عکسهایی را که در این سالها از پرندهها گرفته است، نشانم میدهد. عکسها را یکییکی در گوشی ورق میزنم. تمامی ندارند! با خودم فکر میکنم همهشان شبیه هم هستند، اما او با اشتیاق عجیبی، اسمها و ویژگیهای هرکدام را میگوید. «فندق» گل سرسبد کوتوله برزیلیهای اوست. حتی میتواند چند کلمهای ادا کند. «طوسی» بین عروس هلندیهایش از همه اجتماعیتر است. «گلی» بین مرغ عشقهایش مردنیتر از همه بوده، اما جنگجو بوده و دوام آورده است. با خودم فکر میکنم که خانه او دریچه کوچکی است به دنیای پرندگان.
خودش هم انگار پرندهشناس ماهری است که هر نوع اطلاعاتی درباره هر گونه پرنده زینتی دارد. معصومه جوادی، متولد سال۱۳۵۸ و ساکن خیابان شهیددهنوی در محله کشاورز، تمام زندگی، فکر و روحش به پرورش پرندگان زینتی گره خورده است.
این را لابهلای گفتگوهایمان میفهمم؛ از شور و حالش وقتی که درباره زندگی پرندهها حرف میزند و از برق چشمهایش موقع نگاهکردن به آنها. البته این تنها علاقه زندگی او نیست. دستی در پرورش گل و گیاه هم دارد، کیف دستی هم میبافد و...، اما پررنگترین قسمت زندگی او پرندهها هستند.
اینجا خانهای کوچک و ساده است، شبیه دیگر خانههای نقلی خیابان شهیددهنوی، لابهلای کوچههای تنگ و باریک شهرک شهیدرجایی. حالا به پشتی تکیه زدهام و به اطراف نگاه میکنم. به انبوه گل و گیاههای سبز و سرزنده گوشه پنجره و نوری که از لابهلای پرده روی فرش خانه پهن شده است. اما آنچه این خانه را متفاوت کرده، صدای بیوقفه پرندههاست که لحظهای قطع نمیشود و حس و حال خوبی به این فضای کوچک بخشیده است.
معصومه با سینی چای از راه میرسد و کنارم مینشیند. از دو سال پیش میگوید و چیزی که مسیر زندگیاش را تغییر داده است. برادرش دو مرغ عشق کوچک قفسی داشته است. یک روز که خانه برادرش مهمان بودند، معصومه به این مرغ عشقها نگاه میکند و صمیمانه و خودمانی به همسرش میگوید که برای روز مادر یک جفت مرغ عشق برایش بخرد. همان یک جفت مرغ عشق که هدیه همسرش بوده است، کار خودش را میکند و او را درگیر دنیای پرندهها میکند.
معصومه صبح و شب رفتار این پرندهها را زیرنظر میگیرد؛ «باور کنید با ما آدمها هیچ فرقی ندارند! با هم قهر و آشتی میکنند، خیلی قشنگ جوجههایشان را بزرگ میکنند، زیر لانههایشان را تمیز میکنند، فضولات را بیرون قفس میریزند و....»
از همان یک جفت مرغ عشق، سیصد مرغ عشق دیگر متولد میشود. مابینش مرغ عشق از رنگهای دیگر هم میخرد تا قفسهایش رنگارنگ شوند. به قفسه گوشه خانه اشاره میکند. به یک چارچوب فلزی که خودش دورش را فنس کشیده است. حالا در هر طبقه چندگلدان به چشم میخورد، اما روزگاری این قفسه بزرگ، محل نگهداری مرغ عشقهایش بوده است.
تعدادشان که زیاد میشود، به فکر فروششان هم میافتد. در چند سایت مختلف آگهی میدهد و کمکم سروکله مشتریها پیدا میشود؛ «مشتریها را داخل خانه راه نمیدادم. یا عکس پرندهها را نشانشان میدادم یا قفسه را دم در میبردم. نمیخواستم کسی وارد محیط پرندهها شود. غریبهها اگر زیادی نزدیک قفسهها بشوند، پرندهها دچار اضطراب میشوند و ممکن است تلف شوند.»
