کد خبر: ۵۶۸۴
۲۷ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۶:۰۰
حاج محمود نادری آخرین بازمانده مُهرسازان دستی مشهد

حاج محمود نادری آخرین بازمانده مُهرسازان دستی مشهد

محمود نادری خادم موسفید کرده‌ای عارف مسلک است که در ۸۳ سالگی همچنان نانِ بازوی خودش را می‌خورد؛ آن هم از راه مهرسازی دستی و سنتی. خانواده نادری خادم، مهرسازی را از پدربزرگشان «میرزا غلامرضا نادری خادم» به ارث برده‌اند.

حاج‌آقا «محمود نادری خادم»، موسفید کرده‌ای عارف مسلک است که در ۸۳ سالگی همچنان نانِ بازوی خودش را می‌خورد؛ آن هم از راه مهرسازی دستی و سنتی. خانواده نادری خادم، مهرسازی را از پدربزرگشان «میرزا غلامرضا نادری خادم» به ارث برده‌اند.

فردی که موذن حرم مطهر رضوی بوده و صدای خوشی هم داشته است. پسرش «محمود نادری خادم» نیز از همان کودکی شغل پدر را پیش می‌گیرد و تا امروز که تنها بازمانده هم‌صنفان خودش است، همچنان به این کار اشتغال دارد. گزارش پیش‌رو روایت او از پیشه‌ای است که این روز‌ها سراغش را نه در حجره‌های قدیمی و کاروانسرا‌های بازمانده از مشهد قدیم می‌توان دید و نه در کارگاه‌های صنعتی و ماشینی مشهد.



افتخارِ نان بازو خوردن

آفتابِ کم‌جان پاییزی گوشه آسمان اول صبح را گرفته است که درِ خانه قدیمی او در محله رضاشهر را به‌ رسم میهمانی می‌کوبیم تا او با روی خوش و قامتی نیم‌خمیده در قاب در نمایان شود و ما را میهمانِ خانه‌ و کارگاه مهرسازی دستی‌اش کند.

وارد که می‌شویم در سمت راستمان ساختمانی آجری و کوچک قد علم کرده است. ساختمانی که رنگ‌وروی تیره خشت‌وگلی‌اش حکایت از نیم‌قرنی که پشت سر گذاشته، دارد. باقی زمین این خانه که در انتهایش کارگاه قدیمی مهرسازی آقای نادری قرار گرفته، درخت‌های سر به آسمان گذاشته گردو و چنار است؛ درخت‌هایی که نهالش با دست‌های خود حاج آقا در زمین کاشته شده و ریشه دوانده است؛ چیزی که در نگاه اول از تماشای این همه سادگی در چشم می‌نشیند، قناعتی است که آقای نادری خادم آن را سرلوحه زندگی خود قرار داده تا کسب روزی حلال تنها افتخار بزرگش در هفت‌دهه نانِ بازو خوردن باشد.  

 

با حاج محمود نادری خادم آخرین بازمانده مُهرسازان دستی مشهد

 

از سیگارپیچی تا درودگری در بازار قالی‌فروش‌ها

زیر سایه قدیمی‌ترین  درختِ حیاط این خانه می‌نشینیم تا او روایت روزهای پشت سر گذاشته‌اش را اینطور بازگو کند: پدربزرگم بنا بود و پدرم غلامرضا نادری‌خادم هم به او کمک می‌کرد تا اینکه وارد شغل سیگارپیچی شد؛ شغلی که در نبود دستگاه‌های ماشینی با دست انجام می‌شد.

البته مراد از سیگار، این سیگارهای کاغذپیچ امروزی نیست؛ منظور ما سیگار برگ است که به‌دست عده‌ای از مردم عامه با شیوه‌ای خاص لای برگ‌های توتون پیچیده می‌شد تا به مصرف اعیان و اشراف برسد. پدرم  را بعدها در دوره رضاشاه به زور برای ساختن بند فریمان بردند و همین شد که خانواده ما در این شهر ماندگار شدند.

