کد خبر: ۵۲۸۰
۲۷ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۷:۳۱

ماه‌عسل شیرین نبود!

حضور در برنامه ماه‌عسل برای رضا لنگری شبیه کابوسی است که  قایق کوچک زندگی‌اش را در مسیر تندباد قرار می‌دهد و خاطره تلخش هر لحظه برایش تکرار می‌شود.

هر دویشان ماه رمضان چند سال پیش نشسته‌اند روبه‌روی دوربین برنامه تلویزیونی ماه‌عسل و روایت زندگی خودشان را به عنوان یک بهبود‌یافته گفته‌اند. هر‌کدام ماجرا‌هایی بعد از این برنامه داشته‌اند. حالا یکی ناراحت و دلخور است و دیگری راضی و خوشحال. به مناسبت روز مبارزه با مواد‌مخدر، پای هر دو ماجرا می‌نشینیم تا بدانیم چطور آن‌ها مهمان ماه‌عسل شدند و چه اتفاقاتی بعد برنامه برایشان افتاد.

طعم تلخ ماه‌عسل

روز چهارم ماه مبارک رمضان او و خانواده‌اش جلوی دوربین ماه‌عسل می‌روند تا از مسیری که رفته‌اند، بگویند. رضا لنگری به خاطر ارادتش به کسی که در مسیر پاکی کمکش کرده است و انگیزه کمک به کسانی که در ناامیدی اعتیاد دست و پا می‌زنند، خودش را راضی می‌کند که جلوی دوربین تلویزیون برود.

او می‌خواهد صادقانه اتفاقاتی را که در طول این سال‌ها در مسیر رهایی‌اش افتاده بگوید، اما حضور در برنامه ماه‌عسل برای او شبیه کابوسی است که  قایق کوچک زندگی‌اش را در مسیر تندباد قرار می‌دهد و خاطره تلخش هر لحظه برایش تکرار می‌شود.

حالا یک ماه بعد از برنامه، به عنوان کسی که توانسته دامِ سرسخت و لجوج اعتیاد را رها کند، روبه‌روی ما نشسته و اولین سؤالی که او از ما می‌پرسد، این است: «چرا باید با شما صحبت کنم؟ یک‌بار جلوی دوربین ماه‌عسل رفتم و این‌قدر مصائب برایم داشت، حالا چرا باید آن اشتباه را تکرار کنم؟»

حس او در آن برنامه شبیه به متهم ردیف اولی است که اجازه دفاع نداشته است. از من می‌خواهد یک‌بار دیگر برنامه را ببینم تا به این سؤالم پاسخ داده شود که «چرا این قدر ناراحت هستید؟» از قطع صحبتش توسط علیخانی تا  نیمه‌تمام‌ماندن داستانش دلخور است و حالا از او می‌خواهیم کمکمان کند تا ماجرای زندگی او را درست روایت کنیم.

 

بی‌غیرت نیستم

لنگری کسی است که اراده‌اش را مقدم بر اعتیاد کرده و حالا می‌تواند ادعا کند پاک است. او پله‌پله سختی‌ها را پشت سر گذاشته تا به اوج قله سلامتی برسد. قرار بود روایتی درست از اعتیاد باشد که توانسته نجات پیدا کند تا انگیزه روشنی به دیگران بدهد، اما می‌گوید: «زندگی من می‌توانست مثبت ارائه شود، ولی در جهت تخریب من پیش رفت.»

روال برنامه از مسیر اصلی‌اش خارج و صحبت‌هایی مطرح می‌شود که لنگری را آزرده‌خاطر می‌کند. یکی از مسائلی که حتی یادآوری‌اش هم او را ناراحت می‌کند این است که در میان صحبت‌ها گفته می‌شود: «خدا نکند مردی بی‌غیرت شود که او دیگر همان غیرت را هم نداشت.»

او با خاطری رنجیده می‌گوید: «مگر من چه بی‌غیرتی کردم؟ چرا آقای علیخانی نه خودش پرسید و نه اجازه داد من ازخودم دفاع کنم تا این موضوع روشن شود.»، اما او که پنج‌سال پذیرای دو خواهر نوجوان همسرش بوده و برایشان پدری کرده است تا ازدواج کنند و سر‌خانه و زندگی‌شان بروند حالا باورش نمی‌شود که متهم به بی‌غیرتی شود.

