رحمان حوتی از سال ۵۹ تا ۶۱ بهعنوان محافظ امام (ره) فعالیت کرده و یکی از افرادی است که سعادت این را داشته که از نزدیک شاهد خلقیات امام (ره) و برخورد ایشان با دیگران باشد.
او در زمان ارتحال امام نیز یکی از افراد نیروی هوایی بوده است که بر بالای کانکسهای اطراف مزار ایشان، هفتشبانهروز کشیک دادند که مردم دور مرقد امام را شلوغ نکنند تا مقبره امام ساخته شود.
مردی که در زمان شاه بهعنوان روحانی نفوذی در نیروی هوایی ورود پیدا کرد، صحبتهایش درباره رفتار امام با مردم و زندگی روزمرهشان، شنیدنی و خواندنی است.
رحمان حوتی هستم از مشهد؛ متولد ۱۳۳۲ محله نوغان. دوران ششم ابتدایی را که طی کردم رفتم مهدیه حاج آقا عابدزاده که در آن دروس حوزوی هم ارائه میشد. دوره را که تمام کرده و لمعتین را طی کردم، حاج آقا عابدزاده فرمود: «آقا (آنموقع اسم امام را باز نمیکردند در صحبتهایشان که دردسر درست نشود.) گفتند همچنانی که ساواک در داخل روحانیت نفوذ کرده و تعدادی از روحانیون را به دردسر انداخته است، شما هم جمع شوید و بروید از حوزه علمیه به نیروی هوایی ارتش.» اینگونه بود که قرار شد ما بهطور نامحسوس در ارتش نفوذ کنیم.
ما ۳۹ نفر بودیم که جمع شدیم و نفوذ کردیم به نیروی هوایی. آن زمان نیروی هوایی سیستم خودش را داشت. بسیار سفت و سخت میگرفتند. در نتیجه آن آزمون، فقط ۵ نفرمان باقی ماندیم. باید از نظر بدنی و چشم و گوش و... عالی میبودیم. وارد شدیم و به حد درجه رسیدیم.
بقیه این جمع هم در دیگر بخشهای ارتش وارد شدند. ما روحانی بودیم، اما آنجا با لباس شخصی حضور داشتیم. گفته بودند تمام مدارکی را که از روحانیت داریم، از بین ببریم و بسوزانیم. گفتند با مدرک به نیروی هوایی نروید که کار دست خودتان میدهید. همه میدانستند که نیروی هوایی تمام جد و آبا نیروهایش را با تحقیق میداند و بعد استخدام میکند.
هنوز انقلاب نشده بود که عشق و علاقه به امام (ره) در دل نیروهای هوایی ارتش افتاد. انگار نیروی هوایی اشباع شده بود از بزم و پایکوبیهای شبانه. همه خوشیهای کاذبی که شاه برای ما مهیا میکرد تا به قول خودش انرژی مضاعفی برای کار داشته باشیم، دیگر دلچسب بچهها نبود. دنبال یک زندگی برتر میگشتیم. وقتی امام (ره) آمد واقعا در نیروی هوایی علاقه شدیدی ایجاد شده بود. ۸۰ درصد نیروی هوایی با امام (ره) موافق بودند.
من در مشهد اولین نفر نیروی هوایی بودم که فعالیت بهعنوان یک انقلابی را آغاز کردم. سال ۵۶ بود. شبنامههای سخنان امام را شبها در منازل ارتشیها میا نداختم. در آن شبنامهها صحبتهای امام (ره) درباره شاه بود و اینکه شاه باید برود و او خیانت کرده است و.... آنزمان ما همه حواسمان به امام بود و سخنانش.
دیگر از بیبندوباری و لاابالیگریهایی که در بین نیروها تبلیغ و توصیه میشد، خسته شده بودیم. فرمانده یک روز میگفت اعلیحضرت دستور دادهاند که زن و مرد باید به استخر بروید. یک روز دیگر میگفت ایشان دستور دادهاند که در مجالس بزم چهارشنبه شبها که خوانندههای آنزمان میآیند، شرکت کنیم و هزار برنامه دیگری که اصلا با گروه خونی ما مشهدیها که همسایه امام رضا (ع) بودیم، جور درنمی آمد. انگار یکجور جوزدگی از آمریکا داشتند که میخواستند آن فرهنگ را باب کنند.
