در کوچه و خیابانهای این شهر آدمهای بسیاری زندگی میکنند. هرکسی تعبیری از زندگی دارد و روشی را برای پیشبردن ثانیههای عمرش برمیگزیند. در یکی از کمپهای ترکاعتیاد بانوان در منطقه، خانمی را پیدا میکنیم که داستان زندگی او بسیار متفاوت با بسیاری از آدمهای این روزگار است. مهناز خسروی روزگاری تکدختر نازپروردۀ خانوادهای بوده است و از سن بسیار کم، یعنی در ۱۰ سالگی دچار افیون اعتیاد میشود.
سالها را پشت هم سپری میکند و در میانۀ سالهای زندگی، ازدواجی نامتعارف بهانۀ ترکش میشود، اما پس از اینکه مادر سه فرزند میشود، دوباره به اعتیاد روی میآورد. او در ادامۀ خط زندگی به زندان میافتد و سالها جز مصرف مواد و کارهای خلاف پیِ چیز دیگری نمیرود تا اینکه یکروز با یک اتفاق ساده تلنگری میخورد.
از شبی که نمیتواند در دامادی نخستینپسرش شرکت کند و فقط از دور پسرش را در لباس دامادی میبیند، تصمیم به ترک میگیرد. برای مهناز خسروی ۲۴ اسفند ۹۲ یکروز عادی در تقویم نیست، بلکه روزی است که سکۀ سرنوشت روی دیگرش را به او نشان داد و او شیر میدان شد. حالا او یکفرد سالم است و میخواهد با کار در کمپ و کمک به افرادی که روزی شبیه آنان بوده، قدمی برای همنوع بردارد.
او حالا معاون مدیر یکی از کمپهای ترک اعتیاد بانوان در خیابان پیروزی است و زخمهایی که روی زندگیاش افتاده، یکی پس از دیگری در حالترمیم است. او معتقد است با خدمت به کسانی که در آغاز راه بهبودی هستند، حالش بهتر میشود و در شادی بهبودی و تولد پاکی آنها خنده بر روی لبانش مینشیند.
«مادرم دستمال کاغذی را آتش میداد و آن را زیر زرورق میگرفت و با تکاندادنش گَردهای سفید روی سطح زرورق بازی میکرد و اینطرف و آنطرف میرفت. من چهارم ابتدایی بودم؛ یککودک ۱۰ سالۀ بسیار کنجکاو. پدرم سههمسر داشت و مادرم هم معتاد بود. میگفت تفننی میکشد، اما این کارش ۱۷ سال زندگی من را ویران کرد. ۱۷ سال آنقدر در خلاف پیش رفتم که هیچچیز جز رفع خماری برایم معنا نداشت؛ زندگی برای من مساوی بود با شنگولشدن پس از مصرف.
به هیچچیز دیگر فکر نمیکردم؛ حتی خیلیوقتها یادم نمیآمد من مادر سه فرزندم. از همۀ تعلقات زندگیام فاصله گرفته بودم و همهچیز برای من فقط در یکجمله خلاصه میشد: موادم در دسترس باشد.». این ابتدای صحبتهای زنی است که در توصیف گذشتهاش یک کلمه بیشتر ندارد: «آن روزهای لعنتی.».
قبل از ورود به کمپ تصورم از خانمی متولد سال ۱۳۶۶، یکچهرۀ شاداب و سرحال است که کارکردن در این مکان گواهی بر مهربانیاش میدهد، اما وقتی با چهرۀ او مواجه میشوم، تازه میفهمم مواد مخدر چطور با تاروپود وجود یکانسان بازی میکند و آن را درهم میپیچد و مچاله میکند.
عکس زیبایی را از روزگار کودکیاش نشانم میدهد و در توضیحش میگوید: «تعجب نکن من صاحب این تصویر هستم. مواد تمام دندانها و همۀ آن زیبایی و دستان نازپروردهام را از من گرفت؛ حالا این زمختی خاطرم میآورد که ۱۷ سال مواد مخدر چگونه بندبند وجودم را تحلیل برد.».