من خودم متولد قلعه‌نو فریمان هستم. پدرم بعدها به مشهد آمد و جلوی حمام شاه در راسته بازار قالی‌فروش‌ها مشغول درودگری شد. پاشنه کفش می‌تراشید و به چرم‌دوزها می‌داد تا آن‌ها برای  قالبِ تراش خورده کفشی بدوزند.

 

منبت‌کار رواق‌های حرم بودم

در کنار همه این‌ها پدرم صدای خوشی هم داشت، آن‌چنان‌که باوجود لکنت زبانش، این استعدادش از نظر خلق پنهان نماند. حرف صدای خوشش که به گوش خادمان آستانه رسید، او را به‌عنوان مؤذن استخدام کردند. جالب اینجا بود که پدرم وقتی اذان می‌گفت لکنت نداشت و کلمات را روان می‌خواند.

پیش از او هم پدربزرگ و پدرِ پدربزرگم خادم حرم مطهر بودند و ما پسوندِ خادمی را که پشتِ  فامیلمان افتاده از همین‌جا به ارث برده‌ایم. خودم هم در جوانی مدتی به کار منبت‌کاری رواق‌ها مشغول بودم. اوستا شکرا...نامی سرکارگرمان بود که روزی دوتومان می‌گذاشت کف دستمان تا ما برایش کار کنیم. 

جالب اینجا بود که پدرم وقتی اذان می‌گفت لکنت نداشت و کلمات را روان می‌خواند

 

سه‌نسل مهرسازی

مدتی بعد از اتمام کار منبت‌کاری حرم که ۵ سالی به درازا کشید، با پدرم در کاروانسرای «گندم‌آباد»، که در کوچه حوض‌نو قرار داشت، حجره‌ای گرفتیم و به همان کار درودگری مشغول شدیم؛ یعنی پاشنه و قالب کفش می‌تراشیدم. همه‌چیز خوب بود و به قول قدیمی‌ها این شغل نان و قاتقی نصیبمان می‌کرد تا اینکه با تأسیس کارخانه کفش پیشه‌مان کساد شد.

کسادی بازارِ کفش دوباره ما را به شغل قدیمی‌مان یعنی مهرسازی برگرداند، شغلی که تا امروز ادامه دارد و از پدر به من و از من به پسرم به ارث رسیده است. پدرم این شغل را تا هشتادوشش‌سالگی، یعنی تا رمضان ۲۰ سال پیش، که به رحمت خدا رفت، همچنان ادامه داد و من هم پابه‌پای او پیش رفتم.

مدتی با پدرم هم حجره بودیم تا اینکه برای خودم در کاروانسرای «حسن ماستی» حجره‌ای اجاره کردم و به تنهایی مشغول  به کار شدم. مهر‌های قالب‌زده و آماده را در بسته‌های ۱۰ تایی کاغذپیچ می‌کردم و با قیمت بسته‌ای ۲ ریال به مغازه‌دار‌های اطراف حرم می‌فروختم. ما عمری را در این کار بودیم، اما متاسفانه حمایت نشدیم.

درد اینجاست که ما به عنوان یک کشور مسلمان باید مهر نمازمان را از چین وارد کنیم در حالی که تولیدکننده داخلی داریم، ولی به خاطر نبودِ حمایت عطای کار را به لقایش می‌بخشد و می‌رود دنبال کسبِ دیگری؛ همین پسرم محسن تا سال گذشته در حاشیه شهر یک کارگاه صنعتی مهرسازی داشت، اما متاسفانه به خاطر کسادی بازار ناچار شد کارگاهش را تعطیل کند. در همین کارگاه چند زن سرپرست خانوار کار می‌کردند و لقمه نانی سر سفره خانواده‌هایشان می‌بردند.

 

با حاج محمود نادری خادم آخرین بازمانده مُهرسازان دستی مشهد

 

مهری که از قالب بستنی آمد!

مهرسازی در مشهد قدیم پیشه رایج خیلی‌ها بود. افراد زیادی که حالا تنهاخاطره‌شان باقی مانده در کاروانسراهای اطراف حرمِ قدیم حجره و کارگاه کوچکی داشتند و مشغول مهرسازی بودند، آن هم به شیوه‌ای بسیار ابتدایی.