 

نمی‌دانستم مشکلم مواد‌مخدر است

حس می‌کند تصویری که از او در برنامه ماه‌عسل ارائه شده، یک مرد خشن بداخلاق است و همین او را بیشتر ناراحت می‌کند. او همیشه کنار خانواده‌اش مانده است؛ اگر چه مصرف داشته، ولی نگذاشته است خانواده‌اش فقر را تجربه کنند. می‌گوید: «من ۱۵ سال تریاک مصرف کردم که داشت به مرور زندگی‌ام را تحت‌تأثیر قرار می‌داد.

اما این‌طور نبود که ناگهان زندگی‌ام به‌هم بریزد.» انگار پر‌رنگ‌تر‌شدن نقاط تاریک زندگی او باعث شد، همه چیز سیاه‌نمایی شود. برای مردی که سال‌ها تلاش کرده تا خانواده‌اش سختی نبینند دشوار است که دیگران به او به چشم کسی نگاه کنند که زندگی را به حال خود رها کرده است.

می‌گوید: «در برنامه انگار مجری همه‌چیز را به شوخی گرفته است‌که از همسرم می‌پرسد، شما برای ایشان بساط هم می‌آوردید. اعتیاد من یکی از مشکلات بود نه همه مشکل.» وقتی همسرش ترکش می‌کند و خبری از بچه‌هایش ندارد، روز و شبش یکی می‌شود. وابستگی او به خانواده‌اش آن قدر زیاد است که یادش می‌رود، مرد گریه نمی‌کند.

حتی اطرافیان برای التیام او می‌گویند: «بهتر، برو پی زندگی خودت.»، اما او تلاش می‌کند تا زندگی‌اش را دوباره جمع کند. می‌گوید: «دوباره ایستادم و ساختم. من واقعا نمی‌دانستم مشکل من مواد‌مخدر است. فکر می‌کردم دشمن دارم که این بلا‌ها را سر زندگی من می‌آورد. تا وقتی آقا جان به من گفت برو اعتیادت را ترک کن.»

 

روایت‌های دلنشین رضا و احمد در مقابل دوربین ماه عسل

 

مهم‌ترین اتفاق زندگی‌ام

در تنهایی خانه در‌و‌دیوار به او هجوم می‌آورند تا یک شب راحت را صبح نکند. خبری از بچه‌ها ندارد. هیچ‌کس جواب درستی نمی‌دهد و همه با «نمی‌دانم» او را از سرشان باز می‌کنند. نگران است. مدام از خودش می‌پرسد: «پسرم کجاست؟ دخترم کجاست؟» حرم تنها پناه بی‌کسی و سرگشتگی‌اش می‌شود.

داستان پناهندگی‌اش به حرم در برنامه ماه‌عسل نیمه‌تمام می‌ماند. وقتی در برنامه از اوج دردمندی‌اش می‌گوید، مجری برنامه به او می‌گوید: «می‌زدی و می‌رفتی؟» تا داغ دلش هنوز تازه باشد که چرا وقتی مجری از اعتیاد و از اجبار به مصرف‌بودن چیزی نمی‌داند او را به تمسخر می‌گیرد.

لنگری می‌گوید: «وقتی یک نفر سرطان دارد یا قلبش مریض است، بیماری‌اش را پشت در حرم می‌گذارد و داخل می‌رود تا از خدا چیزی بخواهد. حال، چون بحث اعتیاد بود باید مسخره می‌شدم.» بعد از برنامه در فضای مجازی شوخی‌هایی دیده و شوخی کسانی که با درد دیگران می‌خندند، او را آزرده است. شوخی‌هایی که مقصر آن را مجری می‌داند. اما می‌گوید: «اتفاقی که در حرم برای من افتاد، مهم‌ترین اتفاقی بود که در زندگی من رخ داد.»

 

به خاطر دخترم

یک هفته تنها جایی که می‌شناسد حرم است. هر روز اذان صبح با چشم اشک‌بار حرم می‌رود تا معجزه‌ای زندگی‌اش را از بن‌بست بیرون بیاورد. روز هفتم پایان انتظار است. به او می‌گویند دخترش را به مرکز مهرالرضا در بولوار فکوری آورده‌اند. شروع اتفاقات تازه در زندگی‌اش.