خودش را اینطور معرفی میکند: «مهناز خسروی هستم؛ دختر یکییکدانهای که در خانه دست به سیاهوسفید نمیزد و همه چیز برایش مهیا بود. تا خواستم ظرف بشویم، گفتند: «پوست دستت خراب میشود.» و تا شوق پختوپز داشتم، گفتند: «دستت میسوزد.» کاش مادرم به من مسئولیت میداد و پدرم از من کارهایی را میخواست تا برای پرکردن اوقاتم بهسمت مواد نروم.».
«کلاس چهارم ابتدایی بودم که بهدلیل کنجکاوی بیشاز حد صبر میکردم تا مادرم بخوابد و من مواد را از او بدزدم. مادرم هیچگاه توجهی به رفتوآمدهای من نداشت و درگیر خودش بود. میدانستم مادر یکی از همکلاسیهایم معتاد است. وقتی از مادرهایمان برای یکدیگر تعریف میکردیم، متوجه شدم مادر او هم اهل این کار است؛ این شد که مواد را میبردم منزل آنها و با مادرِ دوستم مصرف میکردیم.».
«زمان کوتاهی گذشته بود که متوجه شدم پاهایم درد دارد و اشک چشمانم بیاختیار میآید و مدام خمیازه میکشم. این حالتهای من آنقدر تابلو شده بود که بعداز مدت کوتاهی همۀ اعضای خانواده متوجه اعتیادم شدند. هرچه تلاش کردند من را ترک دهند، نتوانستند.
این شد که تا اول راهنمایی پدر و مادرم که نمیتوانستند دردکشیدن من را ببینند، هزینۀ مصرف موادم را میدادند؛ تهدیدشان کرده بودم که اگر مواد مصرفیام را از من بگیرند، خودم را خواهم کشت. سال اول راهنمایی بودم، یکروز وقتی پدرم به منزل همسر دیگرش رفته بود، مأمورها ریختند توی خانه و مادرم را با یکبسته هروئین بردند. بعد خبردار شدیم که برایش سهسال حبس بریدهاند و این آغاز تنهایی من بود.».
اینجای صحبتش دلش میخواهد از ازدواجی بگوید که او را از همۀ مردها متنفر کرده بود: «از همان کودکی مثل هردختربچهای عروسکبازی را دوست داشتم. مادرم که به زندان افتاد، پدرم هم به دلیل چندهمسری و همچنین کار و مشغلهاش، ناچار بود از من و برادرم دور باشد؛ من از این موقعیتها استفاده میکردم.
همزمان، پول اعتیادم را از پدرم با تهدید و نشان دادن دردکشیدنم و هر راهی که بود، میگرفتم. روزها به هوای نانوایی و خرید از خانه بیرون میزدم و عشق به عروسکبازی من را بهدنبال خانمهایی که بچۀ کوچک داشتند، میکشاند. یکبار در راه نانوایی، خانمی را دیدم که کالسکهای در دستش بود؛ از آن نوزاد خوشم آمد و وقتی در حالوهوای بچگی با او مشغول بازی شدم، آن خانم پیشنهاد داد که هروقت بخواهم میتوانم برای بازی با فرزندش به منزلشان بروم. من هم همان روز از خداخواسته با او همراه شدم.
در خانۀ او مردی را دیدم که از هر دو پا معلول بود. آن خانم توضیح داد که «این برادرم است و قصد ازدواج دارد. اگر مایلی با او ازدواج کن.». آن روزها یکدختر ۱۳ ساله بودم و آن پسر بیستوچندساله. دلم برای او سوخت.
درکی از زندگی زناشویی نداشتم و فکر میکردم ازدواج یعنی اینکه من در خانه از او پرستاری کنم. پذیرفتم و چندروز به خانۀ آنها رفتوآمد میکردم و هربار آن خانم چیزهایی از برادرش میگفت. یکروز تصمیمم جدی شد و رفتم زندان و به مادرم گفتم: «مادر من میخواهم ازدواج کنم.». مادرم دستش از زمین و آسمان کوتاه بود، ولی گفت هنوز زود است، ولی من هیچ اعتنایی به حرفهای آن روزش نکردم.».
