کد خبر: ۲۹۸۲
۰۴ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

داستان خرّم آزادی یک شهر

روایت خرمشهر به تعداد آدم های شهر متواتر و متفاوت است. هرکس که آن زمان در خرمشهر بوده، می تواند از جزئیات اتفاقاتی که آن زمان در شهر افتاده است، پرده بردارد؛ روزهایی که آغاز دفاع با دستان خالی در خرمشهر بود و بر همه آن افرادی که ابهام ، بخش زیادی از زندگی شان را با خود به تاریکی برده بود، آسان نگذشت؛ رنجی که در سوم خرداد61 به شیرینی تبدیل شد. تنِ زخمی شهر دست مردم افتاد تا آن را تیمار کنند.

ساعت 30دقیقه بامداد 10اردیبهشت 61 عملیات گسترده «بیت المقدس» با رمز «یا علی بن ابی طالب(ع)» شروع شد. هیچ کس نمی دانست این عملیات قرار است چند روز طول بکشد و سرانجامش به کجا ختم شود. اما همه می دانستند سرنوشت خانه و زندگی و کسب و کار ساکنان خرمشهر و شاید همه ایران به این عملیات بستگی دارد.

وقتی شهر اشغال شد، مردم شهر حتی مهلت اینکه کرکره مغازه را پایین بکشند، نداشتند؛ حتی طلافروش، نجات جانش را به حفظ سرمایه اش ترجیح داده بود. کسی فرصت نداشت دخل مغازه اش را جمع کند. با این وضع، هرکسی جان و ناموسش را برمی داشت و می رفت؛ خانه ها با آن همه اسباب زندگی، که دیگر جای خود را داشت.

روایت خرمشهر به تعداد آدم های شهر متواتر و متفاوت است. هرکس که آن زمان در خرمشهر بوده، می تواند از جزئیات اتفاقاتی که آن زمان در شهر افتاده است، پرده بردارد؛ روزهایی که آغاز دفاع با دستان خالی در خرمشهر بود و بر همه آن افرادی که ابهام ، بخش زیادی از زندگی شان را با خود به تاریکی برده بود، آسان نگذشت؛ رنجی که در سوم خرداد61 به شیرینی تبدیل شد. تنِ زخمی شهر دست مردم افتاد تا آن را تیمار کنند.

 

اِشغال غم انگیز یک شهر خُرم

وقتی عراقی ها خرمشهر را زیر آتش گرفته بودند، تنها سلاح رزمنده های ایران، ژ3 بود که عراقی ها به آن توپ دستی می گفتند. تیمسار نامجو، فرمانده عملیات آبادان، تانکی در اختیار نداشت که بخواهد به سوی دشمن براند. او تصمیم گرفت به جای دست روی دست گذاشتن کاری کند که دست کم اندکی محاسبات عراقی ها را به هم بریزد.

تیمسار به سربازانش می گفت: قبل از روشن شدن هوا بشکه های خالی را روی آسفالت حرکت بدهید تا عراقی ها فکر کنند تانک های ما آماده اند؛ بترسند و داخل شهر نشوند. یکی از سربازانی که هر روز این کار را انجام می داد، ابوالحسن ایزدجو بود؛ رزمنده ای که قید آلمان رفتن را زده بود تا به جنوب ایران بیاید و برای دفاع از وطنش بجنگد. حسن و هم رزمانش تا مدتی به این کار ادامه می دادند و تاحدی هم عراقی ها را ترسانده بودند، اما این شیوه نتوانست چندان ادامه دار شود.

عراقی ها از دو کیلومتری خرمشهر، مستقیم شهر را زیر آتش گرفته بودند و شهر بی دفاع نتوانست در برابر این هجوم دوام بیاورد و به دست دشمن افتاد.

حسن نیز خسته و دل شکسته به همراه هم رزم هایی که رنج سقوط شهر بر شانه شان سنگینی می کرد؛ به تهران برگشت تا در رسته توپخانه مشغول به خدمت شود. آن روزها تنها آرزوی او، مهیا شدن سلاح های سنگین و بازگشت دوباره به خرمشهر برای مقابله با دشمن بود. آن هایی که آن زمان غم از دست رفتن شهر خرم را لمس کرده اند، می توانند عمق آرزویی را که برای پس گرفتنش داشتند، درک کنند. آدم نمی تواند پاره ای از تن و وطنش را به بیگانه بسپارد و به زندگی اش برسد. زخم اشغال تا همیشه بر تن وطن درد می کند و رزمنده ای که نتوانسته است آن را از دشمن پس بگیرد، این رنج عمیق را خوب می فهمد.

