علاقهاش به ادبیات از دوران راهنمایی شکل گرفت؛ اما تا وقتی که پایش به دانشگاه باز نشده بود، خیلی جدی در شعر ورود نکرده بود. در دانشگاه رشته مامایی را انتخاب کرد و در این رشته فوقدیپلم گرفت، در ادامه اما، کارشناسی و کارشناسیارشدش را در رشته ادبیات فارسی به پایان برد. ذوق و شوق ادبیاش در سالهای دانشجویی و هنگام فعالیت در نشریهها و مسابقات ادبی برای دوستان و اطرافیانش آشکار شد؛ تا اینکه در سال 95 نشر چشمه اولین کتاب مستقل شعرش با عنوان «اگر تو بودی، امروز شنبه بود» را به چاپ رساند. او پیش از این شاعر برگزیده بخش ویژه هفتمین دوره جایزه خبرنگاران شده بود. سال 96 نیز نامزد بخش کتاب سال جایزه خبرنگاران شد. 2سال بعد از چاپ کتابش هم جایزه ادبی پروین اعتصامی را به خود اختصاص داد. «اسبها روسری نمیبندند»، «آدمبرفی شاد» و «روزگار افرای عاشق» 3مجموعه شعری هستند که آثار او را در کنار شعر شاعرانی دیگر، نشاندهاند. شماری از سرودههای مجموعه کتاب «اگر تو بودی، امروز شنبه بود» در معتبرترین سایت ترجمه شعر در انگلیس زیر نظر دکتر علیرضا آبیز منتشر شده است. تعدادی از سرودهها نیز به زبان اسپانیایی ترجمه و در فستیوالها خوانده شده است. فریبا شادلو که متولد دوم تیرماه 64 در مشهد است، درباره علت دیده شدن این مجموعه از شعرهایش و اقبالی که با آن مواجه شده است، میگوید: «شاید به این دلیل باشد که خیلی سعی در ساختن شعر نداشتم و همه سرودهها حاصل زیست من است و خیلی به تجربیات فردی و حال و هوای درونیام نزدیک بودند. واقعیت دیگر درباره کتاب «اگر تو بودی، امروز شنبه بود» بُعد عاطفی اشعار است و اینکه ژانرهای مختلف از جمله شعر ضدجنگ، عاشقانه، اجتماعی و .... در آن دیده میشود. نکته مهم دیگر اینکه معمولا کتاب اول، کتابی است که حاصل سالها تجربه است. شاید کتاب اول من در برههای رونمایی شد که شانس و اقبال، دست به دست دادند تا این کتاب بهخوبی دیده شود.»
این شاعر جوان به سبک «سپید» شعر میگوید. او درباره انتخاب این سبک میگوید: «هر زمانهای سبک مربوط به خودش را میطلبد. همانطور که در عصر سعدی، غزل یا زمان خاقانی، قصیده باب بوده، شعر امروز هم شعر سپید است. احساس میکنم کلاسیکسراهای ما حرف آخر را در این نوع سبک زدهاند. اگر قرار است در شعر معاصر اتفاقی بیفتد در مسیر شعر سپید خواهد بود. سیر تحول و تکامل به این سمت آمده و تنها مختص ایران نیست بلکه در جهان ادبیات شاهد بروز آن هستیم.» به سراغ این شاعر جوان و خوش ذوق ساکن محله حجاب رفتهایم و با او درباره جهان شاعرانه گپ و گفت کردیم.
پدربزرگم مدیر چاپخانه خراسان بود و همه اعضای خانواده و دور و بریهایم با کتاب عجین بودند. مادر و داییهایم ذوق هنری و ادبی داشتند. پدربزرگم هر از گاهی غزل میسرود و بیارتباط با این حال و هوا نبود. این شرایط من، خواهر و برادرم را به سمت ادبیات سوق داد. برادرم ادبیات انگلیسی خواند و اکنون در ایتالیا دانشآموخته ادبیات معاصر اروپا در مقطع دکترا شده و در حال تدریس این رشته در دانشگاه و آمادگی برای پسا دکتراست. خواهر کوچکترم هم کارشناس ارشد ادبیات انگلیسی است. به این ترتیب «ادبیات» در خانه و خون خانواده من همیشه پررنگ و ریشهدار بوده است. وقتی برادرم دانشجوی رشته ادبیات بود، من دبیرستانی بودم. او همیشه مرا با خودش همراه میکرد. ساعتها با هم ادبیات معاصر میخواندیم و درباره مسائل ادبی صحبت میکردیم. او کتابهایی به زبان اصلی دراینباره به من معرفی میکرد و من دنبال ترجمه آن میگشتم تا پیدا کنم و بخوانم. در واقع فضای خانه ما به روح ادبیات آغشته و متون ادبی در آن سیال و جاری بود.