طاقتش طاق شده است. بعد از دو ماه دوری از نور دیده‌اش، حالا شوق دیدار دارد. می‌تواند دخترش را در آغوش بگیرد و او را ببوسد. همان دختری که ده‌ها بار جلوی راه پدر دویده تا او را ببوسد، اما یک‌باره از جلوی دیدگانش رفته. حالا وقت آن است که به اعتیادش نه بگوید. شرطی که او را به دخترش می‌رساند.

به مرکز ترک اعتیاد مهرالرضا می‌رود تا ریشه‌های سمی اعتیاد در بدنش را بخشکاند. او بعد تریاک، چند سالی متادون مصرف می‌کند. می‌گوید: «فکر نمی‌کردم متادون ترکش سخت باشد. یک ماه شبانه‌روز راه می‌رفتم و کلافه بودم. قبلا چند‌بار تریاک را ترک خانگی کرده بودم، ولی این درد را نکشیده بودم. یک درد وحشتناک که شب تا صبح نمی‌گذاشت بخوابم. به خاطر همسرم و بچه‌هایم تحمل کردم. چون دوستشان دارم.»

 

ماه‌عسل شیرین نبود!

اما ماه‌عسل برای آن‌ها طعم شیرین عسل را نداشت. بعد از آن برنامه که همسرش در میان هیجان و استرس برنامه حرف‌هایی را زد که شاید خودش هم دوست نداشت بگوید، پسرش از آن‌ها فاصله می‌گیرد. لنگری می‌گوید: «پسرم راضی نبود برویم و خودش هم نیامد.

اما همین که وارد خانه شدیم به مادرش معترض شد که چرا گفتی برای ازدواج ملاک نداشتم. مگر نگفتی من از سادگی بابا خوشم می‌آمد. مگر نگفتی طنین صدای بابا را دوست داشتی.» حتی سوپری محله به او می‌گوید: «این قدر بدبخت شدی که رفتی برنامه ماه‌عسل این حرف‌ها را زدی.»

ادامه می‌دهد: «پسر من کنکوری است و باید روی درسش متمرکز باشد، ولی الان در رستوران کار می‌کند تا خرجش را در‌بیاورد. بچه‌هایم آسیب دیده‌اند. دخترم چند ماه توی بهزیستی ماند. هر‌بار به دیدن دخترم می‌رفتم از لحظه ورود تا لحظه خداحافظی گریه می‌کردیم. تصور آرمیتا از من یک پدر نامهربان نبود که بخواهد از من فرار کند، اما چنین تصویری در برنامه از من ساخته شد.»

 

من پاک ماندم

معترض است چرا وقتی از اعتیادش می‌گویند مفصل است، ولی داستان پاک‌شدن و پاک‌ماندنش را کامل بیان نمی‌کنند. می‌گوید: «چرا مشکلات را گفتند، ولی نگفتند چطور ترک کردی. من انگیزه داشتم. من به خانواده‌ام وابسته بودم. وابستگی من به خانواده‌ام بیش از اعتیاد بود.»

مدتی را کمپ می‌ماند، ترک می‌کند. اما وقتی از کمپ برمی‌گردد اولین کاری که می‌کند ماشینش را می‌فروشد تا قسط‌های عقب‌افتاده وام همسرش را پرداخت کند. به کلاس‌های NA می‌رود و مشاور می‌گیرد تا راهش را ادامه بدهد. پاک‌ماندن به همین راحتی نیست.

می‌گوید: «این‌طور نیست که بگویی به خاطر وابستگی به خانمم تمام فشار‌های روحی و روانی ناشی از اعتیاد را کنار می‌گذارم. چون بعد از ترک یک خلأ روحی به سراغت می‌آید که هیچ‌چیز جایش را پر نمی‌کند. ساده نیست. وقتی خلأ احساسی‌ات را خانواده پر‌کرد آنگاه دوباره به مصرف بر می‌گردی.» و برای اینکه این اتفاق نیفتد لنگری زحمت زیادی کشیده است.

 

معجزه درون

زندگی لنگری را یک‌بار طوفان اتفاقات با خود برده است و او حالا دارد تلاش می‌کند دوباره روی پای خودش بایستد و مردانه زندگی‌اش را بسازد. بار‌ها تأکید می‌کند زندگی و همسرش را دوست دارد و گلایه‌هایش از برنامه است نه خانواده‌اش.

