نهتنها زیرزمین کیفدوزی سید در نقطه شروع خیابان وحید، که همه کارگاههای این محدوده و بازارهای اطراف در تابستانهای بلند یک جور کلاس تعلیمی بود برای آنهایی که در این سه ماه افسانهای، میخواستند خرج یک سال تحصیلشان را به دست بیاورند، دانشآموزانی که فصل کیف و کتاب برایشان به پایان رسیده بود و به میدان کار آمده بودند.
سید همه روزهای گرم تابستان را پشت یکی از چرخهای خیاطی مینشست. دور و برش بچهها میپلکیدند. سر نخ کیفها را میزدند و بعد دستهبندیشان میکردند. بعضیها هم کاردزد و زرنگ بودند.
زیرزمین و سایه خنکش برای دور ماندن از تیغ گرما جان میداد اما تابستان گرم بود، طولانی و بلند. لباس به تن میچسبید، آن هم در یک وجب جا که چند نفر کنار هم بودند.
سید تقی موسوی روزهای میانسالیاش را تجربه میکند. زندگی دانشآموزان حالا با دوران نوجوانی خودش زمین تا آسمان فرق میکند. تعریف میکند: «تا همین یکی دو دهه پیش، شرایط زندگی به گونهای بود که بچهها سختکوش بار میآمدند. استادکارها جدی، اخمو و بداخلاق بودند، خیلی بیشتر از چیزی که تصورش را میکنید، اما خوبیاش این بود ما کار یاد میگرفتیم.».
پایین رفتن از پلههایی که به زیرزمین ختم میشود، هنوز هم میتواند حال و هوای تابستانهای گذشته را زنده کند.
چند چرخ کنار هم ردیف شدهاند و پشت آنها کسی نیست. سید میگوید تابستانهای نهچندان دور، کارگاههای این حوالی جای سوزن انداختن نبود. از بین آن همه شلوغی و برو و بیا در این کارگاه، فقط یک نفر پای کار مانده است.
محسن وقتی پیشنهاد همسایهشان را برای کار کردن در مغازه کیفدوزی شنید، قبول کرد و پادوی مغازه آنها شد
سید محسن در دنجترین گوشه مشغول کار است. جوان به نظر میآید. سالهاست گوشهایش به صدای چرخ عادت کرده است. یک سال و دو سال که نیست. شروع کارش در این حرفه برمیگردد به یکی از تابستانهای پرخاطره زندگی در هشتسالگیاش.
شاید یک پسربچه در هشتسالگی نتواند درست تصمیم بگیرد اما محسن وقتی پیشنهاد همسایهشان را برای کار کردن در مغازه کیفدوزی شنید، قبول کرد و پادوی مغازه آنها شد.
سید محسن حالا بیستوهشتساله است. سالبهسال تابستانهای هشتسالگی تا امروز حضور پررنگی در ذهنش دارند.
تعریف میکند: «خانوادهها پرجمعیت بودند و پدرها و مادرها فصل فراغت از تحصیل که میرسید، یک جایی دست بچهها را بند میکردند. کارگاهها محل استعدادیابی به حساب میآمد. یکی نجاری دوست داشت، یکی تعمیرات لوازم برقی. بعضیها هم عاشق معماری بودند و کار بنایی را با جان و دل انجام میدادند. کار من از تابستان هشتسالگی شروع شد، بابت این موضوع خیلی خوشحالم. تنها غصهام این است که چرا درسم را ادامه ندادم.»
سید سرگرم کار میشود. ما پیچ تند پلهها را بالا میآییم و به داخل خیابان بزرگ وحید پا میگذاریم. حالا تعداد کارآموزان کارگاهها خیلی کم شده است. از جنبوجوش نوجوانها خبری نیست جزچند نفری که مشتاقاند فروشندگی را یاد بگیرند.
امیر دانا شانزدهساله است و میداند فروشندگی هنر است. میخواهد زیر و بم این حرفه را یاد بگیرد. دو سال است تابستانها مشغول کار در این بازار است. با خوشرویی مشتری را تا دم در مغازه راه میاندازد. میگوید: «کیففروشی را دوست دارم. پدرم قول داده برایم مغازه باز کند اما میدانم فوت و فن دارد و اول باید آن را یاد بگیرم. خوشحالم تابستانم را به بطالت نمیگذرانم.»