خاطرات مهناز از آن روزهای تلخ میرسد به جایی که خانوادهاش از رفتوآمد وی به منزل همسایه باخبر شدهاند: «یکی از روزهایی که به خانۀ آن خانم میرفتم، یکی از برادرانم تعقیبم کرد و متوجه ماجرا شد. دعوا کردیم و بعد هم همۀ خانواده متوجه ماجرا شدند؛ پایم را در یککفش کردم که باید بگذارید ازدواج کنم. پدرم که دیگر حریفم نمیشد و تهدیدهای من برای خودکشی با مواد و ... را جدی گرفته بود، رضایت داد.
زمانی که رفتیم محضر گفت: «این دختر سنش کم است و جثهاش کوچک و الان وقت ازدواجش نیست.»؛ ولی ما با اصرار ازدواج کردیم. گمانم این بود که ازدواج مراقبت از اوست و من قرار است پرستار همسرم باشم. این شد که ما زیر یکسقف رفتیم.
خانوادۀ همسرم یکسال پس از نامزدیمان مرا به روستا بردند و گفتند: «تا کی قرار است عروسی نکنید؟». آنجا اتفاقی برایم رقم خورد که باعث شد از همۀ مردها متنفر شوم. یکسال بعد فرزند اولم بهدنیا آمد، سال بعد از آن هم پسر دومم. اصلا تحمل آن زندگی را نداشتم؛ بزرگتر شده بودم و نمیفهمیدم چرا تن به این زدواج دادهام.
آن دوران اعتیادم را ترک کرده بودم، اما وقتی دچار این مشکلات شدم باز غم و غصه به سراغم آمد و خواستم خودم را تسکین دهم. ابتدا مصرفم کم بود، اما چندسال بعد با بهدنیا آمدن دخترم دوباره به ورطۀ سیاهی و تباهی کشانده شدم و ماجرای زندان و زندانهای بعدی برایم رقم خورد.».
«دخترم که ۲۰ روزه شد، از همسرم طلاق گرفتم، چون دیگر تحمل آن زندگی را نداشتم. پسرانم را به خانوادۀ همسرم در روستا سپردم و دخترم را با خودم به مشهد آوردم. برای گذران و خرج زندگی، دوباره به خط مواد افتادم. زندگی با آن مرد معلول با اصرار من و نارضایتی خانوادهام انجام شده بود و دیگر راه برگشتی نداشتم.
این شد که عطای بازگشت به خانواده را به لقایش بخشیدم و گفتم خودم زندگیام را میچرخانم و باز به خط مواد زدم؛ خریدوفروش و مصرف. ۲۰ روز در مشهد بودم که مانند مادرم بهجرم حمل هروئین دستگیر شدم و سهسال حبس گریبانم را گرفت. ۴۰ روزگی بچهام را در زندان بودم که او را به مادرم سپردند. مادرم مُرد و بچه را دوباره پس از یکماه برگرداندند و سهسال اول زندگی دخترم در زندان گذشت.».
او گریزی به روزهایی میزند که مسئولان زندان گفتند: «دیگر مقدور نیست دخترت در زندان بماند و باید او را به بهزیستی بفرستیم» و او با شنیدن این حرف هرچه بدوبیراه بوده نثار خدا کرده: «به خدا میگفتم «تو چه خدایی هستی؟ همهچیز را از من گرفتی.».
تمام زندگیام همین یکدختر بود که آن را هم از من میگیرند و هیچ امید دیگری برای ادامۀ زندگی ندارم. اینها را سالها با خدا تکرار کردم غافل از سرنوشت خوبی که خدا برای دخترم رقم زده بود که با زندگی در زندان اصلا نصیب او نمیشد.
مهناز صحبتهایش را اینگونه ادامه میدهد: «بعد از اینکه از زندان آزاد شدم یکسابقهدار بودم که برای خریدوفروش هروئین و کراک او را به پشت میلههای قفس پرت کرده بودند؛ زندان باعث شد ترسم از خلاف بریزد؛ با خودم میگفتم برای من که همه طردم کردهاند و زندگی و بچههایم را از دست دادهام، اینجا بهترینجاست.
تمام این سالها دائم درحال خلاف بودم؛ خلاف میکردم، مواد خریدوفروش میکردم و مصرفکننده هم بودم. این سبب شد چندباری هم به زندان بیافتم. از آنجا که تجربۀ بسیار تلخی در ازدواج داشتم از ازدواج و همۀ مردها بدم میآمد، برای همین بین مردهایی که با آنان مواد مصرف میکردم و همنشین مصرف موادشان بودم به «مردِ مردان» شهرت داشتم. کسی جرئت نمیکرد بگوید بالای چشمت ابروست.