*برگرفته از خاطرات سرهنگ بازنشسته توپخانه ابوالحسن ایزدجو -خبرنگار : مهدی عسگری

[1804]

شام در خرمشهر؛ داغی که بر دل نظامیان عراقی ماند

نقش ها و نقشه ها در خرمشهر برای پس گیری شهر، خواب را در چشم رزمنده ها و مردم می شکست. بیت المقدس عملیات گسترده ای بود که رزمندگان تصمیم گرفتند در مرحله اول سرپل، روی جاده اهواز-خرمشهر را بگیرند و بعد از آن حمله را به سمت مرزهای بین المللی تا عقب راندن دشمن ادامه دهند. اکبر که اکنون سردوشی سرداری دارد، یکی از آن آدم ها است که روزهای اول عملیات آزادسازی خرمشهر بخشی از زندگی اش شده. هوای تفتیده شهر، رمق از جان آدم می بُرد. اکبر با چند تن از رزمندگان با چند توپ106 سوار بر جیپ شدند.

چند نفر در آن سوی خط در تیررس چشم آن ها قرار گرفتند. رزمنده ها نگران بودند که نکند برای هم رزمانی که به آن سوی خط رفته اند، اتفاقی افتاده باشد. خاکریز را دور زدند تا خودشان را به آن ها برسانند. انگیزه نجات رفقا، بر ترس ها و اضطراب ها چربید. خود را به جاده رساندند؛ همان جاده ای که همیشه از دورنمای دوربین آمد و شدهای آن را زیر نظر داشتند. همه چیز برایشان گنگ و نامفهوم بود تا اینکه کامیون عراقی به سمتشان خیز برداشت.

یکی از رزمنده ها با توپ به سمت کامیون شلیک کرد. ماشین که میان حرارت زمین و آسمان انگار در حال بخار شدن بود، دیگر از جایش تکان نخورد. دو عراقی از ماشین پایین پریدند و خود را به دست و پای رزمندگان انداختند. «دخیل الخمینی» از زبانشان نمی افتاد. رزمندگان آن ها را از جای بلند و به عقب خط هدایت کردند. پتو و بی سیم غنیمتی بود که از این کامیون نصیب ایرانی ها شد و طعم خوش آن را مز مزه کردند، اما کار آن ها با جاده هنوز تمام نشده بود. کمی بعد، کامیون دیگری از طرف مرز با سرعت به سمتشان یورش آورد.

3یا 4کیلومتری به دنبالش رفتند تا بالاخره یکی از رزمندگان به سمت کامیون رگبار گرفت تا آن را متوقف کند. کماندوهای عراقی تا بن دندان مسلح، غنیمتی بود که از این شکار به دست رزمنده ها افتاد. سربازانی که ناهار را در بصره خورده بودند و خیال داشتند شام را در خرمشهر صرف کنند، خبری از شکست نیروهای عراق نداشتند. نمی دانستند ایرانی ها نمی گذارند پاره تنشان به همین راحتی از آن ها جدا شود.

*برگرفته از خاطرات سردار اکبر نجاتی؛ جانباز و مدیر کل سابق بنیاد حفظ نشر و ارزش های دفاع مقدس خراسان رضوی -خبرنگار: سمیرا منشادی

[1394]

اشنوگل مشهدی در خرمشهر!

سید علی هنوز 15سالش تمام نشده بود که دلش هوای جبهه کرد. در کلاس درسی که او بود، نیمی از بچه ها با دست بردن در شناسنامه، راهی جبهه شده بودند. او هم با همین شیوه، خود را به خرمشهر رساند. وقتی وارد اهواز شد، او و دیگر رزمنده ها را به «پنج طبقه ها» بردند و پرسیدند که دوست دارند در کدام قسمت خدمت کنند. گزینه ها توپخانه، غواصی، اطلاعات و دیگر رسته ها بود. سید علی به یاد پدرش افتاد که دوست داشت پسرش جزو نیروهای اطلاعات عملیات و غواص باشد.

آموزش غواصی خودش دنیایی بود. باید دل به کارون می زدند. عضلات نحیف یک نوجوان پانزده ساله طاقت نداشت ولی در جریان آب ورزیده می شد. گاهی باید هشت ساعت خلاف جریان رود با تجهیزات غواصی می کرد. خبری از تجهیزات حرفه ای و آن چنانی نبود. یک لوله چند سانتی به نام «اشنوگل» که بیرون از آب قرار داشت، تنها راه تنفس رزمنده های زیر آب بود. بچه های مشهد برای اینکه بیشتر زیر آب باشند و راحت تر تنفس کنند، دست به ابتکار جالبی زده بودند. آن ها لوله ای حدود نیم متری را سر لوله اصلی تعبیه کرده و سر آن هم یک توپ تخم مرغی گذاشته بودند.

با این روش می توانستند تا نیم متر هم به زیر آب بروند و از دید و تیر رس دشمن دور باشند. نقش آن توپ هم به این شکل بود که اگر کسی بیشتر از حد پایین می رفت، آن توپ از یک سو مانع از رفتن آب به درون لوله می شد و از سویی با قطع شدن راه تنفس غواص می فهمید باید کمی خودش را بالا بکشد. مشهدی ها با اشنوگل آموخته بودند که غواص های بهتری باشند.

