
من عاشق شعرم و محیط زیست!
شاعرها آدمهای عجیبی هستند. هیچچیز نمیتواند مقابل علاقهشان به شعر گفتن را بگیرد، حتی به قول شاعر منطقه ما نوازشهای پدرانه.پسر جوان، چهره آرام و بیغلوغشی دارد. سادگیاش را میشود در شعرهای روان و زندهاش دید. بهرام جعفری ۲۵ سال دارد و در ایستگاه بازیافت خیابان توس مشغول به کار است. طبع شعر این کارگر شهرداری باعث شد بهسراغش برویم تا برایمان از روزمرگیهایش بگوید.
اهل شیروان است و چهار سالی میشود که به مشهد آمده و بهتنهایی زندگی میکند. هرازگاهی هم به خانوادهاش در شیروان سری میزند؛ «از بچگی به نویسندگی علاقه خاصی داشتم. وقتی اول دبیرستان بودم، با فردی آشنا شدم که مداحی میکرد. او از من خواست شعر گفتن را امتحان کنم و اشعاری با مضامین مذهبی بگویم. یادم هست خواهرم از حضرت ابوالفضل (ع) برایم تعریف میکرد و من با شنیدن دلیریهای این حضرت، شعر میگفتم. شعرها را به مداح محلهمان نشان دادم. او هم از بعضی اشعارم در مداحیهایش استفاده میکرد.»
نوازش پدر و وقفه در شاعری!
شعرهایی که به گویش کرمانجی گفته است، مورد توجه قرار میگیرد، بهطوریکه در مراسم عروسی و جشن و سرور خوانده میشود؛ «سن و سالی نداشتم که شعرهایم در مجالس خوانده میشد.
از من میخواستند در مراسم حاضر شوم و بهصورت بداهه شعر بگویم. من هم بسیاری از مواقع همین کار را میکردم. بهمرور آنقدر درگیر شعر گفتن شدم که از بسیاری از امور غافل شدم. در همان ایام یکی از آشنایان پیشنهاد داد به ترکیه بروم و آنجا شاعری را ادامه بدهم. او گفت آنجا میتوانند از تو حمایت کنند.
من هم پنهانی مشغول پول جمع کردن و برنامهریزی برای رفتن از ایران شدم. هنوز سنوسالی نداشتم و باید قاچاقی از کشور خارج میشدم، آنهم بدون اینکه خانوادهام با خبر شوند. در همین اوضاعواحوال پدرم باخبر شد. تنبیهی شدم که تا مدتها شعر و شاعری را فراموش کردم.»
بنا بهگفته بهرام، آنها هفت خواهر و برادر هستند که هیچکدام اهل شعر نیستند و شاید همین موضوع باعث شده است که خانواده بهرام، با علاقه او در اینزمینه مخالفت کنند؛ «فقط خواهر بزرگم در زمینههای مذهبی به من اطلاعاتی میداد تا در شعرهایم از آنها استفاده کنم. بهجز او هیچکدام از اعضای خانوادهام، علاقهای به شعروشاعری نداشتند.
با تنبیهی که شدم، دفتر شعرم را کنار گذاشتم. پدرم بیراه هم نمیگفت. من از درس و مدرسه افتاده بودم و فقط بهدنبال خواندن کتاب شاعران مختلف و شعر گفتن بودم. خوابوخوراکم شعر بود و شعر. موضوعاتی، چون عید قربان، طبیعت، حکایت دجله و فرات و... از حوزههایی بود که دربارهشان شعر میگفتم.»
جعفری در اینباره خاطرهای دارد که برایمان تعریف میکند؛ «یکبار به یک جشن عروسی رفته بودم. در بین اشعاری که خوانده میشد، شعری بهنظرم آشنا آمد. دقت که کردم، فهمیدم شعر من است که سر از این مجلس درآورده. یادم آمد که یکی از اشعارم را جایی به فردی نشان دادهام، ولی اینکه چطور این شعر دستبهدست شده بود، هنوز برایم جای سوال است.»
پسماندهای با ارزش
او که مسئول یکی از ایستگاههای پسماند است، روزانه با مردم بسیاری در ارتباط است؛ «مدتی پیش، نویسندهای به ایستگاه پسماند ما مراجعه کرد. او از حرف زدنم فهمید که شعر میگویم و از من خواست که ناامید نشوم و به کارم ادامه بدهم.»
از نظر شاعر نوپای منطقه ما، پسماندها آنقدر با ارزش هستند که باید برای تفکیکشان بیشتر از اینها فرهنگسازی کرد؛ «تا وقتی در این کار وارد نشده بودم، با اهمیتِ تفکیک زباله آشنا نبودم، ولی حالا میدانم که تفکیک نکردن زباله، هزینه سنگینی را هم به محیطزیست و هم به شهرداری تحمیل میکند.»
بهرام جعفری با وجودی که بهتنهایی زندگی میکند، شیشه و کاغذ و اشیای تفکیکپذیر را جدا کرده و به ایستگاه نزدیک محل سکونتش میبرد؛ «وقتی به خرید میروم، تاحدامکان از فروشنده کیسه پلاستیکی نمیگیرم؛ چون میدانم که پلاستیک چه آسیبی به طبیعت میزند.»
برای حرف آخر از او میخواهم بگوید که بزرگترین خواستهاش چیست و او پاسخ میدهد: «من کار میکنم و پول درمیآورم، بنابراین نیازی به حمایت مالی ندارم، فقط میخواهم کسی پیدا شود که با گویش کرمانجی و زبان فارسی آشنا باشد و شعرهایم را بخواند و ایرادهایم را به من گوشزد کند؛ چون تا حالا معلمی نداشتهام و هر چه بوده ذاتی بوده است. امیدوارم کانون یا مرکزی اینچنینی از من و شعرهایم حمایت کند.»
* این گزارش شنبه، ۱۶ مرداد۹۵ در شماره ۲۰۷ شهرآرامحله منطقه دو چاپ شده است.