زنگ خانه شهید محمدرحیم رحمانی قوچانی را که میزنم و همسرش از پشت آیفون با لحن گرم و دلنشین «مادرجان» خطابم میکند، احساس میکنم زنگ خانه مادرم را زدهام. در راهرو سنگفرششده راه میروم تا به در ورودی آپارتمان برسم. بانوی خوشرو و مهماننواز چادر را روی سرش مرتب میکند و با لبخندی که تمام صورتش را پوشانده است به استقبالم میآید و میگوید: «خوشآمدی مادرجان». به داخل خانه که میروم اولین چیزی که توجهم را جلب میکند، گلدانهای کوچک و بزرگی است که در جایجای خانه به چشم میخورد، حتی توی اتاق خواب و پشت پنجرهها. این روزها که تنهایی بخش بزرگ زندگی مریم براتپور است و دیگر همه وقتش به مراقبت از همسر شهیدش نمیگذرد، خودش را با مراقبت از گل و گیاهان سرگرم میکند. براتپور استکان چای خوشرنگی جلو من میگذارد.
متوجه میشود که همه حواسم به گیاهانش است، با اشاره به گلدان دیفنباخیا میگوید: «این گلدان را زمانی که همسرم در بستر بیماری بود برایش هدیه آوردند، حدود 24سال قبل، از آن زمان دارمش.» زندگی مشترک این بانو با شهید رحمانی، بعد از جبههرفتن و مجروحیت شهید رحمانی، اسارات و سپریکردن دوران درمان، در سالها انتظار برای بهبودی او گذشته است. آزاده شهید سروان محمدرحیم رحمانی قوچانی سال44 در بجنورد به دنیا آمده و آخرین محل خدمتش تیپ3 لشکر77 پیروز ثامنالائمه(ع) و آخرین شغلی که داشته گروهبان یک گردان136 (پیاده) بوده است. او از همان ابتدای جنگ تحمیلی تا سال1367که به اسارت گرفته شد، دلیرانه از آب و خاکش دفاع کرده است. حالا نشستهام روبهروی مریم براتپور تا درباره روزهایی که بر او و دخترانش در نبود همسرش و حتی زمان بیماری این جانباز شهید گذشته است، بشنوم.
براتپور متولد1347 در روستای امامقلی است. روستایی که تا مرز ترکمنستان فعلی (شوروی سابق) 120کیلومتر فاصله دارد. پدر مریم جزو بزرگان روستا بوده و کشاورزی و دامداری داشته است. مریم تا پنجم ابتدایی درس خوانده است، بنا به همان رسم همیشگی که دختر نباید بیشتر از این درس بخواند. روزهای کودکیاش به بازی در دشتها و کمک به پدر و مادرش گذشته است. هنگامی که صحبت از ازدواجش میشود، میگوید: «با شهید نسبت خانوادگی دارم. پدر همسرم پسر عموی پدرم است. با هم رفتوآمد خانوادگی داشتیم. اما آن زمان هیچ وقت تصور نمیکردم روزی به خواستگاریام بیاید.» تابستانها عمو همراه با خانوادهاش به خانه خانواده مریم میروند. مریم میگوید: «پدرم پسرها را همراه خودش به صحرا میبرد و حسابی به کار میگرفتشان. شهید بعد از ازدواج بارها با خنده و شوخی میگفت پدرت کلی مرا به کار گرفته است تا دخترش را به من بدهد.» پدر مریم اعتقاد داشته است پسرهای پسر عمویش آنطور که باید در شهر کار نکردهاند، به همین علت وظیفه خودش میدانسته است که به آنها راه و رسم کشاورزی و دامداری را یاد بدهد.
مریم روز خواستگاریاش را خوب به یاد دارد. هربار که عمویش از قوچان به روستای آنها میرفته برای آنها کلی هدیههای مختلف میگرفته است. نوروز1363 هدیههایی که عمو برای مریم آورده، رنگوبوی دیگری داشته، اما مریم تصور نمیکرده کفش زیبای قهوهای تابستانی که عمو برایش آورده است، حکم نشان او را داشته باشد. به همین آسانی عمو او را برای محمدرحیمش نشان میکند. مریم میگوید: «عمو با پدرم صحبت کرده بود و مرا نشان کرد و رفت. پدرم به مادرم گفته بود، اما من هیچ خبری نداشتم.» عمو میرود و 13فروردینماه با همسر و پسرش میآید. مریم تصور کرده است آنها مانند هر سال برای دیدوبازدید نوروزی آمدهاند. اما خواهرش به او میگوید: «مریم، عمو تو را با آن کفش برای محمدرحیم نشان کرده است و حالا هم آمدهاند و دارند با بابا و مامان صحبت میکنند.» حجبوحیای دخترانه مریم مانع از آن میشود که از مادرش چیزی بپرسد. به همین سادگی مراسم خواستگاری و قرارها برای مراسم ازدواج گذاشته میشود. مهریه مریم را بزرگترها80هزار تومان پول نقد و10مثقال طلا تعیین میکنند و فردای آن روز هم به قوچان میروند و خرید میکنند و در همان روز هم به عقد هم در میآیند.
