قرار است برای مصاحبه روز پرستار به دو بیمارستان منتصریه و ثامنالائمه(ع) بروم. مقصد اولم بیمارستان منتصریه در محله جنت است. در طول مسیر، خاطرههایم از پرستاران اورژانس را در ذهنم مرور میکنم؛ زمانی که یک ماه مرحوم خواهر و مرحوم مادرم در دوران کرونا بستری بودند.
همان روزهایی که اوج موج پنجم کرونا بود و کادر درمان، بهویژه پرستاران، طولانیترین شیفت کاری را داشتند. آن روزها هر کدام از پرستاران را که میدیدم، بدون اینکه نشانی از خستگی روی صورتشان باشد، دائم در حال خدمترسانی به بیماران بودند. به بالین بیماران میآمدند و به آنها امید و دلگرمی میدادند.
لبخند و گرمی برخوردشان در آن لحظههای سرد و تلخ، انرژی و امیدی میشد در رگهای بیماران. گاهی همین احوالپرسی و اینکه بر بالین بیمار حاضر میشدند، برای بیمارانی که مدتها بود خانوادهشان را ندیده بودند، سبب ایجاد رابطه حسی و عاطفی بینشان میشد. بعد گذر از این بحران و برگشتن به روزهای عادیتر، کار آنها مانند روزهای اوج کرونا نیست، اما همچنان سختی کارشان باقی است.
وارد دفتر روابط عمومی بیمارستان منتصریه میشوم. مسئول روابط عمومی، «سمانه محمدزاده چالاکی» را برای مصاحبه هماهنگ کرده است. محمدزاده روبهروی بیمارش که مرگ مغزی شده نشسته است. دستگاهها به بیمار متصل است و علائم حیاتیاش را نشان میدهد. محمدزاده رو به بیمارش میکند که مردی حدود چهلساله است، برایم توضیح میدهد که در سانحه دچار مرگ مغزی شده است و خانوادهاش برای اهدای عضو رضایت دادهاند. حالا او مراقب بیمارش است و نمیتواند او را تنها بگذارد.
محمدزاده 36سال دارد و یازدهسال است در راستای رشته تحصیلیاش در بیمارستانهای مختلف به پرستاری از بیماران پرداخته است
محمدزاده 36سال دارد و یازدهسال است در راستای رشته تحصیلیاش در بیمارستانهای مختلف به پرستاری از بیماران پرداخته است. از 9سال قبل که به بیمارستان منتصریه آمده است، کارش کمی متفاوتتر از سایر پرستاران بوده. او مرگ و زندگی را بارها در این سالها دیده است. محمدزاده میگوید: ابتدای ورودم به این بیمارستان در بخش ICUمرگ مغزی کار میکردم. آنها بیمارانی هستند که خانواده برای اهدای عضوشان رضایت دادهاند. چند روزی در بخش میمانند و بعد برای اهدا به اتاق عمل میروند.
او در آن سالها شاهد تلخترین خداحافظیها بوده است. لحظههایی که عزیزان بیمار بر بالین او حاضر میشوند و میدانند که این آخرین دیدار است و برای همین به سختی از عزیزشان جدا میشدند. والدینی که آرزوی عروسی و دامادی فرزندشان را داشتهاند، حالا اشکریزان بر بالینش آمدهاند. آرزوهایی که هیچوقت رنگ حقیقت به خود نمیگیرد و میدانند فرزندشان تا لحظههای دیگر برای اهدای عضو میرود.
اشکهایم بیاختیار میریزد، صدای دستگاه ونتیلاتور در سرم میپیچد و من را به روزهای گرم مرداد1400و اورژانس بیمارستان میبرد. روزهایی که بر سر بالین عزیزترین افراد زندگیام بودم، برایم تداعی میشود. اشکهایم را که میبیند، دستکشهای سفیدش را بیرون میکشد و مرا بغل میکند.