دقیق یادم نیست اولینبار چند ساله بودم که شعر گفتم، اما از آنجاکه همیشه مادرها اولین حامیان و مشوقان فرزندانشان هستند، برای من هم اولین حامیام، مادرم بود. یادم هست همیشه ظهرها، من و برادرم چپ و راستِ مادرم دراز میکشیدیم تا برایمان کتاب بخواند. مادرم از کودکی، ما را به کتاب خواندن عادت داده بود. حتی اگر قرار بود برایمان هدیهای به مدرسه بیاورد، کتاب شعر میآورد و بعد آن را برایمان میخواند. هنوز نواهای لالاییهایش در جسم و جانم زمزمه میشود. هنگام کار در آشپزخانه آهنگ آواز خواندنش در خانه میپیچید. تنفس در چنین فضایی بدون شک در شاعر شدن من بیتأثیر نبود. همیشه کتاب همراهمان بود. پدربزرگم کتابخانه پر و پیمانی داشت. اولین بار کتاب سعدی، حافظ و خیام را از کتابخانه او برداشتم و خواندم، اما ماجرا از زمانی برایم جدیتر شد که برادرم وارد دانشگاه شد و من با بُعد دیگری از دنیای ادبیات آشنا شدم. او بسیار تشویق و حمایتم کرد. هنوز هم با وجود اینکه ایتالیاست، همچنان بهترین مشاور و پشتیبانم در این مسیر است. ناگفته نماند در دبیرستان هم معلم دلسوزی بهنام خانم طالبی داشتم که زیستشناسی تدریس میکرد و دخترش همکلاس من بود و هر دو حمایتم میکردند. قبل از شروع کلاسها من همیشه روی تخته سیاه شعر مینوشتم. او تنها معلمی بود که وقتی وارد کلاس میشد شعر روی تخته را پاک نمیکرد. استقبال او از اشعار من موجب میشد احساس تنهایی و ضعف نکنم. شاید از همان موقع بود که نوشتن شعر را بهطور جدی آغاز کردم.
اتفاقا رشته دبیرستان من و خواهر و برادرم، تجربی بود. علت انتخاب تجربی این بود که فکر میکردم آدم میتواند هم دکتر باشد، هم شعر بگوید. فکر میکردم اگر فقط ادبیات بخوانم، به فردی تکبُعدی تبدیل خواهم شد. به همین دلیل با قبولی در رشته مامایی وارد دانشگاه شدم. از این بابت بههیچ وجه ناراضی نیستم، زیرا بسیاری از آنچه بهدست آوردهام مربوط به آموختهها و تجاربی است که در جریان فعالیت در رشته مامایی کسب کردم.
اینطور فکر نمیکنم، ضمن اینکه ادبیات را هم تا کارشناسی و کارشناسیارشد خواندم. اینکه در معرض چه استادانی باشی مهم است، اما واقعیت موجود حکایت از آن دارد که فضای آکادمیک هیچ ارتباطی با سرودن شعر و شاعری ندارد. به طور نمونه پژوهشگران و استادان برجستهای در دانشگاه فردوسی مشهد داریم که الزاما شاعران خوبی نیستند. فضای حاکم در ادبیات کشور هنوز به آن درجه از کمال و تعالی نرسیده که سکوی پرتاب یک دانشجو شود. متأسفانه در محیطهای آکادمیک و دانشگاهی خیلی دنبال نوآوری و خلاقیت نیستند و فضای بستهای وجود دارد. علت آن هم این است که برخی تعصباتی که از گذشته مانده، موجب شده استادان فرصت را به جوانترها و ورودیهای جدید ندهند. در حالیکه اگر این تعامل در آینده بیشتر شود، شاید رشتههایی همچون نقد ادبی و نویسندگی خلاق که زیرشاخهای مانند شعر دارد، وارد دانشگاه شوند. این درحالی است که با کاستیهای بسیاری در حوزه علومانسانی بهویژه ادبیات مواجهیم. از این میان ادبیات فارسی باید تلاش بیشتری برای پیشرفت انجام دهد. همه پژوهشهایی که اکنون در حال بررسی و پیگیری است، همچنان مربوط به آثار گذشتگان است. حتی ایدهها و نظریههای جدید را هم روی متون گذشته پیاده میکنیم.