من تجربه کارهای زیادی را در تابستانها دارم. وقتی دانشآموز بودم و درس میخواندم، از بستنیفروشی تا بخاریسازی را تجربه کردم
ردیف مغازههای کیففروشی پر از استادکارهایی است که حاصل سالهای زحمتکشیشان را میچشند. لبخندی که آنها از سر رضایت و شوق میزنند به این معناست که از این کار بد ندیدهاند. در حالی که کلاسهای ناتمام آموزش خوشنویسی و زبان انگلیسی و ... وقت آزادی برای بچهها نمیگذارد و بیشتر دانشآموزان مشغول گذراندن این دورهها هستند، بعضیها از سر نیاز، سراسر تابستان را کار میکنند.
برخیها هم تنها برای یادگیری هنر آمدهاند. در کارگاههای تولیدی بازار بزرگ ایثار هم خبری از استادشاگردهای قدیم نیست. یکی از تولیدکنندگان جوان بازار میگوید: «من تجربه کارهای زیادی را در تابستانها دارم. وقتی دانشآموز بودم و درس میخواندم، از بستنیفروشی تا بخاریسازی را تجربه کردم. یادم هست عاشق چوب و کار با آن بودم. مدت زیادی هم نجاری کار کردم و بعدها وارد کار تولید پوشاک شدم. همه اینها تجربه بود تا در این کار موفق شوم.»
بنیامین صدیقی لاغراندام است اما تا دلت بخواهد جربزه دارد و برش کار. یازدهساله است. هم درس میخواند هم کار میکند. از 10 صبح تا 9 شب توی کارگاه مانتودوزی است که متعلق به یکی از اقوامشان است و خانواده به محل کار او اطمینان کامل دارند.راحت و چشمبسته اتوکشی میکند.
میگوید: «کار کردن را خیلی دوست دارم. قبل از این هم همراه پدرم در مبلسازی کار میکردم. با داییام هم برقکاری کردهام.» یاسین غفوری، یکی دیگر از کارآموزان مانتوفروشی، دوازدهساله است و احساس میکند برای فروشندگی استعداد دارد. خانوادگی در کار تولید مانتو هستند: پدر و عموها. یاسین میداند هنوز خیلی زمان لازم است که بخواهد خودش را باآنها مقایسه کند اما در همین مدت از خودش راضی است. سید محمدهادی حسینی شانزدهساله است. اولین بار است فروشندگی را تجربه میکند. کمی خجالتی است و میداند برای یک فروشنده خوب بودن باید مردمدار و معاشرتی باشد. این موضوع را در همین مدت کوتاهی که مشغول کار شده فهمیده است.
کارگاهها برای قبول کردن شاگرد محدودیت دارند. کوچکتر از هجدهسالهها را نمیتوانند بپذیرند. به همین علت، فضاهای کارگاهها قوم و خویشاوندی شدهاست و از استادکارهای عنق و اخمو خبری نیست. بچهها هم تفریح میکنند، هم کار. این فرق تابستانهای حالا با گذشته است.
همه آنهایی که تابستانشان را پای این کار میگذارند بهاتفاق عقیده دارند که کار کردن نباید مانع تفریحشان باشد وگرنه از کار زده میشوند
همه آنهایی که تابستانشان را پای این کار میگذارند بهاتفاق عقیده دارند که کار کردن نباید مانع تفریحشان باشد وگرنه از کار زده میشوند. سید موسی سیدی هجدهساله است اما کاربلد و بازاری. چهار سال است توی کار فروش کفش بازار ایثار است. میگوید: «لذت میبرم وقتی پیشرفتم را در بازار میبینم. این یعنی به کار خیلی بیش از درس خواندن علاقه دارم.»
تا حدود دو دهه قبل، غیرممکن بود تابستان بیاید و دانشآموزان مشغول کار نباشند. این فصل که تمام میشد، آنها صنف بزرگی از شغلها را میشناختند اما حالا بچهها با همهچیز غریبه هستند. همه وقتشان با تلفن همراه و فضای مجازی پر میشود در حالی که برای هر پسری لازم است بتواند آچار دست بگیرد و از پس کارهای فنی برآید.