بسیار گرفتار مواد بودم و بندبند وجودم شده بود پر از نشئگی و خماری آن؛ حالا دیگر سالها میشد که دیگر نه دخترم را دیده بودم و نه دو پسرم را. هیچفرقی هم برای من نمیکرد. اینقدر گرفتار بودم که درد و درمانم فقط مواد بود و مصرف آن. یکروز برادرم را اتفاقی دیدم. گفت: «میدانی چهکسی با من تماس گرفته؟!».
گفتم: «نه.». گفت: «پسرت زنگ زده و گفته پیغامی برای تو دارد و شماره تماسش را هم گذاشته است.». نمیدانستم بعد از این سالها چه باید برای او از خودم بگویم. چطور کوتاهیهایم را جبران کنم؟ اصلا یکمادر بعد از این همه سال چه چیزی برای گفتن به پسرش دارد؟
در همین سؤالات سرگردان بودم که دیدم گوشی دستم است و کاغذ شماره در مقابلم و دارم شمارۀ پسرم را میگیرم. پشت خط پسرم از اشتیاقش گفت که چقدر دوست دارد من برای دامادیاش، که هفتۀ آینده است، حضور داشته باشم. من آنلحظه با خود فکر کردم بروم در دامادیاش و بعدِ این همه سال چه بگویم؟».
خانوادۀ همسرم برای او و برادرش بسیار زحمت کشیدهاند و آنها را سالم بزرگ کردهاند. قطعاً اگر من برای عروسی میرفتم، آنها نمیآمدند و عروسی پسرم بدون هیچ خانوادهای با یکمادر مفنگی برگزار میشد که آبرو و احترامش را هم از دست میداد. بهانه آوردم که گرفتارم. او درحال اصرار بود که گوشی را قطع کردم. روز دامادی تا سرکوچه رفتم و او و عروس را دیدم که از ماشین پیاده شدند. من آنشب اشک حسرت ریختم و دامادی پسرم را از دور تماشاگر بودم.
همین تلنگری شد برای ترکم. به کمپ رفتم و با خودم عهد کردم برای دامادی پسر دومم سالم به مجلس عروسی بروم. این آرزوی تولدی دوباره بود که ۶ ماه پساز آن رقم خورد. یکسال بعد درحالیکه حالوروزم بهتر بود و ۱۲ ماه پاکی داشتم، در مجلس پسر کوچکترم حاضر شدم.
حالا دوپسرم در منزل خودشان هستند و این جای بسی شکر است که خداوند مهربان مقرر کرد از من مادر خطاکار، سه فرزند سالم متولد شوند و دو فرزند پسرم آبرومندانه ازدواج کنند و با همسران خوبی به خانۀ بخت بروند.
در آنروزها بارها خواستم دخترم را ببینم، اما نشد. در تولد یکسالگیِ پاکی از خدا خواستم دخترم را ملاقات کنم که پس از دوسال، ملاقات با او باز شد و توانستم روی ماهش را ببینم. حالا که او را دیدهام میفهمم حکمت خدا وقتی دخترم را در سهسالگی از من گرفت، این بود که الان دختری سالم و زیبا و درسخوان باشد.
آنروزها فقط به خدا بدوبیراه میگفتم، غافل از اینکه او مهربانترین است و از من هیچگاه غافل نبوده است. حالا دیگر در منزل برادرانم راه دارم. شبانهروزم را وقف انسانهایی کردهام که به هردلیل در دام اعتیاد گرفتارند. از کمک به آنها لذت میبرم.
حالا خانوادهای دارم که من را بهعنوان عضوی از خود میپذیرند. برادرم خانهای را برای من با قیمتی مناسب خریداری کرده و به نامم سند زده و اقساطش را با حقوقی که از این آسایشگاه میگیرم، پرداخت میکنم. حالا یکآرزوی نزدیک دارم و آن اینکه بتوانم دوسال دیگر که دانشگاه دخترم تمام شد، او را در آنخانه پیش خودم نگه دارم و جای خالیام در همۀ این سالها را برای او و دوپسرم جبران کنم و بگذارم طعم خوشبختی را مزمزه کنند.».