در اینکه معتقدم فضای شعر را باید از فضای پژوهشی جدا کنیم، تردیدی نیست. زیرا کسی که شاعر شهودی خوبی هست، الزاما نمیتواند پژوهشگر ادبی خوبی باشد. برعکس آن هم مصداق دارد، اما علت اینکه سراغ ادبیات رفتم این بود که همیشه دوست داشتم اگر قرار است درباره شعر صحبت کنم، علم آن را هم داشته باشم. اگر قرار است بگویم من شاعرم، دستکم خودم بدانم که شعر چیست. اینکه دوست داشتم وارد فضای آکادمیک ادبیات شوم، جدا از موضوع شعر و شاعری بود. شاعرانگی بخش دیگری از وجودم بود. ذوق بود، التذاذ بود. حسی بود که پژوهش درباره زنان شاعر با آن تفاوت داشت و بیشتر از یک احساس مسئولیت نشئت میگرفت.
همه شاعران در جای خودشان قابل احترام و دوستداشتنی هستند؛ اما اگر بخواهم بگویم هنگام شعرخوانی از شعرهای کدام شاعر بیشتر لذت میبرم، در شعر کلاسیک از اشعار حضرت سعدی است و در معاصر، مرحوم فروغ فرخزاد. علتش هم این است که وقتی اشعار سعدی را میخوانیم گویی با زبان امروز در حال گفتوگو با توست. اشعار سعدی مانند حافظ و در برخی موارد مولانا، چندمعنایی نیست. سعدی همانقدر که در بوستان و گلستان میتواند معلم خوبی باشد و درس و پند و اندرز بدهد، همانقدر هم میتواند در غزلیاتش، عشق را آنقدر زیبا نشان دهد که از خواندش هر بار شگفتزده شوی. من رندی و ذکاوت سعدی را خیلی دوست دارم. هر بار اشعارش را میخوانم، گویی برخورد جدیدی با آنها میکنم. چنانکه اتفاق دیگری در حال وقوع است. درباره فروغ هم باید بگویم زنان شاعر همه او را دوست دارند. زنی که عصیانگری و بیپرواییاش در شعر اولین بوده و همواره از خواستهها و عاشقانههایش سخن میگوید.
شاعران این خطه همیشه خوب بودهاند. این را در جایگاه یک خراسانی نمیگویم بلکه معتقدم بهدلیل موقعیت جغرافیایی و اجتماعی خراسان، زبان فارسی در اینجا زبان سالمی بوده است و به اذعان استادان، از نظر دستوری غلطهای کمتری در آن وجود دارد. شاعران خراسانی بهدلیل پیشینه تاریخ ادبیات، از بیهقی گرفته تا فردوسی و بسیاری از بزرگان دیگر، تا به امروز توانستهاند تا حدی وارثان خوبی برای ادبیات باشند. شاید بهدلیل دوره گذار و پوستاندازی هنوز به ایدهآلها نرسیده باشیم، اما جای بسی خوشبختی است که همچنان شعر خوب را در خراسان میشنویم. چنانکه اگر به یک محفل ادبی برویم، دستکم یکی دو نفر خراسانی هستند که اشعارشان استخواندار باشد. در یک کلام شعر بد در خراسان جا پیدا نمیکند چراکه شاعران مشهدی اهل رو دربایستی و تعارفات پوچ نیستند. شاعر ضعیف و حتی متوسط با اقبال مواجه نمیشود. در حالیکه شاعرانی هستند در تهران که چندان شناخته شده نیستند و چندین جلد کتاب شعر دارند، اما وقتی اشعارشان را بررسی کنیم، شاید به تعداد انگشتان یک دست هم شعر خوب نداشته باشند.
