کد خبر: ۵۰۴۴
۰۹ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۱:۰۰
مدافع حریم مرزهای کشور در اسارت دموکرات‌ها

مدافع حریم مرزهای کشور در اسارت دموکرات‌ها

تا کنون روایت‌هایی زیادی از آزادگان شنیده‌ایم، اما در این بین آزاده‌هایی هم هستند که داستان اسارتشان کمتر خوانده و شنیده شده است. آزاده‌هایی که به دست منافقین، کومله و دموکرات‌ها در غرب کشور به اسارت درآمدند.

همه روایت‌هایی که تا امروز از زبان آزادگان ۸ سال دفاع  مقدس خوانده و شنیده‌ایم، ماجرا‌هایی بوده است  که آن‌ها در اردوگاه‌های رژیم بعث عراق داشته‌اند و اصلا خودشان هم به دست همان‌ها اسیر شده‌اند.

در این بین آزاده‌هایی هم هستند که داستان اسارتشان و رنج و عذابی که در آن سال‌ها کشیده‌اند کمتر روایت شده است. آزاده‌هایی که به دست منافقین و کومله و دموکرات‌ها در غرب کشور به اسارت درآمدند و بعضی‌هایشان روزگار وحشتناکی را از سرگذرانده اند.

‌این‌که چرا این خاطرات کمتر بازگو شده است چندان عجیب نیست، چون بسیاری از راویانش زنده نمانند و به شهادت رسیدند. آن‌هم به فجیع‌ترین شکل ممکن.

‌آن‌هایی هم که جان سالم به در بردند، بنابه‌دلایلی ترجیح دادند سکوت کنند و خیلی از خاطرات سال‌های سختی را که دراین زندان‌ها از سرگذراندند، بازگو نکنند و درسینه نگه‌دارند.

یکی از همان کسانی که یک‌سال و اندی در زندان‌های دموکرات‌ها اسیر بوده، غلام‌علی سیرجانی است، شهروند محله رسالت، که در دفتر شهرآرامحله مهمان ما شد و از خاطرات دوران اسارتش حرف زد.

 

-آقای سیرجانی جنگ که شروع شد شما چند ساله بودید؟

سال ۱۳۵۹ که جنگ شروع شد من حدودا ۱۶ سال بیشتر نداشتم. ۳ سال بعد هم رفتم جبهه. یعنی سال ۱۳۶۱. اگر اشتباه نکنم ۱۸ ساله بودم. موقعی هم که رفتم ازدواج کرده بودم و یک بچه ۳ ماهه داشتم.

 

- سربازی رفتید یا داوطلب؟

آن‌زمان سپاه تازه تشکیل شده بود و طرحی داشت به اسم پاسدار مشمول. یعنی هم سرباز بودیم و هم پاسدار. چون من به بسیج و مانند آن علاقه داشتم و فعالیت‌های انقلابی هم هرازچندگاهی می‌کردم، از این طریق اعزام شدم.

دفتر سپاه همین‌جایی بود که الآن بیمارستان امام حسین (ع) را ساخته‌اند. رفتم آنجا و ثبت‌نام کردم. البته این‌طور جبهه رفتن خیلی ساده نبود. می‌آمدند کلی تحقیق از در و همسایه تا ببینند اصلا شرایط عضویت و اعزام به عنوان پاسدار مشمول را داریم یا نه.

خلاصه من در این آزمون‌ها قبول شدم و ما را اول فرستادند پادگان ۰۴ بیرجند برای آموزش و بعد هم قرعه به ناممان افتاد برای غرب کشور و رفتیم بانه.

 

مدافع حریم مرزهای کشور در اسارت دموکرات ها

 

اوضاع  کردستان جنگی بود
- پس شما جزو رزمنده‌هایی بودید که در مناطق غربی کشور جنگیدید. اوضاع منطقه غرب، در آن زمان چه‌طور بود؟ امنیت نسبی برقرار بود یا کل منطقه را گروهک‌ها اشغال کرده بودند؟

امنیتی وجود نداشت. آن زمان بیشتر کردستان و آذربایجان‌غربی از میاندوآب گرفته تا بیجار و بانه در اشغال گروهک‌هایی مثل منافقین و کومله‌ها بود.