بعد از اینکه هدیه‌اش را از امام رضا (ع) می‌گیرد و خانواده‌اش را پیدا می‌کند حسی در درونش شکل می‌گیرد که مثل آهن‌ربا او را به سمت حریم امن یار می‌کشاند. این حس از همان روزی شروع می‌شود که اولین نشانه‌ها را از آرمیتا پیدا‌می‌کند. او که راننده تاکسی خط حرم است بار‌ها حرم رفته و یا به امام رضا (ع) سلام داده است. ولی حالا کششی عجیب او را به این حریم جذب می‌کند. معجزه او در درونش اتفاق افتاده است. معجزه‌ای که دیگران نمی‌بینند، ولی او حس می‌کند.

 

برای خاطر فاطمه

شاید محبوب‌ترین داستانی که امسال در ماه‌عسل روایت شد داستان عاشقانه و پر‌مهر او و خانواده‌اش بود. احمد شاهدی‌فر از آخر‌خط بازگشته. گذشته‌اش پر‌است از اتفاقات تلخ و مصیبت‌هایی که زندگی‌اش را تحت‌تأثیر قرار داده است. ۵۶ سال دارد و اکنون از نقطه صفر زندگی آجر روی آجر روزهایش می‌گذارد تا کاشانه‌ای در خور شأن خانواده‌اش بسازد.

ماجرای او را همه در ماه‌عسل دیده‌اند. حضور او و دخترش فاطمه که تکیه‌گاه روز‌های بی‌کسی پدر بوده است در برنامه باعث شد تا مردم در طول ماه مبارک رمضان بار‌ها و بار‌ها سراغ او را از مجریان برنامه بگیرند تا بدانند سرنوشت او چه شد. شاهدی‌فر بعد از مرگ پسرش خانه و کاشانه را رها می‌کند و به اعتیاد پناه می‌برد.

سر و همسرش می‌مانند و خانه‌ای از خاطره‌های آدم‌های رفته. ۱۱ سالِ سخت بر آن‌ها می‌گذرد. هم بر او و هم خانواده‌اش. اکنون پاک و نادم، استوار روی عهدی که با خود بسته ایستاده و مسئول اداری و مالی یک کمپ است. شاهدی‌فر سعی می‌کند طناب امن نجات را به دست کسانی بدهد که در این چاه پر‌مخاطره گیر افتاده‌اند. ما به سراغ او، همسر و دخترش رفته‌ایم تا برایمان از ماجرا‌های قبل و بعد از برنامه ماه‌عسل بگویند.

 

حتی یک درصد

 روی حرف مسئول مؤسسه مهرالرضا حرف نمی‌زند. شاید به همین خاطر وقتی آقا جان از او می‌خواهد برود سر برنامه قبول می‌کند. شاهدی‌فر می‌گوید: «هرجایی لازم باشد حقیقت را بگویم، می‌گویم. چه برای شما، چه جلوی دوربین تلویزیون و هیچ ابایی از گفتن حقیقت ندارم.

شاید کسی توانست راهش را پیدا کند.» به این امید که شاید یک نفر دیگر را هم از این تهی‌آباد نجات بدهد. بعد از برنامه ماه‌عسل از شهر‌های مختلف ایران تماس می‌گیرند تا عزیزانشان را به کمپ آن‌ها بیاورند و تا به حال پنج پذیرش از شهر‌های دور داشته‌اند. قبل برنامه دیگران به او امید می‌دهند: «برو، شاید همسرت راضی شد و برگشت.»، اما احمد خودش را جای کسی می‌گذارد که در فراق از دست‌دادن جوانش سیاه پوشیده و پشتش یک‌باره خالی می‌شود، می‌گوید: «من در وضعیت بدی او را تنها گذاشتم.

به او حق می‌دهم من را نبخشد. حتی یک درصد هم احتمال نمی‌دادم و باورم نمی‌شد که بیاید.»، اما تنها کسی که از پشت صحنه ماجرا بی‌خبر است، احمداست. همه از مدت‌ها قبل تلاش می‌کنند مادر فاطمه را راضی کنند که در برنامه صحبت کند. مادر فاطمه می‌گوید: «از چند ماه پیش از من خواستند که به برنامه بیایم، ولی من نمی‌خواستم کسی من را بشناسد.»، اما سرانجام با اصرار فاطمه، راضی می‌شود تا بعد از سال‌ها احمد را ببیند.