مادرانگی بخشی از یک زن است. از منظر خلقت و طبیعت، زایش با زن بوده است و بیتردید احساس مادرانه در نهاد و فطرت هر زنی بالقوه وجود دارد. این حس از من هم دور نبوده و تبلور داشته است. بهویژه اینکه بهدلیل رشته تحصیلیام که مامایی بود، 2شیفت 3شیفت در زایشگاه بودم و درگیر احساسات متناقض؛ در لحظه هم خوشحال و هم نگران! جایی برای اشتباه نیست؛ چراکه اولین اشتباه، آخرین اشتباه است. اتفاقا دردناکترین خاطرهام مربوط به همین فضاست که برای همیشه در ذهن و روحم ثبت شد. خانمی بعد از 15 سال ناباروری و درمان، نوزاد مُردهای بهدنیا آورد. بیان این فاجعه به مادری که 9 ماه با امید این بار را به روز موعود رسانده بود، بسیار سخت و عذابآور بود. در مقابل، در لحظاتی که انتظارها به پایان میرسند و تولد و زایش اتفاق میافتد، بهعنوان عامل این اتفاق مبارک حس بسیار عجیب و خوشایندی دارم؛ حسی که با دستان من یک انسان به این دنیا آورده شده و چقدر صدای اولین گریه نوزاد مسرتبخش و گوشنواز است.
به قول آندرهژید، «اهمیت در نگاه توست نه در آنچه به آن مینگری.» بوده زمانهایی که در این محله زندگی نمیکردیم، بالاتر یا حتی پایینترِ شهر بودیم؛ اما شعر درونم به منصه ظهور رسیده است. فرقی نمیکند کجا باشی، اگر شاعر باشی و شاعرانگی در درونت باشد، میتوانی شعر بگویی. هر چند واقعیت این است که «درد» در محلههای فقیرنشین بیپرواتر و رهاتر است و به همین دلیل اشعار دوستان افغانستانی ما با آن حجم از تجارب سخت مهاجرتشان خیلی دلنشین است.
نمیتوان کتمان کرد که آسودگی کمی دورت میکند. نزدیکتر به یک معضل که باشی، تأثیرش بیشتر است؛ اما اینکه بگوییم لزوما اینگونه هست، پاسخ منفی است. زیرا شعر در لحظه اتفاق میافتد و تفاوتش با داستان همین است. برای نوشتن رمان یا داستان نیاز داری در گوشهای بنشینی و گاهی چند ساعت وقت بگذاری تا چند پاراگراف بنویسی؛ اما درباره شعر اینطور نیست. شعر بیشتر با لحظه عجین است و احساسات همان دم را برونریزی میکند. مهم این است که دغدغه داشته باشی. اتفاق افتاده که سوار اتوبوس بودهام و مقصدم کتابخانه حرم بوده و تا لحظهای که برسم، 8 شعر نوشتهام. همه لحظاتی که در اتوبوس دیده بودم، برایم به شعر تبدیل شد. چنین اتفاقی ممکن است تا ماهها برای شاعر رخ ندهد و آن حس و حالی که دربارهاش صحبت میکنم، شکل نگیرد.
اتفاقی که در طول سالهای اخیر افتاده این بوده که ناشران به چاپ کتاب شعر تمایلی نشان نمیدهند. شاید یک علتش به این بازگردد که مردم اهل شعرخوانی و خرید مجموعههای شعر نیستند. مسئله دیگر این است که شمار شاعران رو به افزایش است. یکی از دوستان میگفت ایران به اندازه جمعیتش، شاعر دارد. این شرایط موجب شده غربالگری درستی انجام نشود. در چنین وضعیتی ناشران به این سمت روی آوردهاند که با گرفتن مبلغی از مؤلف، هر شعری را چاپ میکنند بدون اینکه سره را از ناسره تمیز دهند. کتابهایی چاپ شده که معلوم نیست از نظر ادبی آثار قابل قبول و فاخری هستند یا نه. به این ترتیب در این آشفتهبازار گاهی کارهای خوب دیده نمیشود؛ اما درباره چاپ کتابم، با اینکه یک شاعر شهرستانی ناشناخته بودم، مجموعه شعرم را سال 90 به نشر چشمه دادم. این کتاب با حمایتهای گروس عبدالملکیان که در آن زمان کارشناس این نشر بود، بعد از5 سال که در نوبت چاپ بود، منتشر شد. این 5 سال را صبر کردم، زیرا برایم مهم بود که کتابم در کدام انتشاراتی چاپ میشود. برنامهام این بود که یک ناشر شناخته شده کتابم را چاپ کند یا مجموعه اشعارم را در فضای مجازی منتشر کنم و یا نهایت در کشوی میزم برای همیشه بماند. حاضر نبودم با برخی ناشران دیگر کارکنم. بهنظرم عامل اتفاقات خوب بعدی برای کتابم این بود که در نشر چشمه چاپ شد.