وارد این استان‌ها که می‌شدیم، جاده‌ها امنیت درست و درمانی نداشت و هرلحظه امکانش بود که از یک‌طرف به ما حمله کنند. برای همین از قروه که مرز همدان و کردستان است، قدم به قدم تأمین جاده گذاشته بودند که مبادا جان نیرو‌هایی که داشتند اعزام می‌شدند، به خطر بیفتد.

ساعت عبور و مرور هم از ۸ صبح بود تا ۴ بعدازظهر. از این زمان به بعد دیگر کسی جرئت نداشت که پا در این مسیر‌ها بگذارد. برخلاف تصور مردم، همه‌شان هم کومله‌ها نبودند. یک بخشی از منطقه دست دموکرات‌ها بود. یک‌جای دیگر منافقین با ما می‌جنگیدند. در یک مناطقی هم نیرو‌های حزبی به نام خبات بودند.

همه‌شان کومله‌ نبودند. یک بخشی از منطقه دست دموکرات‌ها بود. یک‌جای دیگر منافقین با ما می‌جنگیدند

 

- شما در کدام شهر مستقر شدید؟

ما بعد یکی دو روزی اقامت در ارومیه. مأمور شدیم به بانه، که اوضاع امنیتی‌اش خیلی تعریفی نداشت. آن ساعت عبور و مروری که گفتم در جاده‌ها برقراربود، اینجا در شهر باید رعایت می‌کردیم. اوضاع کاملا جنگی بود.

تقریبا روبه‌روی مقر سپاه بانه، به فاصله چند کیلومتری و در کوه‌ها، جایی بود که  ضد انقلاب مستقر شده بودند. بار‌ها پیش می‌آمد که شب‌ها و صبح زود ما را هدف قرار می‌دادند و در خیابان‌های شهر باهم درگیر می‌شدیم. مخصوصا گردان جندا... که ما بودیم.

عضویت در گردان جندالله

- گردان جندالله؟ در موردش بیشتر توضیح می‌دهید؟

سپاه آن اوایل گردانی را در مناطق غرب کشور تشکیل داده بود به نام جندا... که ما عضوش بودیم. کار ما گشت‌زنی در خود شهر و روستا‌های اطراف بود.

هر گردان ۳ گروهان داشت با ۳ دسته ۳۰ نفره؛ که ۱۵ نفرشان پیشمرگه‌های کرد بودند. چه آن‌هایی که از اول به نیرو‌های انقلاب پیوسته بودند، چه کسانی که اول جزو کومله و دموکرات‌ها بودند و بعد توبه کردند. 

۱۵ نفر هم پاسدار‌ها بودند. کرد‌های پیشمرگه حکم راهنمای ما را داشتند. حین این گشت‌زنی‌ها، روستا‌هایی را هم که در دست منافقین بود آزاد می‌کردیم.


- حرف از روستا‌ها شد، بگذارید این سؤال را از شما که درآن منطقه حضور داشتید بپرسم. روایت می‌کنند که  بعضی از روستا‌های کردستان و غرب کشور این‌قدر دورافتاده بودند و از نظر امکانات ارتباطی و راهی در مضیقه بودند، که فکر می‌کردند پاسداران نیرو‌های شاه هستند و اصلا انقلابی رخ نداده. این روایت درست است؟

بله؛ کاملا. من خودم این صحنه‌ها را به چشم دیدم. یک روز رفتیم و روستایی را که مدت زیادی در اشغال کومله‌ها بود آزاد کردیم. مرد و زن می‌آمدند جلو و می‌گفتند که خدا به شاه خیر بدهد که ما را از شر ظلم این‌ها نجات داد.

یعنی در مخیله‌شان نمی‌گنجید و نمی‌دانستند که در مملکت انقلاب شده است و ۵ سال می‌شود که خبری از شاه نیست. باور کنید هر روستایی را که آزاد می‌کردیم، بچه‌های سپاه و جهاد، اگر امکانش بود، اول از همه جاده آنجا را برای مردم درست و هموار می‌کردند، بعد هم یک مینی‌بوس مستقر می‌کردند که مردم را به شهر ببرد و بیاورد.

حتی نفت را که به سختی پیدا می‌شد و به دست خودمان می‌رسید، برای روستا‌ها می‌بردیم که خدایی ناکرده در مشقت قرار نگیرند. خلاصه برایشان سنگ‌تمام می‌گذاشتیم. البته کومله‌ها تا دلتان بخواهد علیه سپاه و پاسدار‌ها تبلیغ کرده بودند و مردم از ما می‌ترسیدند.

