چند وقت پیش برای اولینبار در بازار گل فتحآباد دیدمش. انتهای یک مغازه بزرگ که از همان ورودیاش پر بود از دستسازهای حصیری، او روی زمین خاکی نشسته و ترَکهها را مثل موم توی دستش گرفته بود و آنها را تند تند، چپ و راست در هم میتنید.
حالا برای گفتوگو با او آمدهایم و در انتهای مغازه مستطیلشکل و بزرگش نشستهایم. گویی دیدن صحنه شکلگرفتن یک سبد حصیری به مذاق مشتریها خوش میآید که مشتریها برای نگاه به دستان این هنرمند به تماشا میایستند.
ناصر حائریان اردکانی هنرمند پنجاهوهشتساله و ساکن محله حسینباشی است. کسی که در خانوادهای مروارباف بزرگ شده و مدعی است یکی از اولین مرواربافهای مشهد است. اکنون او و برادرانش مشغول این هنر هستند.
زمانی را به یاد میآورد که کودک خردسالی بیش نبود و به همراه برادرانش پا به پای هم در کارگاه سبدبافی کار میکردند. همانطور که از پسوند نام خانوادگیاش پیداست اصالتشان به اردکان یزد برمیگردد. خانوادهای پرجمعیت با پنج برادر. خودش میگوید: مرحوم پدرم خیاط بود. خردسال بودم که به تهران کوچ کردیم و همانجا ساکن شدیم.
ابوالقاسم برادربزرگم بچه زبر و زرنگی بود. همان اول کاری در چهارراه بیسیم تهران، زد به کار تولید سبدهای گل پلاستیکی. ما هم زیر دست او کار را یاد گرفته و شدیم زُبده این کار. آنزمان هنوز سبدهای چوبی مثل الان مد نبود. انواع سبدها از سبد گل و سبزی گرفته تا نان و سبدهای میوه پلاستیکی بود.
او از مشتریای میگوید که با آوردن تصویری از سبدهای حصیری و سفارش نمونه مشابه، جرقه تولید این محصولات چوبی را در ذهن برادر بزرگ روشن میکند: مشتری بهروزی داشتیم که در چهارراه قصر فروشگاه گلفروشی داشت. مدل سبدهای حصیری از سبد گل گرفته تا جانانی و سبد سبزی از نوع مرواربافی را او به برادرم سفارش داد.
به گفته حائریان، کار و بار برادرش رونق گرفت طوری که سبدهای حصیری را به دیگر کشورها بهویژه کشورهای حاشیه خیلج فارس صادر میکرد: سفارشهایش بیشتر برای کشورهایی مثل دبی، بیروت و... بود. حیف که عمر ابوالقاسم کوتاه بود و او در سیوچهارسالگی بر اثر تصادف فوت کرد.
آقا ناصر که از ششهفت سالگی پابهپای برادران دیگرش در کارگاه حصیربافی کار میکرده است تعریف میکند: از استقبال مردم از سبدهای حصیری همین را بگویم که وقتی سرصبح از در خانهمان که دیوار به دیوار کارگاه بود بیرون میآمدیم، میدیدیم سفارشدهنده توی خودرو پشت در منتظر نشسته است. آن موقع برادرم ۱۰ - ۲۰تا کارگر دیگر هم داشت. او هر روز قبل از شروع به کار کارگرها یک کیسه شکلات کاکائو برای آنهامیآورد. نفری یک مشت به هر کارگر میداد تا تشویق شوند و سریعتر و با دقت و ظرافت بیشتری کار کنند.
هر روز قبل از شروع به کار کارگرها یک کیسه شکلات کاکائو برای آنهامیآورد؛ نفری یک مشت به هر کارگر میداد تا تشویق شوند و سریعتر و با دقت و ظرافت بیشتری کار کنند
حائریان معتقد است اگر علاقه نباشد کار پیش نمیرود: در اینکار باید ساعتها پای دیگ پرحرارت بنشینی و تَرکه باریک را پوست بکَنی این تنها قسمتی از کار است. بعد از آن بافتن ظریف و بیعیب و نقص سبد خودش حوصله زیادی میطلبد. اگر جایی از بافت اشتباه شود و گرهی بد جا بیفتد، سبد، زیبا از آب در نمیآید و کار خراب میشود.
دستهای ترکه مروار گوشهای از مغازه جا خوش کرده است و به انتظار بافتهشدن است. کیسهای خیس روی آنها کشانده شده تا زود خشک و شکننده نشوند. چشمان حائریان روی ترکهها ثابت میماند، گویی خاطراتی در ذهنش زنده شده و مرور خاطرات لبخندی را روی صورت این هنرمند قدیمی مینشاند: ما پنج برادر بودیم که همه با هم در همان کارگاه برادر بزرگمان کار میکردیم.
بچه بودم که از سر ذوق و شوقی که به اینکار داشتم به کارگاه برادرم میرفتم. بیشتر نگاهم به دست بقیه بود تا کار را یاد بگیرم. اولین کاری هم که یواشکی درست کردم یک سبد بود. اما چون گرهها را درست نزده بودم و سبد ایراد داشت اولین دستسازهام را لابهلای بقیه سبدها قایم کردم تا کسی نبیند.