دلداریام میدهد. میدانم خبرنگار باید خویشتندار باشد و محو سوژهاش نشود، اما در آرزوی شفابودن، حسی نیست که بتوانی راحت از کنارش بگذری. بعد از اینکه حال روحیام مساعد شد، حرفش را اینطور ادامه میدهد: روزهای تلخی بود. 30درصد از فشار کار خسته میشدم، اما 70درصد از نظر روحی و روانی، دیدن چنین صحنههای مرا تحتتأثیر قرار میداد. تا اینکه برای مرخصی زایمان رفتم و هنگامی که برگشتم به بخش ICUاعضای گیرنده منتقل شدم.
کار در آن قسمت درست مانند روی دیگر سکه است. در آنجا او با جانهایی که دوباره به زندگی برگشتهاند سروکار دارد. همانهایی که دیگر امیدی برای زندگی نداشتهاند و بهسختی و همراه با درد فراوان روزگار میگذرانند. به عبارتی او مرگ و زندگی را در کار تجربه کرده است.
شیفتهایمان را طوری تنظیم کردهایم که من روزکار باشم و او شبکار. گاهی بچهها را در بیمارستان و داخل خودرو از یکدیگر تحویل میگیریم
خودش لبخندی میزند و میگوید: این بخش شیرینتر است. آنهایی که از اتاق عمل برمیگردند، خوشحال هستند. خانوادهشان از اینکه عزیزانشان را همراه خود به خانه میبرند، غرق در شادیاند. این پرستار بیمارستان منتصریه به یاد جوان بوکسوری میافتد که بعد از چهاربار به اتاق عملرفتن و یک ماه بستریشدن در بخش پیوند، آخر با پای خودش از بیمارستان خارج شد. او میگوید: هنوز هم من و همکارانم از او خبر میگیریم. دیگر نمیتواند در مسابقههای بوکس شرکت کند و کلیههایش دیالیز میشود، اما سرشار از انرژی است.
میدانم که شیفتهای طولانی در زندگی خانوادگیاش تأثیر دارد. خودش هم این موضوع را تأیید میکند و در این باره میگوید: هشتسال است ازدواج کردهام و دو دختر دارم. همسرم در همین بیمارستان و در بخش ICUمرگ مغزی کار میکند. شیفتهایمان را طوری تنظیم کردهایم که من روزکار باشم و او شبکار. گاهی بچهها را در بیمارستان و داخل خودرو از یکدیگر تحویل میگیریم.
گپوگفتم با محمدزاده به پایان رسیده و برای گفتوگو با احمد وارسته، سوپروایزر بیمارستان، به اتاقش خارج از بخشهای درمانی میروم. دیگر از بیمار و صدای دستگاهها خبری نیست. در اتاق نشستهام و منتظر تمامشدن مکالمه تلفنی وارسته هستم که چشمم به خط زیبایش روی تخته کاریاش میافتد.
هنگامی که گفتوگویمان را شروع میکنیم از خطش میگویم. او برمیگردد و به تخته نگاهی میکند و با فروتنی میگوید: چندان هم خوب نیست. اما بدون اینکه کلاس بروم تمرین خط کردهام. علاقه دارم. خط قلمنی و نوشتن روی پرده را هم امتحان کردهام. درکل به کارهای هنری علاقه دارم.
کمی مکث میکند و ادامه میدهد: در برههای همراه کارم گلفروشی در ملکآباد داشتم. کار تزیین گل را یاد گرفته بودم و با علاقه در زمانهایی که بیکار بودم، گلفروشی را اداره میکردم؛ اما بعد از مدتی کارکردن دیدم دوتا شغل را نمیتوانم پیش ببرم. با آنکه علاقه زیادی به گلها داشتم آن را بهخاطر پرستاری کنار گذاشتم.
او 53بهار را پشت سر گذاشته و 28سال سابقه خدمت دارد. 10سالی است که در بیمارستان منتصریه در بخش آموزش هم فعالیت دارد. او کارش را از همان دوران سربازی شروع کرده و سپس به بیمارستان امام زمان(عج) رفته و سال 76مسئول بخش همودیالیز شده است.