مثلا گفته بودند که پاسدار‌ها اگر بیایند سرتان را می‌برند و از این نوع نسبت‌های ناروا. گاهی اوقات هم در مقابلمان موضع می‌گرفتند، ولی وقتی رفتار ما و خدماتی که بچه‌ها به آن‌ها می‌دادند را می‌دیدند، تعجب می‌کردند. شاید باورتان نشود که مسئولان سپاه منطقه، فرمانده یکی از گردان‌ها را به دلیل تخریب خانه روستایی‌ها کنار گذاشتند.

 

مدافع حریم مرزهای کشور در اسارت دموکرات ها

 

اولین فصل خزان و اولین ماه اسارت

- آقای سیرجانی شما کِی اسیر شدید؟

من فروردین سال ۱۳۶۱ به منطقه اعزام شدم و دی‌ماه همان سال اسیر شدم.



- یعنی شما فقط ۹ ماه درمنطقه بودید. اصلا چه‌طور گیر نیرو‌های کومله و دموکرات افتادید؟

ما قرار بود منطقه‌ای را در محور بانه و سردشت که جای وسیعی هم بود، آزاد کنیم. برای خودمان تأمین گذاشتیم و وارد روستا شدیم. به منطقه که رسیدیم، فهمیدیم منافقین و عراقی‌ها از بالای تپه‌ای به ما مشرف هستند.

هم بچه‌ها را می‌زدند و هم تأمین را. به ما گفتند ماندنتان به صلاح نیست و باید بیایید بالا. فرمانده‌مان قبول نکرد و گفت باید بمانید. نیرو‌های تأمین را که زدند، محاصره‌مان کردند و همه اسیر شدیم. چیزی در حدود ۱۶۰ نفر بودیم.




- کدام گروه شما را به اسارت گرفت؟ کومله‌ها، منافقین یا دموکرات‌ها و خبات؟ 

جایی که ما بودیم، همه این‌هایی که شما گفتید به اضافه خود عراقی‌ها حضور داشتند. وقتی اسیر دستشان شدیم، ما را بین خودشان تقسیم کردند. ۵۶-۵۵ نفر بودیم که افتادیم دست دموکرات‌ها.

وقتی اسیر دستشان شدیم، ما را بین خودشان تقسیم کردند. ۵۶-۵۵ نفر بودیم که افتادیم دست دموکرات‌ها

 

لحظات اسارت

- آن لحظه‌ای که اسیرتان کردند، با توجه به آن چیز‌هایی که از شقاوت و بی‌رحمی و جنایت‌های کومله و دموکرات‌ها شنیده و دیده بودید، فکر می‌کردید که شما را زنده بگذارند؟

باور کنید نه! هر‌لحظه منتظر بودیم که همه‌مان را بکشند. اما عدو شد سبب خیر. همان زمانی که در گیر و دار اسارت بودیم، یک آقای خیلی خوش‌تیپی آمد که می‌گفتند معاون قاسم‌لو است.

خیلی یواشکی به ما گفت که هر چیزی که از شما پرسیدند، فقط بگویید سرباز هستیم و بس! تا کاری به کارتان نداشته باشند. به این توصیه عمل کردیم، اما منافقین به قول معروف پدر سوخته‌تر بودند و می‌خواستند هرطور شده مچمان را بگیرند.

وقتی می‌گفتیم سرباز هستیم، می‌گفت فلان درجه چه شکلی است؟ می‌ماندیم که چه بگوییم. ولی همین کرد‌های دموکراتی که ما دستشان اسیر بودیم، می‌گفتند با این‌ها حرف نزنید. خودشان از منافقین بدشان می‌آمد و مدام می‌گفتند این‌ها که دارند به مملکتشان خیانت می‌کنند، چهار‌صباح دیگر این بلا را سر ما هم می‌آورند.


- شما ۱۶۰ نفر بین نیرو‌های مختلف تقسیم شدید و هر گروهی رفت به سمت مقر خودش. دموکرات‌ها شما را کجا بردند؟

تقریبا یک روز‌ونیم بدون توقف در جنگل و کوه در حرکت بودیم، تا اینکه رسیدیم به جایی به نام سدره. آنجا کنار دریاچه شیلر بود و منطقه‌ای کاملا کوهستانی.

