در روزگاری که مردم به دنبال سود بیشتر هستند، گاهی آدمهایی پیدا میشوند که همدلی برایشان ارزشمندتر است و به فکر نیاز مردم هستند. نمونه آن علیرضا نصراللهی است که سوپرمارکت نهچندان بزرگی در خیابان رودکی دارد، اما بیش از 200نفر در آنجا حساب دفتری دارند.
البته بهجز این دفترها، دفاتر دیگری دارد که متعلق به سه سال گذشته است و صاحب حسابها رفتهاند که بیایند. او هم آن دفترها را کنار گذاشته است. این آدمهای بدحساب سبب نشدهاند که نصراللهی حساب دفتریاش را ببندد یا به افراد دیگری که برای نسیهبردن میآیند، بیمهری کند و آنها دست خالی از مغازهاش بروند. او میگوید: «طرف حساب من خداست، شاید این آدمها واقعا ندار باشند. اطمینان دارم خودش عوضش را میدهد.»
برای مصاحبه وارد مغازهاش شدیم و علت آمدنمان را گفتیم. پرانرژی و شوخطبع است و با مشتریهایش خوش و بش میکند. حتی برخی از آنها را با اسم کوچک صدا میزند. در آن مدتی که در مغازهاش هستیم برایمان جالب است برخی مشتریها کارتشان را میدهند بدون اینکه رمز را بگویند، خودش کارت میکشد؛ او حافظه خوبی دارد حتی بهتر از خود صاحب کارت.
علیرضا متولد1372 است و در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمده است. پدرش کشاورز است. با آنکه قائنی است، اما بزرگشده تهران است و در آنجا کار کردن را شروع کرده است. او از چهار سال قبل که به مشهد آمده، در کنار دو برادر دیگرش در این سوپرمارکت مشغول به کار شده است. وقتی از او علت نسیهدادنش را میپرسیم، میگوید: سفرهای پهن است و اگر کسی گرسنه از کنار آن عبور کند خدا قهرش میگیرد. کسی که نسیه میبرد، حتما نیازمند است حتی اگر پولش را نیاورد خداوند 10برابرش را برایمان میرساند.
این کاسب معتقد است هر کاری میکنیم خدا میبیند و طرف حساب ما خودش است. او میگوید: از ما در این دنیا چه میماند جز خوبی. همین که سالها بعد کسی از این خیابان رد بشود و بگوید خدا بیامرزد نصراللهی را که اینجا مغازه داشت، برایم کافی است.
اما اینکه چرا نسیه میدهد هم قصه جالبی دارد.
15سال در نانوایی کار میکردم. پسرعمویم میگفت نان بوی خوبی دارد، نیازمند یا معتادی رد میشود بگذارید نانش را بردارد و برود
فلسفه اینکارش به سالها قبل برمیگردد. آن سالهایی که در نانوایی پسرعمویش کار میکرد. او برایمان تعریف میکند: 15سال در نانوایی کار میکردم. پسرعمویم میگفت نان بوی خوبی دارد، نیازمند یا معتادی رد میشود بگذارید نانش را بردارد و برود.
میگفتم نیازمند باشد اشکال ندارد، اما چرا به معتاد نان بدهیم، میخواست سمت اعتیاد نرود. او میگفت که به معتاد بهعنوان بیمار نگاه کن نه چیز دیگر؛ بگذار نانش را بردارد و برود، پولش را بگذار به حساب من، اما نگذار دست خالی از مغازهمان برود.
بالأخره هر کار خوبی جوابی هم دارد. این را علیرضا بهخوبی درک کرده و از همان موقع بوده که حرف پسرعمویش را بیشتر از قبل آویزه گوشش کرده است. یک شب برای گرفتن پساندازش به خانه خواهرش رفته بود که در راه برگشت، چند نفر او را خفت میکنند که پولهایش را بگیرند.
اما همان معتادی که از آنها نان مجانی میگرفته به دادش میرسد و خطاب به زورگیرها میگوید: «او را ول کنید، او شاطر نانواست که به من نان مجانی میدهد.» حرف آن معتاد سبب میشود تا علیرضا جان و مالش در امان بماند. با خنده میگوید: پسر عمویم میگفت کل نانی که تو به او دادی 10هزار تومان هم نشد، اما او 400هزار تومان پولت را نجات داد.»
او معتقد است گاهی افراد دستشان تنگ است و پولی ندارند، حساب این افراد از آنهایی که میخواهند سوءاستفاده و کلاهبرداری کنند جداست. برایش مهم نیست شخصی که نسیه میبرد محلی باشد یا غیربومی.
این کاسب باانصاف میگوید: با آنکه چهار بار از سر این نسیهدادن کلی ضرر و زیان کردیم، اما هر بار خدا دستمان را گرفت و بلند شدیم. دو سال قبل چهار ماه بود که دخل درست و حسابیای نداشتیم، برای همین نسیه را کمتر کردیم، اما قطع نکردیم. آخر نمیشود کسی را دست خالی از مغازه بیرون فرستاد.
دفترهایی دارد که از زیر میز برمیدارد. کلی خاک گرفته است و به سه سال قبل برمیگردد. به قول خودش بیخیال آنها شده است. البته افرادی هم هستند که میآیند و حسابهای دفتری را صفر میکنند. خیلی از مغازهداران محله به آنها اعتراض کردهاند که نسیهدادن و سود کمترگرفتن سبب میشود تا آنها کار و کسبشان کساد شود.
او درباره اینکار میگوید: به آنها میگوییم حتماکه نباید ما سود زیادی ببریم، گاهی سود کمتر سبب میشود تا مردم هم بتوانند جنس مورد نیازشان را با قیمت بهتری ببرند.
او ادامه میدهد: از این مغازه پنجخانوار نان میبرند سر سفرهشان، اما هیچ وقت لنگ چیزی نماندهایم و شکر خدا سفرهمان پر از برکت بوده است.
برادران نصراللهی به همه نسیه میدهند، اما خودشان نسیه خرید نمیکنند. این موضوع هم یک قصه جالب دارد. نصراللهی میگوید: پدرم داشت بنایی میکرد و دستکش نداشت. گفت که برایش دستکش بخرم. رفتم سوپرمارکت سر محل و یک جفت دستکش خریدم و گفتم پولش را بعدا میآورم.
وقتی برگشتم پدرم پرسید پولش را حساب کردی؟ گفتم فردا پولش را میدهم. پدرم دستکشها را از دستش درآورد. گفت: «اگر تا فردا زنده نماندی که قرضت را بدهی چه؟ باید با دِین او از دنیا بروی.» همین حرف پدرش سبب شد تا او هیچ زمان نسیه از بازار خرید نکند و جنس را نقدی بخرد.
با هر کدام از مشتریهای مغازه که برای خرید آمدهاند صحبت میکنیم. همه میگویند او مشتریمدار است و هوای سالمندان محله را دارد. کافی است آنها تماس بگیرند و حتی یک قلم کالا خرید کنند، نصراللهی با پیک رایگان آن را به دستشان میرساند. شهرام تدین یکی از ساکنان محله بهشتی میگوید که میدانم دستشان به خیر است.
حتی به برخی از مردم محله به طور قرضالحسنه کمک مالی میکنند. آنها میگویند وارد این مغازه که میشویم، صاحب مغازه لبخند بر چهرهاش دارد و با گرمی احوالپرسی میکند. همین خلق خوش به مشتریها انرژی میدهد. این روزها لبخند در بازار کمیاب شده است. بیشتر مغازهدارها بعد از سلام سراغ گرانی میروند و بیآنکه احوالشان را بپرسیم از حال بدشان میگویند.