شاید تنها یک ابراز امیدواری باشد که شرایط بهتر شود، به سمت رشد ادبی پیش برویم تا جاییکه شاعران ما بتوانند به جوایز جهانی راه یابند. اتفاق خوبی که امسال افتاد، این بود که کتابها به زبانهای دیگر ترجمه شد؛ اتفاقی که در گذشته کمتر شاهد آن بودیم. امیدوارم همانطور که سینمای ایران در دید جهانیان دیده شد و به اسکار راه یافت، در عرصه ادبی هم دیده شویم و جوایز ارزشمند جهانی را کسب کنیم و به سطح جهانی برسیم. در زمینه شخصی هم باید بگویم ادبیات زیست من است و اگر نباشد، انگار یک عنصر مهم و حیاتی در وجود و زندگی من نیست. این روزها بیشتر دوست دارم پژوهش علمی در حوزه ادبیات معاصر انجام بدهم و در حال نوشتن چند مقاله علمی هستم.
«درست وقتی انتظارش را نداری/ بهسراغت میآید/ در پارک/ در کتابفروشی/ یا همینجا که حالا من ایستادهام/ عشق به همین راحتی از پیراهنت بالا میآید/ و همچون شالگردنی/ زمستان را کوتاه میکند»؛ این شعری بود که در فضای مجازی خیلی دست به دست شد و ترجمه آن در صفحه توئیتر یک نویسنده انگلیسی بازنشر شده بود. شعری بود که فراتر از مرزهای ایران هم آن را دوست داشتند و با آن مأنوس بودند.
«این لبخند از جزایر قناری نمیآید/ از چای عصر آغاز میشود /و بوسهای نابهنگام که از روی صندلی میافتد/ و شکل میز را تغییر میدهد.» در کافیشاپی بهنام «صندلی» نشسته بودم که در فضایی عاشقانه، این شعر را گفتم و خودم خیلی دوستش دارم. این شعر به زبان اسپانیایی ترجمه شد و اتفاقا در جشنوارهای در جزایر قناری هم خوانده شد. اگر بخواهم درباره ایدئولوژی اشعارم صحبت کنم، باید بگویم عنصر «عشق» در آنها پررنگ است. زیرا معتقدم عامل اصلی صلح و هر اتفاق خوب دیگری تنها و تنها «عشق» است.
من دو نوع زندگی را زیست میکنم؛ یک بخش از زندگیام در محیط کلینیک زیبایی پوست و مو اتفاق میافتد که مربوط به حرفهام است. آنجا با کسانی کار میکنم که جدا از فضای ادبی هستند؛ اما خارج از این محیط، بیشتر کسانی که با آنها مراوده و ارتباط دارم، اهل ادبیات و شعر و شاعری هستند. در واقع دوستان نزدیک و صمیمیام در این فضا سیر میکنند؛ اما هر دو را دوست دارم و با آنها سازگارم.
«کودکانی که بهدنیا نمیآیند حتما باهوشند/ قابلهها بیهوده تلاش میکنند» از نمونه اشعاری است که برگرفته از محیط کاریام در زایشگاه بوده است. بنابراین این اتفاق بدی نیست که در فضاهای مختلف زیست و کار کنیم.