ما را بردند در یک آلونکی که ۵۰ اسیر قبلی ساخته بودند، مستقر کردند. دو تا اتاقی سه‌در‌شش. فضا این‌قدر تنگ بود که موقع خوابیدن نمی‌توانستیم تکان بخوریم. چفت‌در‌چفت می‌نشستیم و می‌خوابیدیم. بعد از اینکه ما اضافه شدیم، مجبورمان کردند که بقیه روستا را بسازیم

 

- و بعد از اسقرارتان در آن زندان، بازجویی‌ها شروع شد؟

بله؛ می‌آمدند و هر روز دو‌سه‌نفر را برای بازجویی می‌بردند. همه‌مان هم می‌گفتیم که سرباز هستیم. اما در این میان بچه‌ها به من رساندند که یک نفر از کرد‌هایی که بعد‌ها به دموکرات‌ها پیوسته بود، لو داده بود که من پاسدارم و فرمانده دسته هستم...

خودم را زدم به سادگی و مشنگی. مثلا می‌پرسید که در کدام واحد خدمت می‌کردی، می‌گفتم که بانه که خط واحد ندارد، با همان مینی‌بوس‌ها این‌ور و آن‌ور می‌رفتیم. عصبانی می‌شد و بد و بیراه می‌گفت. این‌قدر از این بازی‌ها درآوردم که خسته شدند و دست از سرم برداشتند.

 

مصائب اسارت در کردستان

- وضعیتتان از نظر بهداشتی و غذایی چه‌طور بود؟ رسیدگی درست و درمانی می‌کردند یا کلا همه‌چیز را به امان خدا ول کرده بودند؟

می‌توانم بگویم شرایطمان افتضاح بود. گرسنه نبودن و سیر خوابیدن برایمان آرزو شده بود و یا دوست داشتیم که شپش‌هایمان کمتر باشند. غذا که فقط به ما دو وعده می‌دادند، آن‌هم بخور و نمیر.

عدسی و آب‌نخود و از این‌جور چیزها. از ساعت ۶ بعدازظهر هم که ما را داخل همان اتاقک می‌کردند، حق نداشتیم برای دست‌وشویی بیرون بیاییم و مجبور بودیم یا همان گوشه کنار‌ها کارمان را بکنیم، یا تا صبح صبر کنیم که در را باز کنند. گاهی اوقات در مسیری که برای کارگری می‌رفتیم، اگر درخت میوه و بلوطی به پستمان می‌خورد، از همان‌ها تغذیه می‌کردیم.


- در جایی گفتید که شما ۱۰۰ نفر را وادار کردند که برایشان روستا بسازید. چه روستایی؟ مگر جایی که رفتید، محدوده مسکونی یا اردوگاهی نبود؟

ما را بردند جایی که فقط همان دو‌سه‌تا اتاق را داشت که ۵۰ نفر قبلی ساخته بودند. بعد از یک روز استراحت، لباس زندانی به ما دادند و یک جفت دمپایی ناجور که نتوانیم در آن کوه‌ها فرار کنیم.

هرچند بعد‌ها دو نفر فرار کردند. صبح به صبح ما را می‌بردند کوه، سنگ و چوب جمع می‌کردیم و با هزار زحمت و مشقت می‌آوردیم پایین و خانه می‌ساختیم. خیلی روز‌های سختی بود و بد می‌گذشت.

ما یک روستا ساختیم و تحویلشان دادیم. بعد هم خانواده‌هایشان را آوردند و در آنجا اسکان دادند. ۶ ماه بیشتر طول نکشید که روستا لو رفت و دموکرات‌ها مجبور به تخلیه‌اش شدند.

این‌بار بیشتر داخل خاک کردستان عراق شدیم و اگر اشتباه نکنم به نزدیکی سلیمانیه رسیده بودیم. اینجا دیگر هیچ‌چیزی نداشت. اول یک الونک با چوب و شاخ و برگ درخت‌ها برای خودمان ساختیم، بعد هم روز از نو، روزی از نو. دوباره وادارمان کردند که خانه‌سازی را برایشان انجام بدهیم.