 

از تهران تا مشهد

پدر با فاطمه‌اش می‌نشینند روبه‌روی مجری تا از آنچه بر آن‌ها رفته بگویند. داستان عشق بی‌اندازه فاطمه به پدرش و امیدی که برای نجات پدر دارد، چیزی شبیه افسانه است. پدر در راه اعتیادش از همه زندگی‌اش گذشته است. می‌گوید: «وقتی پسرم فوت کرد همه چیز را گذاشتم و آمدم بیرون.»

تهران را رها می‌کند و به کرج می‌رود. آنجا هم مواد می‌کشد و هم می‌فروشد تا خرج خودش را در بیاورد. فاطمه مشهد زندگی می‌کند و تمام فکر و خیالش پیش پدر است. او روح پدر را می‌شناسد. مهربانی و صفای ضمیرش را می‌داند. شاید به همین خاطر دلش نمی‌آید که او را به حال خودش بگذارد. احمد سال ۹۲‌به مشهد می‌آید و ماندگار می‌شود. شاید اصرار‌های بی‌اندازه دختر است که پای او را در رفتن سست می‌کند، اما آنچه فاطمه تحملش را ندارد رنجی خودخواسته است که شاهدی‌فر در آن گرفتار است. با خواهش و تمنا مسئول کمپ را راضی می‌کند تا به دنبال او بیاید.

 

اولین کمپ

سعید مسئول کمپ می‌گوید: «من بی‌گدار به آب نمی‌زنم و اگر کسی خودش نخواهد ترک کند، او را به کمپ نمی‌آورم، چون فایده ندارد. ولی فاطمه این قدر گریه و التماس کرد که راضی شدم به دنبال پدرش بروم.» یک روز به سراغ احمد می‌روند و او را به  اجبار به کمپ می‌برند.

شاهدی‌فر می‌گوید: «مرا به زور برده بودند. همین که از آنجا بیرون آمدم دوباره شروع کردم.» سعید از دل نازک فاطمه و گریه‌های هرباره‌اش می‌گوید: «وقتی پدرش کمپ بود فاطمه هر روز زنگ می‌زد و حال پدرش را می‌پرسید.» برای کسانی که برنامه را دیده‌اند و می‌دانند که چه اتفاقاتی در برنامه افتاد شاید برایشان سخت باشد که باور کنند همسر احمد در تمام آن دوران جویای احوال او بوده و هر‌هفته و هر‌روز با سعید تماس می‌گرفته است تا روند بهبود احمد را مطلع شود. همسرش با تمام سختی‌هایی که بر او گذشته می‌خواهد مرد سال‌های خوب زندگی‌اش دوباره به زندگی برگردد و قامت راست کند و در همه این چهار، پنج سالی که احمد مشهد است خبر‌های او را از سعید می‌گیرد.

روایت‌های دلنشین رضا و احمد در مقابل دوربین ماه عسل

 

روزی که خسته شد

مادر فاطمه حتی مشهد هم می‌آید تا احمد را از نزدیک ببیند، اما نمی‌تواند. انگار تمام تلاش‌ها برای اینکه این مرد را دوباره به زندگی برگردانند به بن‌بست می‌خورد. سعید می‌گوید: «فاطمه از من می‌خواست که پدرش را به کمپ برگردانم، ولی من گفتم تا خودش خسته نشود و نخواهد، دنبالش نمی‌آیم.»

سعید هم از این همه فداکاری و پیگیری همسر احمد متعجب است و می‌گوید: «زن‌هایی هم هستند که صبر نمی‌کنند و پای چنین شوهری نمی‌ایستند، ولی او در تمام مدت پیگیر حال همسرش بود.» بالاخره روزی احمد با پای خودش به کمپ برمی‌گردد. فاطمه هراسان سراغ پدر را از سعید می‌گیرد و وقتی می‌فهمد پدرش آنجاست انگار در‌های دنیا را به رویش می‌گشایند. سعید می‌گوید: «گفت دیگر خسته شده‌ام، ولی بگذار بروم. دو روز دیگر برمی‌گردم. قولش هم قول بود. دو روز بعد آمد. تا ۴۰ روز سراغش نرفتم تا اراده‌اش سست نشود.»