عروس و داماد در کل مسیر رفت و برگشت کلمهای با هم صحبت نکردند. مریم میدانسته که محمدرحیم یک سال است وارد ارتش شده و حالا که جنگ شروع شده او هم مانند سایر ارتشیها چندبار برای بیرونراندن دشمن به مرزها رفته است. بعدها او از اطرافیان میشنود که محمدرحیم به پدرش گفته که به خواستگاری مریم برو و پدر هم از انتخاب پسر راضی بوده است و به همین علت پا پیش میگذارد. هنگامی که جواب مثبت را از پدر مریم میگیرد، به محمدرحیم تلگراف میدهد و پسر هم از فرمانده برای چند روز مرخصی میگیرد تا مراسم عقد را برگزار کند. مریم میگوید: «محمدرحیم باید 15فروردینماه به جبهه برمیگشت. از این رو مراسم با حضور خانواده برگزار شد و فرصتی برای دعوتکردن مهمان نداشتیم.» آنها 2سال و 4ماه در دوران عقد بودند.
فردای آن روز محمدرحیم بهمدت 2ماه به جبهه میرود. انگار تقدیر برای مریم اینطور رقم خورده بود که همواره چشم به راه شوهر و منتظر خبری از او باشد. گاهی شهید با تلفنخانه نزدیک خانه مریم تماس میگرفته و بهجای مریم، پدرش میرفته است و محمدرحیم هم از فرط خجالت فقط به گفتن «به خانواده هم سلام برسانید» اکتفا میکرده است. مریم میدانسته است خانواده یعنی او. گاهی که پدر نبوده بهجای پدر به تلفنخانه میرفته، اما مادرش میگفته است: «اگر پدرت بفهمد خیلی بد میشود. مردم چه میگویند وقتی دختر به تلفنخانه میرود.» مدتی مریم از همسرش بیخبر بوده است تا روزی که پدرش به او میگوید: «حاضر شو تا به خانه عمویت در مشهد برویم.» او نمیدانسته عمو به پدرش زنگ زده و گفته که محمدرحیم مجروح شده است، مریم را بیاور تا از شوهرش مراقبت کند.
مریم داخل اتاق میشود و همسرش را میبیند که در رختخواب خوابیده است. او میگوید: «به هر زحمتی که بود با کمک چوبها از جا بلند شد. از دیدنش در آن حال شوکه شدم و گریه کردم. به پدرم گفتم چه مدتی است که محمدرحیم اینطور شده است؟ چرا زودتر به من نگفتید.» سپس از شوهرش میشنود که در علمیات والفجر8 ترکش به ران پایش خورده است. برای درمان او را به بیمارستان شیراز منتقل میکنند و بعد از به هوش آمدنش او را به بیمارستان امامرضا(ع) منتقل میکنند. مریم 2ماه کنار شوهرش میماند. او میگوید: «آنقدر جای زخم عمیق بود که هر زمان پزشک و پرستار برای تعویض پانسمان میآمدند، همسرم مرا از اتاق بیرون میکرد که شاهد درد کشیدنش نباشم. هنوز حالش خوب نشده بود که بعد از 2ماه به جبهه برگشت.»
مرداد65 مریم و محمدرحیم با حداقلها به خانه بخت میروند. مراسم ازدواج سادهای برگزار میشود و عروس کمتوقع برای شروع زندگی مشترک به خانه برادرشوهرش در شیروان میرود. محمدرحیم بلافاصله روز بعد به جبهه برمیگردد و تا 2ماه تنها راه ارتباطیشان نامه یا تلگراف بوده است. مریم میگوید: «نامههایش هر 20روز به دستم میرسید و گاهی هم نامه در راه گم میشد. هر لحظه منتظر پیغامی از همسرم بودم.» شهید رحمانی بعد از اولین برگشتش از جبهه همسرش را به خانه پدریاش در مشهد میبرد.
