
خانه از همان ورودی به نام و یاد شهید مزین شده است. سردر خانه تابلویی نصب شده که سمت چپش عکس شهید نقش بسته و سمت راستش نوشته شده است: «مجموعه فرهنگی آموزشی طلبه شهید علیرضا غفاریانوفایی.» اینجا خانه شهیدی است که در طول عمر بیستودوسالهاش، کسی جز خوبی و خیر از او چیزی ندید.
فعالیتهای انقلابیاش خیلی زود شروع شد. روحیه دنیاطلبی نداشت و هیچجوره حاضر نشد در طول زندگی دست از آرمانهایش بردارد. حتی وقتی مادرش هدیهای یا لباسی نو برایش میخرید، زیر بار نمیرفت که آن را بپذیرد. همیشه میگفت نیازی به این هزینهها نیست و با همین لباسها هم هنوز میشود زندگی کرد.
بخت یار شد و قرعه به ناممان افتاد که ساعاتی را به عیادت فاطمه قاسمخانی، مادر شهید علیرضا غفاریانوفایی، برویم تا فرصتی باشد برای مرور خاطراتش و گذشتهای که حالا در هشتمین دهه زندگیاش، اشک را مهمان چشمان غمبارش کرده است.
او چندسالی است که همه دار و ندارش را وقف کرده است؛ از خانهای که در آن زندگی میکند تا مسجدی که زمینش را در حاشیه شهر خرید و برای ساخت بنای مسجد به همه طلاهایش چوب حراج زد.
خودش در طبقه اول خانهای که وقف طلبهها و امور فرهنگی حوزه علمیه کرده است، روزگار میگذراند. مساحتش به پنجاه متر نمیرسد؛ فضای جمعوجوری که پلاستیکهای دارو دورتادورش خودنمایی میکند. دیوارهای خانه هم هنوز رنگولعاب قدیمها را دارد و با تابلو عکس شهید و رهبر فقید انقلاب در چند گوشه تزیین شده است.
حالوهوای خانه گواه آن است که فاطمهخانم در همه سالهایی که رنج فراق فرزند شهیدش را تحمل کرده، با همین دیوارها و همین قاب عکسهای قدیمی خو گرفته است. ساعت هنوز به ۱۱ نرسیده که بوی پلوی دمپختکش فضای خانه را عطرآگین کرده است. زندگیاش بیشتر روی تخت فلزیای که رو به قبله است، سپری میشود. عکس علیآقایش به دیوار روبهرویی هم میخکوب شده است و مادر همه روز به تماشای چهره متبسم پسرش صبح را به شب میرساند.
صحبتهایش را با خواندن سوره حمد شروع میکند و میگوید: از کجا و کدام ویژگی علیآقا برایتان بگویم؟ سرش را پایین میاندازد و لحظاتی را به سکوت میگذراند. دوباره سرش را بالا میآورد. نگاهش به قاب عکس شهید گرهمیخورد. با بغض و خنده میگوید: خدا رحمتش کند، غیر از همسنوسالانش بود. لباس نو که برایش میخریدم، ناراحت میشد و قبول نمیکرد بپوشد!
هر بار راهی خط مقدم میشد، وقت خداحافظی به من میگفت: «مامانجان، مبادا گریه کنی یا بیتابی کنی!» این وصیت تکراری علیآقا بود که همیشه از سر نگرانی برای روزگار پس از خودش با من اتمامحجت میکرد. فاطمهخانم هم بدون هیچ لرزش و بغضی به او اطمینان میداد که فقط روی مأموریتهایش متمرکز شود و خیالش از هر نظر راحت باشد که مادر استواری دارد.
فاطمهخانم پس از ازدواج بهواسطه شغل همسرش ساکن تهران شده بود. حاجکربلاییعباس در یک شرکت مربوط به سنگ کار میکرد. خانهشان در همسایگی حرم حضرتعبدالعظیم حسنی (ع) قرار داشت. فرزندانشان نیز همانجا متولد شدند و در محیطی مذهبی رشد کردند.
با آغاز جنگ تحمیلی، وقتی قرار بر این شد که علی و برادرش به جبهه عزیمت کنند، مادر فاطمهخانم دلش تاب نمیآورد که دخترش در غربت چشمانتظار نورچشمانش باشد. از این رو پیشنهاد داد که راهی مشهد شوند.