برای دیدن پرندهها وارد آشپزخانه میشوم. حساسیتش را نسبت به پرندههایش فهمیدهام. احتیاط میکنم و زیاد نزدیک نمیشوم. حالا سه مدل پرنده دارد. کوتوله برزیلی، عروس هلندی و مرغ عشق. سرجمع بیشتر از پنجاهتا میشوند. قفسهها را کنار هم داخل آشپزخانه، درست زیر نورگیر سقف گذاشته است. خودش نزدیک میشود و شروع میکند به صحبت با آنها؛ «سلام پسرم، سلام دخترم، خوبی گلیخانوم؟ طلاخانوم کجا قایم شدی؟»
میخندم. او هم میخندد و میگوید: همسرم و بچههایم به شوخی میگویند تو از وقتی اینها را آوردی، ما را فراموش کردی!دست میبرد داخل قفس. یک عروس هلندی بدون ترس میپرد روی دستش. آن را بیرون میآورد و داخل خانه رهایش میکند. میگوید: در روز چندباری پرندهها را رها میکنم تا آزادانه در خانه بچرخند. به پرواز نیاز دارند. تابستانها روزی یکیدو بار هم با اسپری آب خیسشان میکنم تا آبتنی کنند. زمستانها هم باید فضای خانه مرطوب باشد و دما کمتر از ۲۸درجه نشود.
دیگ پر آب روی بخاری را نشانم میدهد. بعد هم از جزئیات بیشمار دیگری میگوید که همه را موبهمو برای پرورش این پرندهها انجام میدهد و یکی را هم از قلم نمیاندازد. شبیه مادر مهربانی است که وسواس بیاندازهای برای تربیت بچههایش دارد. به معنای واقعی زندگیاش را وقف آنها کرده است. وقتهایی که پرندهها زاد و ولد میکنند، خواب و خوراک ندارد. نمیتواند به مادرهای جوان و بیتجربه اعتماد کند. بعضی جوجهها را خودش با سرلاک بزرگ میکند. حتی گاهی جوجه را با خودش به مهمانی میبرد تا لحظه به لحظه مراقبش باشد!
ظرف آب و غذا، قفسها و همه ابزار و وسایل جانبی را با درآمدی که از فروش پرندهها داشته، خریداری کرده است. اما حالا درآمدی از این حرفه ندارد. دلیلش را افزایش هزینه خورد و خوراک پرندهها و کاهش قیمتشان میداند. از آن چهارصدپرنده حالا فقط پنجاهتا مانده که آنها را برای دل خودش، بدون چشمداشت نگه داشته است. میگوید: همسرم کارگر ساختمان است و چهارفرزند داریم. زندگی را بهسختی میگذرانیم. همیشه در آرزوهایم سالنی مجزا را تصور میکنم که در آن بهطور تخصصی پرنده پرورش میدهم، درآمد دارم و کمکخرج خانوادهام هستم.
آخر گفتوگوهایمان از مشکلی میگوید که بهتازگی گریبانگیر خانوادهشان شده است. دو فرزندش مبتلا به بیماری دیستروفی عضلانی شدهاند، بیماریای شبیه اماس که عضلات بیمار بهمرور ضعیف میشود و انجام فعالیتهای روزمره سختتر. این اتفاق ناگوار برای یک سال او را خانهنشین کردهاست. همسایه فعال محله که روزی رابط سلامت بوده، گل و گیاه و پرنده پرورش میداده و کیف میبافته، همه این فعالیتها را تعطیل میکند.
از یک جایی به بعد، اما تصمیم میگیرد خودش را نبازد، روحیهاش را حفظ کند و برای فرزندانش هم که شده است، ادامه بدهد. حالا در فکر درآمدزایی ازطریق فروش پرندهها و پرداخت هزینه دارو و درمان دو فرزندش است؛ هدفی که دلش نمیخواهد دستنیافتنی باقی بماند.