آدم گذاشته‌اند تا آب را عبور دهد. ما به عنوان تخریبچی موظف بودیم هر روز زیر همه پل‌ها را چک کنیم.

به یکی از همین پل‌ها که رسیدیم، بچه‌های سوری از عقب وانت پریدند پایین و هر کدام از یک طرف وارد دهانه پل شدند. من راننده بودم و با سرعت کم به پل نزدیک می‌شدم که یکی از بچه‌ها آمد بالا و علامت داد. نگه داشتم. بدون تجهیزات رفتم بررسی کردم، دهانه پل کاملا با مواد منفجره مسلح شده بود.

تخمین من حدود ۵۰۰ کیلو بود. آمدم عقب. کمی اطراف را بررسی کردم. کسی را ندیدم. حدسم این بود که منتظرند تخریبچی برود توی دهانه پل تا بعد پل و تخریبچی را با هم بزنند. هم‌زمان شیطان آمد سراغم و گفت: خودت نرو، بچه‌های سوری را بفرست بروند.

ولی عقل می‌گفت که این جوان‌ها از پس کار برنمی‌آیند و کار، کار خودم است. به‌ویژه اینکه مطمئن بودم داعشی کمین کرده است و بالاخره پل را منفجر می‌کند که آخر هم منفجر کرد. تصمیم‌گیری در آن شرایط خیلی سخت بود. یک ربعی طول کشید. متوسل شدم به حضرت‌زینب (ص) و خودم را مجهز کردم.

راه افتادم سمت پل. حدود ۱۵ متر مانده به پل، رفتم توی شانه خاکی. به‌محض اینکه رفتم توی خاکی، پل را زد. من فقط صدا را شنیدم. برگشتم رو به عقب که یک تکه از آسفالت خورد به کتفم. احساس کردم کتفم کنده شده است. افتادم روی زمین و با چشم‌های نیمه‌باز می‌دیدم که سنگ‌ها و تکه‌های آسفالت می‌رود بالا و روی سر‌و‌صورت من می‌آید پایین.

دکتر را دیدم که آمد سمتم. صدایش را نمی‌شنیدم. تصور کرده بود شهید شده‌ام. متوجه شدم سؤالاتی می‌پرسد. با دهان و چشم‌های نیمه‌باز نمی‌توانستم جوابش را بدهم. به زور انگشت‌های دست چپم را تکان دادم. متوجه شد که زنده‌ام و لبخندی بر لبانش نشست. بچه‌ها را صدا زد بیایند من را ببرند عقب.

ناگهان از تپه‌های کنار جاده ردیف خاک بلند شد. داعشی با تویوتا و چهارلول داشت می‌آمد جلو. کمین خورده بودیم. من را رها کردند روی زمین و آمبولانس و ماشین‌ها برگشتند عقب. من ماندم و یک تویوتا که داشت می‌آمد جلو و دست‌وپای ناتوان.

دو حالت بیشتر نداشت یا شهادت با گلوله مستقیم بود و یا اسیر می‌شدم و سرم را می‌بریدند. ولی این اتفاق نیفتاد. ماشین‌ها کشیده بودند عقب تا جان‌پناه بگیرند. همان جوان سوری پرید پشت دولول، سر دولول را چرخاند سمت ماشین داعشی و شروع کرد. این می‌زد و او می‌زد. بالاخره موفق شدیم و حضرت زینب (س) یک‌بار دیگر عنایت کرد به من.



* این گزارش چهارشنبه، ۲۲ آذر ۹۶ در شماره ۲۷۲ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44