خیلی سخت است! کسانی که برای تخلیه روحی خودشان، این مسیر را انتخاب میکنند و به اعتقاد من وارد دنیای هنر میشوند، متفاوتتر از آدمهای عادی جامعه زندگی میکنند. حتی نگاهشان به اشیا بهگونه دیگری است. درباره اتفاقاتی که اطرافشان رخ میدهد، زودتر واکنش نشان میدهند، برآشفته میشوند و احساساتشان خیلی سریعتر و رقیقتر بروز داده میشود. خوددار بودن در آنها شاید کمتر باشد. کسانی که وارد دنیای شعر و هنر میشوند، بهدلیل کمبودهایی که جهان هستی دارد، همواره در پی ساخت ایدهآلها و جستوجوی مدینه فاضله هستند. معتقدم این ایدهآلگرایی و اینکه دوست داری همه چیز بهترین و در حد کمال باشد، آسیبزننده است. شاعران انسانهای لطیفی هستند که از بدیها، زشتیها، جنگ و کینهورزیها بهشدت آزردهخاطر میشوند و این میتواند هم خوب باشد هم سخت!
با وجود همه پیشرفتهایی که زنها در حوزههای مختلف داشتهاند، همچنان برخی آزارها همچون آزار کلامی، فرهنگی، رفتاری و ... علیه زنان رایج است که باید فکری برایش کرد. نگاهها و درونمایه ذهنی بیشتر افراد حتی آنها که سری در سرها دارند و دارای قلم و سبک هستند، جنسیتزده است. متأسفانه برخی افراد نگاه فرودستی به زنها دارند. این منش عمدی نیست بلکه در مخزن ناخودآگاه اغلب ما ثبت شده است. حتی در بیشتر جلسههای نقد شعری که پیشتر برگزار میشد خانمهای شاعر پشت سر دیگران مینشستند. اگر قرار بود نقدی انجام شود، از خانمها بسیار بهندرت دعوت میشد و حتی در بسیاری از محافل ادبی دعوت نمیشوند. این رفتارها موجب شده بود خانمها در بیشتر مواقع اعتماد به نفس کافی نداشته باشند و با وجود بنیه قوی علمی تمایل چندانی برای طرح نظر کارشناسی خود نشان ندهند؛ اما بعد از اینکه مطالبهگری در فضای ادبی مشهد انجام شد، توجه بسیاری به این معطوف شد که خانمها هم حرفی برای گفتن دارند. حالا از آنها هم در جلسههای نقد و بررسی دعوت میکنند و استقبال خوبی هم میشود.
مرحوم غلامرضا بروسان یک بیت شعر دارد که از دوست دیگری زندهیاد رضا شهیدضیایی اقتباس کرده است. میگوید: «شاعران ذات اندوهگین جهانند» اندوه در سالهای اخیر بهشدت با شعر و ادبیات عجین شده است. گویی این اندوه است که ما را به سمت و سوی سرودن و شعر گفتن سوق داده است. ادبیات فارسی در تمام دورانها، این اندوه را داشته؛ یا غم هجران و فراق و دوری بوده یا اندوه دوری از اصل خویش و یار. شرایط کنونی جامعه هم بیتأثیر نیست. فضای امروز بهگونهای شده که تغیُّر حال، دیگر از روی شادی نیست. شاید منوچهری زمانی در فضای زیبای باغ و گلستان، اشعار بهشدت شاد میسرائید؛ اما این حال، اکنون وجود ندارد. اگر به سراغ هر مجموعه شعر و کتابی بروید و قالب شعرها اندوهناک نباشند، باید تعجب کرد! این اتفاق علل جامعهشناختی دارد که موضوع صحبت ما نیست؛ اما واقعیت این است که ایران، تاریخ عجیبی را از سر گذرانده است. سعی میکنیم شادیهای موقتی برای خودمان درست کنیم؛ اما از اعماق دلمان نیست. وقتی حال عموم مردم خوب نیست، چگونه میشود حال دلمان خوب باشد!؟ کرونا، روزهای طولانی و طاقتفرسای قرنطینه، از دست دادن عزیزترینها و نبود امکان سوگواری، وضعیت بدِ معیشتی و اقتصادی و ... آنقدر ادامهدار شده که بارقههای امید از خانوادهها رخت بربسته و احساسات بروز داده نشده، روح و روان همه را جریحهدار کرده است.