از 10سال قبل هم عضو بانک مدرسان دانشگاه علوم پزشکی شده و دورههای مختلف را برای همکارانش برگزار میکند. وارسته میگوید: آنزمان که رشته تحصیلی پرستاری را انتخاب کردم، آنقدرها جامعه با پرستار و تأثیر کارش آشنا نبود. نگاه به این چند سال اخیر نکنید که جایگاه شغلی ما در اجتماع بهتر شده و کار برای عموم مردم شناخته شده است.
پرستاری و درکل پیراپزشکی را دوست داشته و با علاقه این رشته را برای ادامه تحصیل انتخاب کرده است. همین علاقه سبب شد تا در کار با بیمارانی که بر بالینشان حاضر میشود، ارتباط عاطفی برقرار کند. این ارتباط آنقدر عمیق بوده که در مراسم دامادیاش چند تن از بیمارها شرکت کردهاند. او به یاد بیماران میافتد و میگوید: بیماری دارم که سالهاست به خارج از کشور رفته و هنوز با هم در ارتباط هستیم و هنگامی که به کشور برمیگردد به دیدنم میآید.
حالا چند سالی است که ارتباط مستقیم و بر سر بالین بیمار ندارد. این پرستار قدیمی به نکته جالبی اشاره میکند و آن هم اینکه کار با بیمار سادهتر و آسانتر از کارکردن برای کارکنان و رئیس است، زیرا راضی نگهداشتن مافوق و کارکنان که دائم توقع دارند، کار مشکلی است و هر کاری انجام بدهی راضی نمیشوند. اما کار با بیمار خیر و برکتش برای او بیشتر بوده است.
او در این سالها بارها برای سیپیآر(احیای بیمار) حاضر بوده و آخرین تلاشش را برای برگرداندن بیمار فوتی انجام داده است. بیمارانی که پزشک از بازگشتنش ناامید بوده، اما او با تلاش و به خواست خدا بیمار را برگردانده است. وارسته در این زمینه به یاد خاطرهای میافتد و میگوید: پدرم سال1385عمل قلب انجام داد.
هنگامی که او را از دستگاه جدا کردند، نیاز به سیپیآر پیدا کرد. بر بالین پدرم نبودم، اما همکارانم با آنکه پزشک قطع امید کرده بود، توانستند پدرم را برگردانند. این را همان اثر دعاهای بیماران میداند و کم از این موضوع در این سالها ندیده است.
آماده شدهام که به بیمارستان ثامنالائمه(ع) در محله امام خمینی(ره) بروم. با «معصومه برات امامقلی»در دفتر مدیریت پرستاری بیمارستان قرار گفتوگو دارم. چهره آرامی دارد. صدای گرم و دلنشینش به آدم آرامش میدهد. دعوت میکند که در همان اتاق کارش گفتوگویمان را شروع کنیم.
متولد54 است و 23سال سابقه کاری دارد. او از آن دسته افرادی بوده که آشنایی با رشته پرستاری نداشته و بعد از قبولی در دانشگاه بیشتر با حرفهاش آشنا میشود. هر چه بیشتر میگذرد به کارش علاقهمندتر میشود. با تبسمی که به لب دارد، میگوید: خوشحالم از اینکه پرستاری را برای ادامه تحصیل انتخاب کردم. حالا هر کدام از همکاران که میخواهند فرزندانشان تعیین رشته کنند، آنها را پیشم میآورند تا از آینده پیشروی این حرفه برایشان بگویم.
او کارش را در دوران دانشجویی با بیمارستان امام رضا(ع) شروع میکند. هنگامی که به آن روزها برمیگردد، چشمانش برقی میزند و یاد خاطرهای میافتد. آن را تعریف میکند : شاید برایتان جالب باشد جوانترین عضو کادر درمان در بخش ارولوژی بودم. بیماری نیاز به سیپیآر داشت. همراه پزشک به بالین بیمار رفتیم و بعد حدود نیمساعت پزشک فوت را اعلام کرد. بعد فوت بیمار به گوشهای از بیمارستان رفتم و حسابی گریه کردم. نه بهدلیل فوت بیمار؛ بلکه برای علم و دانش کم خودم که نتوانسته بودم بیمار را نجات بدهم.