همان سال۵۶ بود که دستور امام آمد که گفته بودند بر بامها بروید و ا... اکبر بگویید. باز من اولین کسی بودم که در نیروی هوایی مشهد به فرمان امام لبیک گفتم. همه آنزمان از نظارتهای نیروی هوایی میترسیدند. خانهها پنج طبقه بود و کنار هم. من بالای پشت بام ساختمان خودم نمیرفتم. میرفتم روی پنجطبقههایی که ساکنانش اهل این حرفها نبودند، تکبیر میگفتم و فرار میکردم.
قبلا به هم خبر داده بودیم قرار است که بهمنماه امام بیاید، اما نیروی هوایی قبل از ۱۲ بهمن پیوسته بودند به امام. ما هم همان زمان که نیروی هوایی به دیدار امام رفتند، در تهران با همکاران نیروی هوایی آمدیم به حرم امام رضا (ع). کارت شناساییمان را نشان دادیم و گفتیم ما نیروی هوایی هستیم و به شما پیوستهایم.
مردم ما را بالای شانههایشان گرفتند و تکبیر میگفتند و خوشحال بودند. ما را به خانه آیتا... سیدحسن قمی بردند. ایشان آمدند به ما خیر مقدم گفتند و در سخنرانیشان گفتند: «آنچه امام میگوید گوش بدهید. به حرف امام باشید.» خیلی متحد بودیم. انگار همه ایران یکدست شده بود در خواستن امام.
برای همین هم بود که تا صحبت شد، انفجاری شد در همه نیروی هوایی ایران. البته بعد از آن ماجرا برخی اعضای گارد و نیروی زمینی آمدند مقابل خانههای سازمانی نیروی هوایی که ما را به رگبار ببندند، اما باز نیروی هوایی دفاع کرد و ماجرا به خیر گذشت.
همان روزی که حضرت امام تشریف آوردند، تلویزیون داشت برنامه پخش میکرد که یکدفعه قطع شد. سرود شاهنشاهی بود. بعد فرودگاه مهرآباد را نشان دادند. میگفتند تیمسار ربیعی قصد دارد که امام را بکشد.
گفته بودند در هواپیما بمب گذاشتهاند و خلبان فرانسوی با این احتمال، قبل از اینکه هواپیما را بنشاند یکبار لندینگ کرد؛ یعنی یکبار هواپیما را به زمین زد و دوباره بلند شد و با اطمینان از اینکه بمبی نیست، بار دیگر هواپیما را در باند فرودگاه نشاند.
خلبان قرار بود امام را در زمین باند فرودگاه تحویل دهد، خودش دست امام را گرفت و او را تا رسیدن به باند پرواز همراهی کرد و امام را سالم به خاک ایران رساند. بعد از خروج امام از فرودگاه، مردم امام را مانند گوهری ارزشمند همراهی کردند.
اردیبهشت سال ۵۸ سیداحمد با یاسر عرفات سفری به مشهد داشتند. دکتر یزدی هم همراهشان بود. میدانستند من در نیروی هوایی فعالیتهای انقلابی خوبی داشتهام. خبرم کردند و گفتند برو پای هواپیما و برای حفاظت از سیداحمد همراه آنها شو. من رفتم به فرودگاه و قرار بود محافظ سیداحمد خمینی باشم.
مدتی که آنها در مشهد بودند سیداحمد گاه مهمان خانه ما میشد. او شبها با من صحبت میکرد و از من میخواست از ارتش و فعالیتهای آنزمان برای او بگویم. این بود که سیداحمد فهمیدند من روحانی هستم و به من پیشنهاد دادند که برای حفاظت از امام (ره) به قم بروم و این فتح بابی شد که در خدمت آن بزرگوار باشم.