خاطرم هست که قالب‌ها چوبی بود و نقش مهر روی برنج، کنده‌کاری می‌شد و به‌دنباله آن دسته‌های چوبی وصل می‌کردند و آن را روی گل می‌کوبیدند؛ درست برعکس قالب‌های امروزی که گل را روی مهر می‌کوبند. مهری که از قالب بستنی آمد!

در توضیحش این‌طور باید بگویم که قالب‌های چوبی زود خراب می‌شدند، برای همین باید هرروز چوب می‌خریدیم و صاف می‌کردیم تا قالب مهر بسازیم؛ این شد که تصمیم گرفتم روش کار را تغییر دهم یا حداقل قالب‌ها را به‌جای چوب از جنس مقاوم‌تری بسازم. تا از قلم نیفتاده بگویم که خیلی اهل سینما بودم و زیاد فیلم می‌دیدم.

آن دوران پاتوقم سینما «ارگ»، «آسیا» و «هما» بود. خاطرم هست یک‌روز برای تماشای فیلمی خارجی به سینما رفتم. در آن فیلم صحنه‌هایی از کارخانه قالب‌سازی بستنی را نشان دادند. دیدن قالب‌زدن بستنی باعث شد که روش کارم را عوض کنم.

بعد از پایان فیلم سریع به خانه برگشتم و  قالب مهر را برعکس کردم؛ یعنی نقش مهر را که تا آن‌لحظه روی قالب قرار می‌گرفت، زیر قالب گذاشتم تا با ضربۀ کمتر، نقش برجسته‌تری داشته باشیم. پس از مدتی هم روش دوقالبه باب شد؛ صفحه صاف فلزی‌ را که به‌اندازه دو سانتی‌متر بود، زیر گِل می‌گذاشتیم و گل را روی آن صاف می‌کردیم؛ سپس با قالب فلزی گِردی که به‌اندازه مهر دلخواه‌مان بود، روی گِل فشار وارد می‌کردیم و دست‌آخر گل شکل‌گرفته را از قالب درمی‌آوردیم و دورش را خط می‌گرفتیم و صاف می‌کردیم.

پس از خط‌گیری و صاف‌کردن اطراف مهر، با قلم‌های مخصوصی روی آن طرح و نوشته کار می‌شد، اما این روش سختی خودش را داشت و زمان زیادی برایش صرف می‌شد. این روش حالا با ابداعاتی که خودم داشتم کمی تغییر کرده و بر سرعت کار افزوده است. این سال‌ها من گل را درون قالبی فلزی، که کف آن طرح روی مُهر، کنده‌کاری شده است، می‌ریزم و با دسته‌های آهنی چندین‌بار روی گل می‌کوبم تا شکل قالب و طرح‌ها را به خود بگیرد؛ بعد هم از آن خارج می‌کنم و در آفتاب یا فضای گرم می‌گذارم تا خشک شود.

 

روزی ۵۰۰ مُهر می‌زدم

مهرسازی کار یدی سختی است، اما جز گِل و آب نیاز به هیچ ماده خام دیگری نیست. یادم می‌آید که خاک رُس را با الاغ از جاده‌سیمان می‌آوردیم. ما هم هربار ۱۰ الاغ خاک، سفارش می‌دادیم و برای هرکدام ۲ تومان پرداخت می‌کردیم. بازار مهر فصلی بود و سختی‌های خاص خودش را داشت و من هم خرده‌فروشی می‌کردم. روزی ۵۰۰ مهر دستی می‌ساختم؛ برای این‌کار، یک روز را به‌طور کامل فقط گل درست می‌کردم، یک روز هم مهر‌ها را قالب می‌زدم و روز دیگر هم صرف بسته‌بندی‌شان می‌شد.

اوایل انقلاب تا ۱۰ سال بعد در بیست‌متری طلاب، مغازه داشتم، اما بعدش به خانه آمدم و در آنجا مشغول کار شدم. آن‌سال‌ها که مشهد هنوز شکل زیارتی‌اش را تغییر نداده بود و زائران مهر و تسبیح سوغات می‌بردند، بازار کار ما هم گرم بود و مشکلی نداشت، اما در چندسال اخیر که مشهد سیاحتی شده و دیگر کمتر کسی مهر و تسبیح به سوغات می‌برد، ما هم بازارمان سرد است و کاری نداریم و خودم را تقریبا بازنشسته کرده‌ام.