او در این سالهای کاری یاد میگیرد که گاه رفتن و ماندن دست او نیست و آنها وسیله هستند برای اجرای امر خداوند. بیشک خبر فوتدادن به همراه بیمار کار مشکلی است و امامقلی گاه این مسئولیت را داشته است. میگوید: آستانه صبر همه افراد مانند هم نیست. به تجربه یاد گرفتهام که بگذارم ابتدا همراه بیمار درباره بیمارش صحبت کند و از روند درمان بگوید.
البته برخی هم از وضعیت بیمارشان خبر دارند و میدانند که حالش مساعد نیست. لابهلای صحبتهایش صحبت میکنم و از بیمار میگویم. متوجه میشوم که آیا آمادگی این را دارد که از فوت بیمارش بشنود یا خیر. با این حال کار سختی است که پیک خبر بد باشی.
از سختی کار در دوران کرونا میپرسم. روزها و شبهایی که کادر درمان خواب و خوراک نداشتند و چند شیفت اضافه هم خدمت میکردند. او به موج پنجم اشاره میکند و ادامه میدهد: تمام طول سالهای کاریام یک سمت و این دو سال کرونا یک سمت دیگر. الهی که دیگر چنین روزهایی را هیچ کداممان نبینیم. روزهای خوبی نبود. جلسه اضطراری تشکیل دادیم. یکی از بخشهای جراحی را به بستری کرونا اختصاص دادیم. هتل سجاد را ظرف مدت چهار یا پنج ساعت برای تزریق «رمدسیویر» و بیماران سرپایی مجهز کردیم. شیفتهای همکاران در بخشها افزایش پیدا کرد.
از همکار شهیدش «محمد شکری» نخستین شهید مدافع سلامت استان و بهداری فراجا، میگوید: شکری به کرونا مبتلا شد
صحبتش به همکاران و فداکاریشان میرسد، اشک در چشمانش جمع میشود. بعض امانش نمیدهد و حرفش قطع میشود. صحبتش را با اشک ادامه میدهد و از همکار شهیدش «محمد شکری» نخستین شهید مدافع سلامت استان و بهداری فراجا، میگوید: شکری به کرونا مبتلا شد و در بخش ICU همین بیمارستان بستری شد. لحظه به لحظه آبشدنش را میدیدیم. تمام آنچه از دستمان برمیآمد، انجام دادیم. اما نتواستیم کاری کنیم. او اولین شهید مدافع سلامت استان و فراجاست. هر زمان که به یادش میافتم، بیاختیار اشکهایم جاری میشود. یادش گرامی.
او در آن روزها دغدغه دیگری هم داشته است و اینکه خانواده را با رفتوآمدش به این بیماری مبتلا نکند. امامقلی میگوید: بیماری ناشناخته بود و در آن ابتدا درمان چندانی هم نداشت. با آنکه دستورالعملهای بهداشتی را رعایت میکردم، اما خانوادهام و خودم درگیر شدیم.با تمام سختیهایی که در این مدت دیده است، حتی یک لحظهام از شغلی که انتخاب کرده است پشیمان نیست. میخندد و میگوید: دو دختر و همسرم به شیفتهای طولانی و نبودنم عادت کردهاند، کارم را بهعبارتی قبول کردهاند، نبودنم برایشان عادی است.
نفر بعدی که قرار است با او گفتوگو کنم، «سرهنگ امیر مظفری» است که سوپروایزر بخش درمانگاه و مدیر بخش دندانپزشکی است. او 27سال سابقه خدمت در بیمارستانهای مختلف و ثامنالائمه(ع) را دارد. در زمان گفتوگو با امامقلی به او اعلام میشود یکربع دیگر در دفتر پرستاری حاضر باشد.