* برگرفته از خاطرات دکترسیدعلی جوادی، مؤسس اولین درمانگاه طب سنتی در استان- خبرنگار : فاطمه سیرجانی

[2890]

این شهر دست ما امانت است

همه توی یک قاب ایستادند تا تصویری از روزهای مقاومت ثبت کنند. از دل خوششان نبود، ولی امید را قربانی نکرده بودند. گرسنگی، قدرت فکر کردنشان را کم کرده بود و ساندویچی داخل کوچه، تنها جایی بود که آن وقت روز می توانستند دلی از عزا در بیاورند. یک ساندویچ کمکشان کرد تا با توان بیشتری اسلحه دست بگیرند. علی کوچه ها را قدم زد.

مغازه خنزرپنزی درش باز بود ولی صاحبش نبود. صاحب مغازه پیش از اینکه کرکره آن را پایین بکشد، مجبور شده بود برای نجات جان خود و فرزندانش فرار کند. یاد بچه ها افتاد که گاهی چقدر لنگ یک نخ و سوزن می شوند. مغازه رهایی غم انگیزی داشت. نگاهی به قفسه ها انداخت و یک سوزن و قرقره نخ مشکی برای داخل سنگر برداشت و پولش را روی پیشخوان گذاشت و رفت. او ارشد گروه گشت زنی در شهر بود و باید به کریمی که فرمانده اش بود، گزارش کار می داد. فرمانده اما وقتی داستان نخ و سوزن را شنید، تاب نیاورد و گلایه کرد. ابروهایش را در هم گره زد و به او گفت: برادر علی! مردم به ما خانه و مال هایشان را امانت داده اند.

حرف فرمانده این بود که اگر برای صاحب مغازه محرز شود که ما رزمنده ها حتی همین نخ و سوزن را در نبودشان برداشته ایم، ولو اینکه پولش را حساب کرده ایم، دیگر به انقلاب و ما اعتماد نمی کنند. علی با همان پایی که رفته بود، برگشت تا بدون اتلاف وقت، نخ و سوزن را سر جایش بگذارد. اعتماد سرمایه ای نبود که خرج نخ و سوزن شود. وقتی آن عکس را می گرفت، نمی دانست سه روز دیگر خرمشهر را دوباره به آغوش می کشد.

* برگرفته از خاطرات علی عصاران خانرودی که خیلی ها او را به نام شهید زنده می شناسند؛ شهیدی که قبل از مراسم تشییع، در مراسم خاک سپاری خودش شرکت کرد! خبرنگار: شادروان المیرا منشادی

[2099]

 

لحظه شیرین آزادی شهر

لحظه شیرین آزادی آن روزهایی بود که رزمندگان ایرانی وارد شهر شدند و نمی دانستند باید خوشحال باشند یا ناراحت؛ خوشحال از اینکه خاک خود را از حضور دشمن پاک کرده اند و ناراحت از اینکه شهر حالا به یک ویرانه تبدیل شده است. هرکس که به شهر وارد می شد با این حس متضاد روبه رو بود. بعد از آزادسازی، هنگامی که اکبر وارد شهر شد، در یک لحظه خشکش زد.

این همان شهری بود که روزی جزو بهترین و پررونق ترین شهرهای کشور بود؟ تمام خانه ها به تلی از خاک تبدیل شده بود. خودروها را آتش زده و به صورت عمودی روی تپه های خاک کاشته بودند. تمام تیرآهن های خانه ها را بیرون کشیده و در زمین برافراشته و به نوعی پدافند برای شهر ایجاد کرده بودند. وسایل خانه مردم در هر گوشه از شهر دیده می شد. آثار گلوله روی همه دیوارهای شهر بود، حتی مسجد خرمشهر هم از گلوله ها درامان نمانده بود.

در گمرک بیش از 2هزار ماشین تویوتا را به آتش کشیده، و بازارچه حاشیه رود کارون را خراب کرده بودند. اما دیگر جنگ در این شهر به پایان رسیده بود؛ رزمندگان به شکرانه آزادسازی این شهر به مسجد می رفتند و نماز شکر می خواندند. این همه تصویر از جنگ برای ساعتی که به شهر وارد شده بود، جایی در ذهنش نمی یافت. به سمت بندر که رفت، صدها جفت پوتین نظامی عراقی دیده می شد که از صاحبانش خبری نبود. همه آن ها که از ترس، خود را به داخل آب انداخته بودند تا فرار کنند، به طور حتم غرق شده بودند.

باورش سخت بود؛ خرمشهر که پس از 34روز مقاومت، در تاریخ ۴ آبان ۱۳۵۹ اشغال شده بود، پس از 576روز در ساعت ۱۱صبح روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱آزاد شد. ۱۹هزار اسیر عراقی و ۱۶هزار کشته و مجروح، بخش کوچکی از هزینه ای است که ارتش عراق برای جاه طلبی بزرگ اشغال خرمشهر در جریان عملیات بیت المقدس متحمل شد. همچنین در عملیات بیت المقدس، 3هزارنفر از نیروهای ایرانی شهید و ۱۲ هزار نفر نیز مجروح شدند.

* برگرفته از خاطرات سردار اکبر نجاتی؛ جانباز و مدیر‌کل سابق بنیاد حفظ نشر و ارزش های دفاع مقدس خراسان‌رضوی- خبرنگار : سمیرا منشادی

کلمات کلیدی
ارسال نظر