اولین فرزند آنها، زینب، سال66 به دنیا میآید. مریم خانم از آن روزها برایم تعریف میکند: «دخترم را که باردار بودم، از همسرم قول گرفتم هنگام وضع حملم کنارم باشد.» فرمانده به محمدرحیم مرخصی میدهد تا شاهد به دنیا آمدن اولین فرزندش باشد. شهید هنگامی که دخترش را میبیند، اسمش را آزاده انتخاب میکند، به این نیت که همه رزمندگانی که در اسارتاند آزاد شوند، اما پدرش هنگامی که در گوش نوهاش اذان میگوید او را زینب مینامد و حالا همه او را زینب صدا میزنند.
مریم بعد از به دنیا آمدن زینب 6ماه همسرش را ندیده بود و گاهی از طریق نامه و تلفن صدای همسرش را میشنیده است. هر روز منتظر بوده است که همسرش برگردد. خانم همسایه به مریم گفته مژده بده که همسرت آمده است. «در یک آن چشمم خورد به همسرم که داشت بند پوتینهایش را روی پله باز میکرد. از خوشحالی سر از پا نشناختم.» محمدرحیم هنگامی که به جبهه رفته بود، دخترش فقط یک روز داشت و حالا ششماهه شده بود. «اول که همسرم دخترم را دید، نشناخت. بعد گفت در جبهه که بودم هر زمان که به دخترم فکر میکردم نگران میشدم، چون هنگام تولد وزنش کم بود و بدن ضعیفی داشت. اصلا فکر نمیکردم اینقدر بزرگ و سرحال شده باشد.» رحمانی 15روز میماند و دوباره به جبهه برمیگردد. مریم تأکید میکند: «همسرم مهربان و مظلوم بود و با دخترمان زیاد بازی میکرد. عاشق قیمه با دستپخت من بود و هر زمان که از جبهه برمیگشت، برایش میپختم. گاهی به شنا میرفت چون این ورزش را دوست داشت.»
آخرینبار مریم 5مرداد67 درست قبل از عملیات مرصاد با شهید صحبت میکند و همسرش به او میگوید که امام(ره) قطعنامه را پذیرفته است و او بهزودی به خانه برمیگردد. اما در همان ساعت اسیر نیروهای بعثی میشود و برگشتنش 2سال طول میکشد. مریم از همسرش هیچ خبری نداشته است و هر زمان که به اطرافیان میگوید چرا از محمدرحیم خبری نیست، آنها بهانهای میآورند. درنهایت برادر مریم به او میگوید: «شوهرت با فرماندهاش درگیر شده و بابت بیاحترامی به مافوق در بازداشت است.» اما مریم این حرف را باور نمیکند، زیرا بعید میدانسته است که همسر آرام و مهربانش چنین کاری انجام بدهد. مریم هنگام وضع حمل دومین فرزندش، در بیمارستان تنها بوده است. او تعریف میکند: «همه همسران ارتشیها در یک اتاق بودیم. تمام مردان با لباسهای نظامی به دیدن همسرانشان میآمدند، اما همسرم در کنارم نبود. پتو را روی سرم کشیدم و آنقدر گریه کردم که متکا خیس شد.
برادرم که به دیدنم آمد و حالم را دید، مرخصم کرد و مرا به خانه آورد.» اسم دخترش را آرزو میگذارد، به این بهانه که زودتر همسرش به خانه برگردد. او میگوید: «در این مدت برادرم با یکی از همرزمان همسرم بهنام «کردامیر» صحبت کرده بود. به او گفته بود خواهرم باردار است، با او صحبت کن و بگو که همسرت بازداشت شده است. هر بار که به کردامیر تلفن میزدم، اطمینان میداد همسرم زنده است و فقط مدتی بازداشت شده است.» بعد از به دنیا آمدن آرزو، مریم از خانه پدرشوهرش به خانه خواهرش در سیدی نقل مکان میکند.