 

آخرین‌بازمانده مهرسازان مشهد

البته این را هم بگویم که هنوز افراد زیادی در حاشیه شهر مشهد هستند که برای امرارمعاش مهر دستی می‌‌سازند؛ این‌کار به‌ویژه در میان افغانستانی‌های مهاجر خیلی باب است، اما اگر میان مشهدی‌های قدیم سراغش را بگیرید، همه به رحمت خدا رفته‌اند و من آخرین بازمانده افرادی هستم که در بازار مشهد قدیم مهرسازی می‌کردند.

 

از مشهد قدیم

در روزگار قدیم مشهد در قرق گنده‌لات‌ها بود، یعنی لات‌های مشهد، بزرگِ محلات بودند. خاطرم هست گنده‌لات‌های آن دوران غلامحسین پشمی، عباس قصاب و حسن کبابی بودند. این گنده‌لات‌ها جیره‌بگیر آقازاده‌ها و اشراف بودند، به‌طوری که در ازای کمترین‌مزد بزرگ‌ترین جنایات را انجام می‌دادند.

  هشت‌سالگی را تمام نکرده بودم که پدرم صبح‌به‌صبح سطل آبی دستم می‌داد تا بروم از آب‌انباری، که در کوچه حوض‌نو قرار داشت، آب بیاورم. کوچه‌ها خاکی بود و هرگوشه‌اش گدایی نشسته بود. تا چشم کار می‌کرد، در مسیر سگ ولگرد بود. یادم هست که به‌خاطر نبود بهداشت بسیاری از هم‌سن‌وسال‌های من در آن‌موقع به شپش و مرض کچلی گرفتار بودند.

۴۰ پله را پایین می‌رفتم تا خودم را به آب برسانم. آب‌انبار‌ها نور نداشت و همین دستاویز مزخرفات بسیاری شده بود؛ وجود اجنه یکی از همین حرف و حدیث‌ها بود که ترس به جان ما انداخته بود. خاطرم هست با کلی مشقت به آب می‌رسیدیم، آن هم چه آبی؛ آبی که پر از حشرات سیاه و کرم بود. سطلی پُر می‌کردیم و به خانه می‌بردیم تا پس از جوشاندن، لیوان آبی برای خوردن داشته باشیم.

  جزو اولین کسانی هستم که به محله رضاشهر آمدم. آن‌روز‌ها عده‌ای اوباش و کولی در این نقطه سکونت داشتند که این محدوده را بدنام کرده بودند، آن‌طورکه قدیم به این محله «گداشهر» می‌گفتند. خوشبختانه پس از انقلاب وضعیت تغییر کرد و محله ما به‌مرور آباد شد.

   اولین اتوبوسی را که به مشهد آمد خاطرم هست؛ مسیرش از حرم به سعدآباد بود. ۳۰ شاهی می‌دادیم و هروقت دلمان می‌خواست حرم می‌رفتیم. اتوبوس‌ها خیلی شلوغ بود. صندلی‌ها کم بود و خیلی‌ها می‌ایستادند. ایستادن در اتوبوس آن‌روز‌ها ممنوع بود و اگر پاسبان‌ها کسی را ایستاده می‌دیدند، پیاده‌اش می‌کردند و راننده هم جریمه می‌شد؛ برای همین یادم هست هروقت اتوبوس به پاسبانی در خیابان می‌رسید، همه کف اتوبوس دراز می‌کشیدند.

 

با حاج محمود نادری خادم آخرین بازمانده مُهرسازان دستی مشهد

 

حرف آخر

هیچ آرزویی ندارم جز شهادت. اگر همسرم بیمار نبود و پابند او نبودم به‌عنوان مدافع حرم می‌رفتم. از مرگ نمی‌ترسم. بهترین مرگ شهادت است. وقتی جان‌ِ کندنی را باید کند، پس چرا در راه وطن و دفاع از حریم خدا جان نداد؟  



* این گزارش پنج شنبه، ۱۰ آبان ۹۶ در شماره ۲۶۷ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44