فاطمهخانم میگوید: عزم و اراده علیآقا را که میدیدم، یقین داشتم سرانجام این عشق جز شهادت نیست. به همین دلیل زندگی در تهران را رها کردیم و راهی شهر و دیار خودمان، مشهد، شدیم. علیآقا اولینبار از مشهد عازم جبهه شد.
اقتدار و استواری فاطمهخانم راه را برای رفتن همسر و پسر دیگرش به جبهه باز کرد: دو پسر داشتم و دو دختر. در این هشت سال خیلی وقتها میشد که همسر و دو پسرم، علیآقا و حسین، در خط مقدم بودند و من و دخترها تنها بودیم. حسین بیشتر در بخش تحویل پیکر شهدا (معراج شهدا) فعالیت میکرد. همانجا هم جانباز شد. حاجعباس هم برای رزمندهها نان میپخت و آشپزی میکرد.
نگاهش دوباره به قاب عکس پسر شهیدش خیره مانده است. با گوشه چارقدش اشک چشمانش را پاک میکند. نفسی تازه میکند و میگوید: خیلی مهربان بود و نترس. خیلی زحمت میکشید این بچه.ای مادر، یادش بهخیر! وقتی هم شهید شد، همسایهها سراسر کوچه را چراغانی کردند و چهل روز در همین محل برایش برووبیا و مراسم برپا بود.
علیآقا اولین روز فروردین ۱۳۴۲ به دنیاآمد و شهادتش هم در اولین ماه سال ۱۳۶۴ رقم خورد. پدرش هم سهسال پیش به رحمت خدا رفت.
علاوه بر این، داغ ازدستدادن یکی از دخترها نیز بر قلب این مادر شهید نشسته است. حالا او مانده است و یک پسر و دخترش و یک دنیا خاطره که در این خانه وقفشده خاک میخورد.
مادر شهیدغفاریان پس از اینکه سهمالارث دو فرزندش را داد، اول خانهاش را وقف کرد و بعد تصمیم به ساخت یک مسجد در نقطهای کور گرفت. هزینه خرید زمین و ساخت بنای مسجد را با فروش طلاهایش و زمینی در ویرانی فراهم کرد. محلی که به او پیشنهاد شد، انتهای خینعرب، حوالی روستای فریزی بود. ساخت مسجد با نام «امیرالمؤمنین (ع)» آغاز شد و از سه سال پیش مراحل ساختش شروع شد.
بنای مسجد که حالا در مرحله نماگذاری و گچکاری است، قرار است بهزودی آماده بهرهبرداری شود؛ اتفاقی که اهالی آن محله و بچهمسجدیها مدتهاست در انتظارش روزشماری کردهاند. این مسجد در سه طبقه با یک طبقه زیرزمین طراحی شده است؛ طبقه همکف برای آقایان نمازگزار، طبقه اول ویژه بانوان نمازگزار، طبقه دوم بهعنوان خانه عالم و خادم و در زیرزمین نیز مجموعه ورزشی پیشبینی شده است.
حالوروز فاطمهخانم این روزها بهگونهای است که شاید برخی اتفاقات مهم زندگیاش را هم خوب به یاد نیاورد، اما خاطره ایستگاه راهآهن آنروزها که مملو از جمعیت مشتاقان وطن بود، در ذهنش ماندگار و ابدی شده است: جای سوزنانداختن نبود. انگار قیامت کبری بود.
بچههای کمسنوسال و ریز و درشت برای سوارشدن به قطاری که آنها را به سوی جاودانگی پیش میبرد، از هم سبقت میگرفتند. هر بار اعزام نیرو در کار بود، صحنههای دلانگیزی از دلکندن جوانمردان ایرانی از خانوادههایشان را از نزدیک میدیدم و خدا میداند چقدر سخت بود.
علی اهل کار سیاسی بود. در جلسات حزبها مشارکت فعال داشت و چندینبار به جرم مخالفت با بنیصدر و پارهکردن عکسهایش از روی دیوارهای شهر بازخواست شده بود، اما گوشش بدهکار نبود.