 

سال‌های دور از خانه

حالا بعد از آن برنامه که شاهدی‌فر به پای همسرش افتاد تا تمام سال‌های از دست رفته را ببخشد یک ماهی گذشته است. آن‌ها هم بازی کودکی و عشق دوران نوجوانی و جوانی هم هستند که خاطرات خوبی با هم داشته‌اند و حالا جای سؤال است که آیا زمان دوری و تنهایی‌شان سر‌آمده است؟ و همسرش که جلوی دوربین ماه‌عسل سرسختی می‌کرد، آیا او را بخشیده است یا نه؟

شاهدی‌فر می‌گوید: «بعد از برنامه با هم هر روز حرف می‌زنیم. هر‌روز.» در عید فطر دوباره مهمان ماه عسل می‌شوند تا مخاطبان هم به این باور برسند که احمد بخشیده شده است. همسر احمد می‌گوید: «خدا از خطای بندگانش می‌گذرد، من چه کاره هستم که او را نبخشم.» حالا روز نمی‌شود که آن‌ها از هم بی‌خبر باشند.

بعد از برنامه خیلی‌ها آن‌ها را می‌شناسند. مادر فاطمه که جلو دوربین چادرش را آن‌قدر توی صورتش کشیده است تا چهره‌اش معلوم نباشد، می‌گوید: «من هیچ‌وقت پشت سر همسرم بد نگفتم. از زندگی‌ام برای کسی نگفتم. هیچ‌کس نمی‌دانست پدر فاطمه کجاست و چه می‌کند. من با آبرو زندگی کرده‌ام.»

همسایه‌ها و دوستان او نمی‌دانستند که چه روز‌های دشواری را پشت‌سر گذاشته و برایش سخت بود که بخواهد جلو دوربین برود و از سال‌های سخت زندگی‌اش بگوید و شاید به همین خاطر وقتی فاطمه از رب درست‌کردن مادرش گفت اصرار کرد: نگو، بعد برنامه بعضی از دوستان و همسایه‌ها از مادر فاطمه در مورد برنامه سؤال می‌کنند و او که تمام این سال‌ها دردهایش را برای خودش نگه داشته، هنوز هم نمی‌خواهد کسی بداند چه کشیده است و انکار می‌کند.

 

در انتظار سرپناه

فاطمه، اما ماجرایش متفاوت است. او که هنوز لباس‌های مندرس دربه‌دری و کارتن خوابی پدر را نگه داشته، تمام سعیش را کرده است تا بتواند بین پدر و مادرش را جمع کند تا دوباره یک خانواده کوچک داشته باشد. او پناه پدرش است و مردم استقامت فاطمه را می‌ستایند.

بعد از برنامه بار‌ها او را تحسین کرده‌اند. فاطمه از پدری می‌گوید که چند روز پیش در خیابان به او گفته، دخترش به خاطر اعتیاد طردش کرده است. هرچند نخواست کودکانش را جلو دوربین ببرد تا زندگی را برایشان سخت کند، ولی از حضور خودش در برنامه و بازگشت مادرش راضی است.

فاطمه رنج زیادی برده است. از تهمت دزدی به پدرش تا انکار پدربزرگ توسط بچه ها. اما احمد می‌گوید: «من ممکن بود از مال دختر و دامادم چیزی بردارم، ولی جرئت نداشتم سمت مال دیگران بروم. از ماجرا‌های آن طرف مرگ می‌ترسم. از کجا پیدایش می‌کردم و حلالیت می‌طلبیدم؟ از کجا معلوم مال بچه یتیم نباشد.»

شاید به خاطر همین روح بزرگ، صفای ضمیر و دل مهربانش است که خدا شانس زندگی دوباره به او می‌دهد تا بعدِ ماه‌عسل رنگ زندگی‌اش عسلی شود. حالا فقط مشکل او خانه‌ای است که بتواند خانواده‌اش را زیر یک سقف ببرد. او هنوز آن‌قدر پول ندارد که بتواند همسرش را به خانه بیاورد.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44