روزی شوهر خواهرش به او میگوید که همسرش مفقودالأثر است. مریم تصور نمیکرده است که او هم راست بگوید تا اینکه از لشکر77 به او میگویند فیلمی دارند که میتواند برای شناسایی همسرش ببیند. او به اتفاق خواهرشوهر و برادرش برای دیدن فیلم میرود. فیلم نزدیک به پایان بوده است که در کسری از ثانیه همسرش را میبیند که آخرین نفر بعد از همه سربازها سوار کامیون میشود و شروع میکند با سبیلش بازیکردن. مریم توضیح میدهد: «همسرم هر زمان فکرش مشغول بود، عادت داشت با سبیلش بازی میکرد. همین کارش سبب شد تا او را بشناسم. بعد که تصویر را بزرگ کردند، مطمئن شدم که همسرم است.» حالا 40روز از تولد دخترش گذشته است و دیگر بهانهای برای نرفتن به باختران وجود ندارد. همراه برادرش به باختران میرود و کردامیر به او میگوید: «شرمندهام که دروغ گفتم. دروغم مصلحتی و بهدلیل وضعیت شما بود.» او را پیش فرمانده میبرند و فرمانده میگوید: «شما با 2تا بچه از خراسان تا اینجا آمدی دخترم!» فرمانده اطمینان میدهد که همسرش زنده و در اسارات عراقیهاست. به او میگوید: «چندبار افرادی فرستادم دنبال همسرت که به عقب برگردد، اما او پیغام میفرستاد که همراه 95سربازم تا آخر هستم.» فرمانده به او قول میدهد که «همسرت یک روز برمیگردد» و مریم با این امید به مشهد برمیگردد.
دلش آرام میگیرد که همسرش زنده است. اما روزها و شبهای طولانی انتظار شروع میشود. روزهایی بوده که دم در منزلشان میآمده و آخرینباری که همسرش را بدرقه کرده در ذهن مرور میکرده است. «با خودم مرور میکردم که آخرینبار کمی که میرفت، برمیگشت و مرا نگاه میکرد. دل نمیکَند. با خودم میگفتم از کدام سمت میآید؟ از سمت راست یا از سمت چپ کوچه میآید؟ روز میآید یا شب؟» پدر مریم به همه کسانی که میشناخته است مشخصات دامادش را میدهد که اگر خبری از او داشتند به دخترش بدهند. سال69 که اولین گروه اسرای آزادشده به مهین بازگشته بودند، مریم همراه با 2دخترش از حرم تا فرودگاه پیاده میرود تا شاید یکی از آزادگان همسرش را شناسایی کند. آنقدر پیاده راه رفته بودند که 2دختر نای قدمبرداشتن نداشتند. کار هر روز مریم رفتن به فرودگاه و نشاندادن عکس همسرش به آزادگان بوده، اما هر بار دست خالی برمیگشته است.
برادر مریم روزی به خانه آنها میآید و میگوید: «پدر گفته است بچهها به تغییر روحیه نیاز دارند و بهتر است با من به کرج بیایی. من به روستا میروم تا آنها را ببینم تا آن وقت تو هم وسایلت را جمع کن.» اما مریم دست و دلش به جمعکردن وسایل نمیرود. تازه همسرش فقط شماره همسایه خانه پدرش، طاهرهخانم، را داشت. لشکر77 هم نشانی آنجا را داشته است. اگر او نقل مکان میکرد، شاید همسرش سرگردان میشد. برادرش برمیگردد و میبیند که مریم هنوز وسایلش را جمع نکرده است. مریم انتظار داشته است برادرش به او تشر بزند که چرا وسایلت را جمع نکردی؟ اما در کمال ناباوری برادرش به او میگوید: «برایم تخممرغی درست کن که از راه رسیده و گرسنهام.» سپس برادرش میگوید که برای پدرشان از دوستانش که در مرز هستند خبر رسیده که دامادشان وارد خاک ایران شده است. در همین فاصله خواهرش به طبقه بالا میآید و میگوید: «مریم طاهرهخانم توی کوچه است.» برادرش از پنجره طاهرهخانم را صدا میزند.
همسایه مهربان با کمترین اطلاعات درباره خانه خواهر مریم، ساعتها در کوچهها بهدنبال ردونشانی از آنها بوده است. همسایه توضیح میدهد: «همسرت به خانوادهای که برای استقبال آزادهشان به اردوگاه امامرضا(ع)رفته بودند، شماره خانه ما را میدهد و میگوید به این خانم بگویید که به همسرم خبر بدهد برای دیدنم بیاید.» مریم دیگر ادامه صحبتهای طاهرهخانم را نمیشنود و بدون کفش به کوچه میزند تا برای آوردن همسرش برود. همسایهها کفش و چادر مشکی برایش میآورند و او همراه طاهرهخانم و شوهرش که با خودرو آمده بود، میرود. مریم میگوید: «فقط میگفتم آرزو را بیاورید. او پدرش را ندیده است.»