این را که میگوید بلند بلند میخندد.
تهیه مواد اولیه سبد و حصیربافی برای خودش داستانی شنیدنی دارد که شاید خیلی از ما از آن بیخبر باشیم. آقا ناصر از شاخههای درختی میگوید در کَنسلقان تهران که بهترین آن برای سبدهای باکیفیت استفاده میشود. بهترین چوب برای سبدبافی، مُروار یا همان شاخههای درخت بیدسرخ است. درختی که زمان بچگی ما در کنار جویهای کنسلقان تهران کشت میشد. فصل کشتش هم بیشتر پاییز و با شروع هوا سردی بود. این چوب معمولا خرواری خریده میشود.
قبل از پختن مروارها (ترکهها) برگها و گرههای روی آن را جدا میکنند طوری که سطح ترکهها کاملا صاف شود. اینکار باعث بافت راحت مروار میشود .از آنجا که قطر و طول مروارهای مورد استفاده متفاوت است مرحله بعدی دستهبندی ترکهها بر حسب طول و قطر آنهاست. سپس بستههای مروار را داخل دیگهای بزرگ مخصوص پخت و پز قرار میدهند. دیگ با آب پر میشود؛ طوری که آب روی تمام بستهها را فرابگیرد.
دمای آب را به نقطه جوش میرسانند تا به مدت 12ساعت مروارها بهخوبی مغزپخت شوند. اینکار انعطاف ترکهها را برای بافت افزایش میدهد. پس از گذشت ششساعت از جوشاندن مروارها، بهطور آزمایشی یک نمونه از آنها را از درون ظرف بیرون کشیده و پوستش را جدا میکنند، در صورتی که اینکار راحت انجام شود عمل پختن به پایان رسیده است.
برای جداکردن پوست ترکهها از هیچ دستگاهی استفاده نمیشود و تمامیکارها به روش سنتی و با دست انجام میشود، مسئولیتی که اوایل در کارگاه، برادرم به دوشم گذاشته بود.مرواربافان برای جداکردن پوست از قسمت ضخیم ترکه شروع کرده و در ادامه به انتهای نازک و باریک آن میرسند.آقا ناصر در ادامه از سبدبافی با ترکههای انار در شهر زادگاهش یزد یادی میکند و همچنین از سبدهای چلو صافی مشهدیها که با ترکههای درخت ارغوان درست میشود.
از دهه40 تا 80 به مدت چهاردهه این هنرمند حصیرباف و برادرانش در این هنر استخوان خرد کردند و تجربه پشت تجربه اندوختند تا هر کدام برای خود استادی میشوند. «تهران که بودیم مدتی با یکی از برادرهایم شراکتی مغازهای خریدیم و زدیم به اینکار. مرحوم برادرم حسین دستهایی قوی داشت برای اینکار و بهحق پنجه طلایی بود. او ایده و طرحهای خوبی هم میداد. ما چند سال با هم کار کردیم، تا دست روزگار من را به مشهد الرضا(ع) کشاند تا رزق و روزیام را در میان مردم این شهر و دیار دربیاورم.»
کوچه حسینباشی برای حائریان پنجاهوهشتساله، کوچهای است پر از خاطرات خوشی و ناخوشی؛ کوچهای که از حوالی22سال قبل، کارگاه و خانه آقا ناصر در آن بوده است. «به مشهد که آمدیم بین خانههایی که به من معرفی کردند، خانهای در کوچه حسینباشی بدجور به دلم نشست.
دست روزگار من را به مشهد الرضا(ع) کشاند تا رزق و روزیام را در میان مردم این شهر و دیار دربیاورم
خانهای سهطبقه که طبقه بالایش بهدلیل حیاط خلوتی که روی پشتبام داشت، جان میداد برای کارگاه حصیربافی و انبار شاخههای مروار؛ کارگاهی نقلی و دنج که با وجود گسترش کار و زدن کارگاهی بزرگ در نزدیکی بازار گل هنوز آنجا را حفظ کردهام.» آقا ناصر هر وقت در خانه دلتنگ بافتن و بههم تنیدن چوبهای مروار میشود، اتاقک روی پشتبام، خوب جایی برای دستان این هنرمند است تا ببافد و ببافد و ببافد.
حائریان به صادرات کالاهایش به برخی کشورها اشاره میکند؛ کالاهایی که کشورهای دوست و همسایه با فرهنگی نزدیک به فرهنگ و آداب ما طالبش هستند. «ایده ساخت جعبههای چوبی در سفر به کشور چین به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم با توجه به استقبال از این سبدها و آیینههای چوبی دست به تولید این نوع کار بزنیم. مدتی با باجناقم که در همین بازار گل فعالیت داشت کار کردم. کارهایی که مشتری خوبی داشت، اما با افزایش قیمت ارز و گرانشدن چوبهای روسی به مرور مشتری خودش را از دست داد.»