 

همه فکر کرده بودند شهید شدم

- دراین مدت خانواده‌تان خبر داشتند که شما اسیر شده‌اید، یا بهشان خبر رسانده بودند که غلام‌علی شهید و بعد هم مفقودالاثر شده است؟

همان موقعی که به اسارت درآمدم، به آن‌ها گفته بودند که من شهید شده‌ام. لباس مشکی پوشیده بودند و می‌خواستند که مراسم ترحیم بگیرند، باز یک نفر پیدا شده و گفته بود که فلانی شهید نشده و اسیر است. بعد از آن هم یک نفر دیگر آمده و خبر داده بود که من کشته شده‌ام. باز این‌ها آماده عزاداری برای من می‌شدند که به خیر گذشت و مطمئن شدند که من زنده‌ام.


- یعنی توانستید به خانواده‌تان نامه بدهید؟

بله؛ همان ابتدا که به سدره رسیدیم، برگه‌هایی در اختیار ما گذاشتند و گفتند برای خانواده‌تان نامه بنویسید و بگویید که سالم هستید. نامه‌ها را هم دادیم به آن‌هایی که داشتند آزاد می‌شدند.

چندتایی سرباز بودند که نگهداشتنشان برای دموکرات‌ها ارزش زیادی نداشت. تقریبا ۶، ۷ ماه طول کشید که خبر سلامتی من به خانواده‌ام رسید و این‌طور مطمئن شدند که من زنده‌ام.

 

آزادی با ۷۰هزار تومان!

- ماجرای آزادی‌تان از دست دموکرات‌ها چه‌طور اتفاق افتاد؟ چند سال در زندان‌هایشان بودید؟

من حدود یک‌سال بعد از اسارتم آزاد شدم. در یک مقطعی رئیس زندان ما عوض شد و آدمی آمد سرکار که از قبلی منطقی‌تر بود. یک روز گفت که شما اسیر ما نیستید و زندانی هستید.

می‌توانید آن را بخرید و از اینجا بروید. به خانواده‌هایتان نامه بنویسد و بگویید که ۷۰ هزارتومان به ما بدهند و شما را تحویل بگیرند. سریع نامه نوشتم به مشهد و شرح ماوقع را گفتم. دوماه بعد تقریبا به دستشان رسید.

خانمم بنده خدا همه طلاهایش، دو سه فرش دست‌باف خانه‌مان و چند تکه دیگر را فروخت و پولش را به برادرم داد. او هم آمد و خودش را به رابط دموکرات‌ها معرفی کرد.

یک روز من را آوردند و به او نشان دادند که بفهمد سالم هستم. بعد هم برای به قول خودشان تشریفات اداری به اردوگاه برگشتم. در آن لحظه‌ای که داشتند من را برمی‌گرداندند، هم نگران خودم بودم و هم برادرم.

از یک طرف می‌ترسیدم من را آزاد نکنند، از طرف دیگر این اضطراب را داشتم که او را هم اسیر کنند. خلاصه فردا نامه آزادی‌ام را دادند دستم و با برادرم آمدیم مقر و خودم را معرفی کردم.

‌در آنجا و تهران از من بازجویی کردند و من هم از سیر تا پیاز ماجرا را برایشان تعریف کردم. چون ثابت شده بود که من واقعا اسیر بودم، کاری به کارم نداشتند.


- وقتی شما رفتید جنگ، پسرتان ۳ ماهه بود و موقعی که برگشتید، تقریبا ۲ سال داشت، برایش غریبه نبودید؟

برایش کاملا غریبه بودم. اصلا من را نمی‌شناخت و می‌گفت که از خانه‌مان برو. حتی بغلم هم نمی‌آمد. شاید یک‌سال زمان برد که بالاخره قبول کرد و فهمید که من پدرش هستم و بنابه‌دلایلی یک‌سال‌و‌اندی از او دور بودم و حالا برگشته‌ام.


- بعد از اینکه از زندان کرد‌های دموکرات بیرون آمدید و به ایران برگشتید، دوباره جبهه رفتید یانه؟

سال ۱۳۶۴ دوباره برگشتم جبهه و در عملیات کربلای ۴ و ۵ حضور داشتم و مجروح شدم. تا عملیات مرصاد و حتی بعد از آتش‌بس در منطقه ماندم.

 

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:44