در اردوگاه امامرضا(ع) محشری برپا بوده است، هر خانوادهای سعی داشت زودتر آزادهاش را ببیند. سرباز به مریم میگوید برو تا اسمت را صدا بزنم. اما مریم از زیر دست سرباز به داخل اردوگاه میرود و از دور شوهرش را میشناسد و صدایش میکند. «محمدرحیم کنار درختی ایستاده بود و بازهم داشت با سبیلش بازی میکرد. از روی همین عادتش دوباره شناختمش.» پدر، زینب را میشناسد و آرزو با آنکه پدر را تا آن لحظه ندیده بوده است، خودش را به بغل پدر میاندازد و دیگر از بغل پدر جدا نمیشود. در همین فاصله چندساعته، همسایهها کمر همت میبندند و سرتاسر کوچه را چراغانی میکنند، طاق نصرت میبندند، گوسفند میخرند و بهترین استقبال را از آزادهشان انجام میدهند. این آزاده سرافراز 26مرداد69 به خانه برمیگردد. مریم میگوید: «هیچ زمان از کارهایی که در جبهه انجام داده است صحبت نمیکرد. حتی از دوره اسارتش برایم تعریف نکرد.» شهید برای میهمانانش تعریف کرده است: «فقط نان خشک به ما میدادند، هر کداممان به اندازه یک موزاییک جا داشتیم. آزار روحیمان میدادند، هنگامی که امام(ره) فوت کردند، از برگشتن به وطن ناامید شدیم.»
امید مریم به خانهاش برگشته بود و حالا روزهای شادی را در کنار هم داشتند. بعضی روزها محمدرحیم به سرکار میرفته است. 2دخترشان عصمت و الهام در این مدت به دنیا میآیند و شادی آنها تکمیل میشود. اما این خوشحالی چندان دوام نمیآورد. ابتدا دست محمدرحیم درد میکند و کمکم درد همه بدنش را میگیرد. به فیزیوتراپی میرود، اما مفید واقع نمیشود. برای درمان به تهران میروند و پزشک میگوید: «بر اثر ضربهها، عفونت پشت گردن جمع شده و فیزیوتراپی آن را در همه بدن منتشر کرده است.» حالا مریم با 4بچه دائم در حال رفتوآمد به تهران بوده است. سهچهار عمل جراحی روی محمدرحیم انجام میشود. آخرینبار که به تهران میروند، پزشک درمانگر به مریم میگوید: «نسخهای در کار نیست. دیگر شوهرت را نیاور، چون 2 تا 6ماه دیگر بیشتر زنده نیست. بگذار در خانهاش باشد.» مریم به مشهد برمیگردد و به همسرش میگوید که پزشک برای 6ماه دیگر به او نوبت عمل داده است. هر روز وضعیت جسمانی همسرش رو به وخامت میرود. ذرهذره آبشدن همسرش را میدیده و کاری از دستش بر نمیآمده است. او میگوید: «یک شب همسرم مرا بیدار کرد و گفت خواب دیدم امامرضا(ع) به خانهمان آمدند و گفتند هر شب جمعه تو میآمدی، حالا من آمدهام عملت کنم. عملم کردند و نامهای را برایم امضا کردند.» بند دل مریم با این خواب پاره میشود و متوجه میشود تعبیر این خواب چیست، اما به همسرش چیزی نمیگوید، زیرا هر روز همسرش میگفته است: «پس چرا نمیتوانم از جا بلند شوم، مگر امامرضا(ع) شفایم نداده است.»
15خرداد75 روزی است که شهید به دیدار معبودش میرود. مریم آن روز و شبها را برایمان اینگونه تعریف میکند: «همسرم از صبح که بیدار شده بود، دائم میگفت برویم. اسبابها را جمع کن برویم. پوتینهایم را واکس بزن، لباسهایم را اتو بکش. میخواهیم برویم. تا شب دائم ساعت میپرسید. انگار منتظر بود. آخر شب به زینب که صوت خوبی در قرآن دارد، گفت بیا و سوره الرحمان را بخوان. هنگامی که دخترم قرآن میخواند، محمدرحیم گریه میکرد. به زینب گفت برو بخواب زود خوب میشوم. پرسید ساعت چند است، گفتم یک ربع به 2. در یک لحظه دیدم سیاهی چشمانش رفت. داد زدم و گفتم اشهد انلاالهالاا...، محمدارسولا...، علیاولیا... و چشمانش را روی هم گذاشتم.» روابط عمومی لشکر به او میگوید میخواهند با تشریفات کامل شهید را دفن کنند و تا آمدن فرماندهان از تهران باید صبر کنند. شهید را در خواجهربیع به خاک میسپارند. بعد از فوت شهید، او دخترانش را بزرگ میکند و حالا روزگارش را در خانهاش در محله سرافرازان، با نوههایش سپری میکند.