این مروارباف قدیمی میگوید: حبوبات، انواع آجیل، تخمه و... وقتی در سبد حصیری ریخته شوند بهدلیل امکان هواخوریای که در سرتاسر سبد دارند نه بو میگیرند نه شته و کرم میافتند. زمانی آجیلفروشی را پیدا نمیکردی که سبد مخصوص آجیل نداشته باشد؛ چرا؟ بهدلیل هواخورش. الان اجناس حصیری بیشتر جنبه تزیینی پیدا کرده است و خیلی از مردم از خواص و کارکردش بیخبرند.
از تنوع سبدها و ایده طراحی آنها که میپرسم میگوید: بیشتر طرحها را خانمها میدهند. در اینترنت مدلی را میبینند سفارش کار میدهند. از صندوق حصیری برای چادرنمازها تا سبد مخصوص لباس چرک و...» آنطور که اردکانی میگوید او بیشترین ایدههایش را از مشتریانش میگیرد و به درخواست آنها مدلی را که سفارش میدهند میسازد از میز و صندلی باغویلاها گرفته تا سبدهای مدل به مدل برای آشپزخانه.
بازار طرقبه بازاری است که آوازه صنایع دستیاش را خیلیها شنیدهاند. حائریان هم بعد از آمدن به مشهد وقتی از وجود این بازار مطلع شد این راه افتاد تا در آنجا مشتری پیدا کند. «اوایلی که به مشهد آمده بودم خودم بودم و پسر بزرگم علیرضا که با هم کار میکردیم. چوب را از کنسلقان سفارش میدادیم. جایی هم در کوچه پژن اجاره کردیم که دیگ بزرگ مخصوص جوشاندن چوبها آنجا بود و الان هم فعال است.
همه کارها خیلی خوب پیش میرفت، اما با همه اینها در بازار مشهد، حتی یک مشتری نداشتیم. بیشتر از دهبار به بازار طرقبه رفتم. از کارم گفتم و هنرم. تلفن و آدرس هم میگرفتند، اما دریغ از یک تماس و سفارش. مشتری تهرانی که کارم را دیده بودند زیاد داشتم، اما برای منِ تولیدکننده سخت بود کارم را به شهر دیگر بفرستم. کمکم داشتم ناامید میشدم که یک اتفاق زندگی و کسب و کارم را از اینرو به آنرو کرد.»
او داستان آشناییاش با عسگرزاده یکی از حجرهداران راسته بازار طرقبه و شکل گرفتن دو دهه همکاری را اینطور روایت میکند: با اینکه بازاریهای طرقبه جواب درست و حسابی نمیدادند، دوباره راهی آنجا شدم. در ماه چند بار راسته مغازههای صنایعدستی طرقبه را گز میکردم تا مشتری پیدا کنم. تا اینکه یک روز آقایی به نام عسگرزاده از من خواست چند نمونه کار برایش ببرم.
دل توی دلم نبود. قلبم بهشدت میزد که مبادا چیزی بگوید و تنها مشتریام را از دست بدهم
دفعه بعد که رفتم ۷۴هزار تومن جنس توی خودرو ریختم و مغازه این بنده خدا بردم. همه اجناس که کنار خیابان خالی شد، بیرون آمد و خریدارانه شروع به وارسی کرد. در و همسایههای اطراف هم یکی یکی آمدند جلو به تماشا. همانجا یکی از مغازهدارها به حاجی گفت همه اینها را خریدارم. در همین گیر یکی از کاسبهای سرشناس آن راسته که اتفاقا در کار خرید و فروش این نوع کار بود در حال ردشدن از آن خیابان بود.
عسگرزاده صدایش زد تا او هم نگاهی کارشناسانه به سبدها کند. او حاجقدرت نام داشت. جلو آمد یک سبد جانونی را برداشت و رو به آسمان گرفت. بالا برد. چپ گرداند. راست گرداند و چشمانش را ریز و درشت کرد. حالا من دل توی دلم نبود. قلبم بهشدت میزد که مبادا چیزی بگوید و تنها مشتریام را از دست بدهم. خدا میداند از فرستادن کار با قیمت ارزان به تهران خسته شده بودم. قیمتی هم که داده بودم از جنس درجه3 شمال هم کمتر بود.
همه نگاهها به دهان حاجی بود و منتظر که چه میگوید. حاجقدرت با همان لهجه غلیظ شمالی گفت: «خدایی اینکار درجه یک است. حداقل 2هزار و 500 پولش میشود.» در حالیکه من هزار و200 قیمت داده بودم. تا این حرف از دهان حاجی درآمد عسگرزاده که گویی از این معامله جان گرفته باشد گفت همه را خریدارم. همسایه کناری او هم بلافاصله گفت همه اینها مال من، چند؟ او همه سبدها را به صدهزارتومان همان جلو مغازه از عسگرزاده خرید. معامله در معاملهای شد که بیا و ببین. از آنجا چراغ کاسبیام در طرقبه را روشن کرد.