تقریبا در همه جلسات و سخنرانیهای امام (ره) برای مدت دو سال حضور داشتم. فقط جلسات خصوصی امام را شرکت نداشتم و اجازه داشتم هر چند روز یکبار به خانواده سر بزنم.
زمانی که آنجا بودم، ارادت مردم به امام و شوق آنها در زیارت ایشان برایم واقعا جالب بود.
مردمی که فرزند داشتند، فرزندشان را میآوردند که امام دستی بر سرش بکشد و متبرک شود. خاطرم هست یکبار نوزادی را آوردند که قنداقپیچ شده بود. به امام گفتند دستی به این نوزاد بکشید که متبرک شود. امام گفتند نوزاد را به رودخانهای که در همان نزدیکی است ببرند و قنداقش را باز کنند.
وقتی اینکار را انجام دادند، دیدند به نوزاد بمبی وصل شده است. بچه را گذاشته بودند و فرار کرده بودند. این قضیه یک سرش که ازبینرفتن آن نوزاد بود، بسیار سخت بود، ولی از آنسوی دیگر که هوشیاری امام را نشان میداد، شیرین بود.
دیدارهای امام با مردم و صمیمیت ایشان با مردم، باعث شد حرف امام حجت باشد. امام میگفتند جمهوری اسلامی؛ مردم هم همین را میگفتند. امام میگفتند جنگ؛ مردم هم میگفتند جنگ. امام میگفتند صلح؛ مردم هم میگفتند صلح. مردمی که به خانه امام میآمدند برای امام شعار میدادند؛ «ما همه سرباز توایم خمینی گوش به فرمان توایم خمینی» و این یعنی اینکه مردم به امام میگفتند ما یک فرمانده میخواهیم و شما فرمانده کل قوای ما هستید.
وقتی مهمانی برای ملاقات با امام میآمد، امام جلو پای آن مهمان بلند میشد. خیلی جالب بود که امام معمولا در اتاقشان روی پتویی که فرم کناره گرفته بود، مینشستند و در ۸۵ سالگی جلو پای مهمان میایستادند. خیلی از مردم وقتی به دیدار امام میآمدند میخواستند دست امام را ببوسند که این ناشی از محبوبیت ویژه امام در دل مردم بود.
امام معمولا مستقیم با ما صحبت نمیکردند. سیداحمد واسطه بین امام و ما بودند. او ما را دور هم جمع میکرد و میگفت هر کسی چه وظیفهای دارد، اما زمانی که در کنار امام بودیم، امام برخوردش با ما مانند برخورد با مهمانانش بسیار خوب بود. وقتی مسئولان برای دیدار امام میآمدند کنار ایشان مینشستم و دست امام را محکم در دستم میگرفتم. یکبار ایشان به من گفتند خسته نشدی حوتی؟ دستم پفل زد!
بیشتر اینقدر ملاقات داشتند که حتی اعمال عبادیشان را هم ناچار میشدند با عجله انجام دهند. یکبار تعدادی مهمان خارجی داشتند و خودشان در نماز بودند. نماز را سریع خواندند و برگشتند و گفتند: «بفرمایید، چه کاری دارید؟» امام برای مردم ارزش قائل میشدند و نماز را سریع میخواندند و معمولا روی زمین مینشستند. بعدها مسئولان به ایشان گفتند شما ارجح هستید، باید جایگاه خود را حفظ کنید و روی صندلی بنشینید.
وقتی مهمانان امام از کشورهای دیگر خدمت امام میآمدند، من واقعا تعجب میکردم که برای شنیدن صحبتهای امام سراپا گوش میشدند. امام را یک نعمت میدانستند و از رفتار امام خوششان میآمد. امام لطیف صحبت میکردند، به آنچه میگفتند عمل میکردند و تقریبا برای کوچک و بزرگ یکنواخت ارزش قائل میشدند. رفتارهای امام واقعا جالب بود.