رأس یکربع به دفتر آمده، اما گفتوگوی ما با امامقلی کمی بیشتر طول کشیده است. اول برای منتظرماندنش عذرخواهی میکنم. نظامیبودن و در عین حال پرستاربودن دو مقوله جداست به نظرم؛ اما موضوع را با او که در میان میگذارم، میگوید: بله، شاید از نظر دیگران اینطور باشد. شاید هم معجزه کار پرستاری است که این دو با هم در بهترین حالت جمع شدهاند.
او از دوران دبیرستان که طرح کاد را در بیمارستان گذرانده به پرستاری علاقه پیدا کرده است و در دوران سربازی که بیمارستان ارتش نیرو جذب میکرده است با توجه به اینکه پدرش نظامی بوده برای استخدام در بیمارستان ارتش اقدام میکند.
مظفری معقتد است شغلی را که انتخاب کرده است، بهترین لحظهها را و بهترین دعاها را دارد. همان دعاهایی که در نیمهشب و بیمار در بستر آن را انجام میدهد. او معتقد است که رشته و حرفهاش بسیار مقدس است. تا دوران دانشجوییاش به عقب برمیگردد. یک روز خستهکننده را پشتسر گذاشته بوده و برای استراحت به نمازخانه بیمارستان میرود.
روپوشش را تا میکند و زیر سرش میگذارد تا لحظهای بخوابد. به یاد این خاطرهاش که میافتد، لبخندی گوشه لبش جا میگیرد و میگوید: استادم که استاد اخلاقم بود، مرا دید. به شوخی با پا به پهلویم زد و گفت که این لباس خیلی مقدس است، چرا آن را زیر سرت گذاشتهای؟
از آنزمان مظفری حرف استاد را حلقه گوشش کرده و به پرستاران تازه ورود هم گفته است؛ شاید لباسمان کثیف یا آلوده باشد، اما قداست خاصی دارد، تمام آن انرژی مثبتها و دعاهای بیماران را در خود دارد. شاید برایتان جالب باشد، او روپوشهایش را دیر به دیر میخرد و آنها را بیرون نمیاندازد و همه را نگه میدارد.
برایم جای پرسش دارد که سلسله مراتب و احترامهای نظام در کارش تأثیر دارد، مظفری میگوید: هنگامی که این روپوش سفید را تنم میکنم، برایم تفاوتی نمیکند سرباز صفر، متهم و... زیر دستم باشد وظیفه انسانیام را انجام میدهم، اگر در بیرون از بیمارستان باشد، به گونهای دیگر با این افراد رفتار میکنم اما اینجا در کارم خللی وارد نمیکند. سلسله مراتب بیشتر در بین خودمان است و نماد بیرونی برای بیمار ندارد.
میدانم که در زمان کرونا او هم شفیتهای سنگینی داشته است، در این باره میخواهم برایم توضیح بدهد. این پرستار باسابقه میگوید: مرخصی بودم و همکارانم تماس میگرفتند و از اوضاع بیمارستان میگفتند. دخترم که امسال کنکوری است، گفت که بابا همکارانت در حال جنگ هستند و تو اینجا نشستهای و چای میخوری. برایم خیلی تعجبانگیز بود. او با آنکه میدانست چه چیزی در انتظارم است، اما باز هم تشویق به رفتنم کرد.
از همسرم تشکر کردم که چنین دخترهایی برایم تربیت کرده است.
البته خانوادهاش با شغل او هماهنگ شدهاند. کم نبوده است لحظههایی که او برای شغلش مسافرت را در لحظه آخر که چمدان به دست بودهاند، لغو کرده و فقط با یک توضیح ساده به سرکار برگشته است. مظفری میگوید: شغل ما علاوهبر پرستاری با نظامیبودن همراه است که آن را خاصتر کرده است. گاهی آمادهباش هستیم و این را خانواده درک میکنند.