برخی میگفتند امام غذاهای آنچنانی میخوردند، اما اصلا اینطور نبود. سیداحمد آمده بود مشهد منزل ما. دو سه مدل غذا درست کردیم. گفت اگر امام این را بفهمد ناراحت میشود دیگر اینکار را نکنید. در خانه یادم هست یک ظرف برای برنج میآوردند و در یک کاسه خورش میریختند.
در همان کاسه قاشقی میگذاشتند که هر کس دو سه قاشق خورش روی برنجش بریزد. یکبار وقتی امام داشتند آبگوشت میخوردند، صدای گربهای را شنیدند. امام به سیداحمد گفتند گربه گرسنه است به او غذا بده. سیداحمد گفتند نه گرسنه نیست.
امام گفتند او دارد داد و بیداد میکند و داد و بیدادش نشانه گرسنگی اوست. بعد امام گوشت غذای خودشان را در کاسهای گذاشتند و گفتند این را به گربه بده. جالب اینجاست که آن روز امام غذا نخوردند تا آن گربه سیر شود. امام بر طبق آموزهها و دستورات دین رفتار میکردند.
یکبار یکی از سرمایهگذاران کلهگنده یک بنز آخرین سیستم سبز برای امام آورد و گفت آقا این ماشین را برای شما آوردهام. آقا گفتند برای کی آوردی این را؟ گفت برای شما. گفتند برای چی؟ گفت اگر بخواهید جایی بروید وسیله داشته باشید. فرمودند: در قبال این، چه از من میخواهی؟
گفت قربان... گفتند نه این را که آوردی، حتما چیزی بزرگتر از من میخواهی، این را ببر، من چیزی ندارم که به تو بدهم. یعنی چیزی مال من نیست که به تو بدهم. او را در بین جمع ضایع کردند و بعد هم گفتند به اینها رو ندهید. اینها دارند شروع میکنند که مسئولان را باجخور بار بیاورند. مادامی که امام بود، یک ماشین خارجی در کشور نبود. امام گفتند: «ما نیازی به ماشین نداریم. این را ببرید.» کی شهامت داشت که روی حرف ایشان حرف بزند.
وقتی حضرت امام فوت کردند، من در منزلم در اصفهان بودم. صدای قرآن میآمد. گفتم امروز یکجور غمانگیزی دارد میشود. وقتی آمدم اداره؛ ساعت ۷ صبح بود. دیدم همه نشستهاند و ناراحتاند. رفتم تهران دیدم غوغایی برپاست. امام را دفن کرده بودند و دورتا دور قبر امام را هزار کانکس گذاشته بودند؛
طوری که هر دوتا کانکس روی هم بود تا مردم نتوانند به سمت مزار امام بیایند و آنها بتوانند کار خودشان را بکنند. ما هم چند نفری بودیم که از نیروی هوایی از سراسر کشور آمده بودیم تا مراقب اوضاع باشیم. همان بالای کانکسها ایستادیم و حواسمان بود کسی به آن سوی کانکس نیاید و شلوغ نشود. مردم هم پشت کانکسها ایستاده بودند.
عدهای از مردم اینسوی کانکس بودند. اینقدر گریه میکردند که غش میکردند و باز آنها را بلند میکردند و به ما میدادند که به آنسوی کانکس رد کنیم. باز بعد از چند دقیقه، میدیدیم همانها برگشتهاند. حدود یک هفته دو میلیون از مردم آنجا جمع شده بودند.
هوا خیلی گرم بود. هر روز حدود ۵۰۰ تریلی آب میآوردند و چندصد تریلی غذا و میوه و... پلاستیک پلاستیک گوجه و خیار و غذاهای متنوع و... برای مردم مهیا میشد. مردم برای رفتن به سرویس بهداشتی هم مشکل داشتند. عشق به امام آن لحظهها بسیار حس میشد.
شب که میشد ۵۰ متر سفره پارچهای میانداختند و دو شمع مقابل هر کسی روشن میشد. برخی گریه میکردند. برخی دعا میخواندند و هر کسی شب را بسته به میزان عرق و علاقهاش به امام، صبح میکرد.