چشمش که به گلهای قالی افتاد و ریتم دلنشین رجخوانی که گوشهایش را معطوف خود کرد، دیگر صدای معلم در گوشش خوش ننشست و خطهای سیاه کتاب نتوانست جای گلهای رنگارنگ را بگیرد. زهرای دهساله درس و مشق را رها و قالیبافی را شروع کرد، اما پانزدهسال بعد که بافت چندین قالی و آموزش به چندین هنرجو را تجربه کرد، عطش یادگیری او را دوباره سمت درس کشاند. اینبار از نهضت سوادآموزی شروع میکند و با تمام سختیها تا جایی درس میخواند که خودش معلم نهضت میشود.
عضو فعال بسیج میشود و کمر همت میبندد که به هرکس میتواند، قرآن بیاموزد و درکنارش درس احکام و اخلاق بدهد؛ از زندان زنان گرفته تا مراکز بهداشت، هرجا که توانسته باقیاتالصالحاتی برای خودش پسانداز کرده است. پشتکار خاص او نامش را در کتاب چهرههای برتر شهرستان شیروان مینشاند و بعد هم میشود معلم آموزشوپرورش.
حالا زهرا جعفرزاده، معلم پنجاهویکساله ساکن بولوار اندیشه در محله حجاب، همه انرژیاش را میگذارد برای اینکه بچههای کلاس پنجم مدرسه حاجعبدالصمد رمضانی روستای فرخد در کنار درس و مشقشان در فعالیتهای فرهنگی هم سرآمد باشند.
کیف چرمی قدیمی بزرگی را که کنارش گذاشته است، به زحمت برمیدارد و روی میز میگذارد. کاغذهای قدیمی را زیرورو میکند و کارنامه دبستانش را بیرون میکشد. نمرههای۲۰ را نشانم میدهد و میگوید: دوران طفولیتم در یکی از روستاهای شهرستان شیروان به اسم باغان گذشت. تا کلاس پنجم درسخوان بودم؛ این نمرههای ۲۰ هم گواه حرفم. پنجم بودم که استادان قالیبافی از سمت نیشابور به روستای ما آمدند و دارشان را در حیاط ما برپا کردند.
وقتی میخواندند «لاکی به جا سر اول، دوغی بچین تا به جا، سفید بچین یک تا به جا» من عاشق این ریتمهای قالیبافی شدم و دیگر مدرسه نرفتم. ثلث اول شاگرد اول شده بودم. معلمم خیلی دنبالم فرستاد که «بیا حداقل جایزه شاگرد اولشدنت را بگیر.»، اما من پایم را در یک کفش کردم که فقط قالیبافی. من دختر سوم خانواده بودم و خواهرهایم درس میخواندند. مادرم اصرار داشت که ما باسواد شویم، اما من گوش نمیکردم.
بابای خدابیامرزم، اما نظرش فرق داشت؛ میگفت بگذار بچهها دنبال کارهای هنری باشند. قالیبافی کردم و در خانه برای خودم دار زدم و کارآموز و هنرجو هم داشتم و ظرف دوسهسال استاد شدم. آنقدر عاشق این کار شده بودم که ظرف سهماه قالی دوازدهمتری میبافتم. اما سرانجام سال۶۶ ازدواج کردم و همسرم گفت دوست ندارم همسرم قالی ببافد.
در صدایش هیچ حسرتی وجود ندارد. از آن زنهای توانمندی است که در هر مسیری، راهی برای پیشرفت پیدا میکند. کشاورزی و گاوداری را هم با عشق و علاقه انجام میداده است. ادامه میدهد: عروس روستای حسینآباد شدم که دامدار و کشاورز بودند. از آن به بعد هم کار من شد رفتن سر زمین کشاورزی و رسیدگی به گاوها.
قدیمیهای محله بحرآباد در جاده توس زهرا جعفرزاده را با فعالیتهای بسیج و کلاسهای قرآنش میشناسند؛ همان محلهای که در آن برای اولینبار جرقه یادگیری قرآن و دنبالکردن درس برای او زده شد. میگوید: سال۶۹ بود که آمدیم مشهد در خیابان «امامزمان (عج)» سمت جاده توس ساکن شدیم. سال۷۵ سه فرزندم را داشتم. یک روز سهشنبه بود. خانمهای کوچه خودمان جمع شده بودند تا از ماشین بزازی قسطی خرید کنند. هر کدام یک قرآن دستشان بود. ما در شهرستان قرآن را فقط برای اموات میخواندیم. برایم سؤال شد و پرسیدم «قرآنها چیست؟» و گفتند «از جلسه قرآنخوانی میآییم.»
آن موقع متوجه شدم در مشهد چنین جلساتی برگزار میشود. زهراخانم وقتی به جلسه قرآن میرود متوجه میشود که حتی توانایی روخوانی ساده را هم ندارد. یا از استرس بوده یا خجالت، هرچه بوده، فراموشکردن همان اندک سوادش، سوژه خنده همدورهایها میشود.
میگوید: حتی نتوانستم بسمالله را از رو بخوانم. یک نرگسخانمی بود؛ آنقدر خندید که دلدرد شد. ناراحت شدم و گفتم خنده ندارد که! آمدم خانه و گفتم «خدایا! راه قرآن را به من نشان دادی؛ راه یادگیری آن را هم به من نشان بده.» زهراخانمی بود که وقتی دید من ناراحت شدم، آمد خانه ما و گفت «غصه نخور؛ یک خانمی هست به اسم هاجرخانم. در شیرازی۱۹، استاد حوزه علمیه است و به خانمها قرآن یاد میدهد.»
همان روز رفتم و در کلاسهای او شرکت کردم؛ آن زمان ماهانه ۳۰۰تومن شهریه میگرفت. از این سهشنبه تا سهشنبه بعد سهروز برای آموزش رفتم و در جلسه بعدی، قرآن را با ترتیل و تجوید خواندم. همه تعجب کردند که چطور به این زودی یاد گرفتهام. خودم هم انگیزه پیدا کردم که یادگیری قرآن را ادامه بدهم. کلاسهایم را میرفتم تا طرح سه ماه اوقات فراغت تابستان شروع شد. هاجرخانم به من گفت «تو به حد معلمی رسیدهای. خودت تخته وایتبرد بگیر و در خانه برای بچهها و خانمها آموزش قرآن را شروع کن.» من هم شروع کردم به تدریس.
زهراخانم تازه مسیری را که دلش میخواسته، پیدا کرده بود و با داشتن سه تا بچهقد و نیمقد، در تمام فعالیتهای بسیج حضور داشت. میگوید: سال۷۷ در محله امامهادی (ع) همه من را میشناختند. فرمانده پایگاه بسیج بودم و در مسجد تدریس میکردم. شدم مسئول جامعهالمهدیه. یک روز بعد از نماز، امام جماعت مسجد امامزمان (عج)، از خانمها پرسیده بود آیا کسی را به عنوان مبلغ میشناسند. اهالی هم من را معرفی کرده بودند. امام جماعت نامهای به من داد تا به سازمان تبلیغات بروم و از همانجا چراغ راه نور برای من روشن شد.
در سازمان تبلیغات براساس تجوید و روانخوانی قرآن از من آزمون گرفتند و تأیید کردند که برای تشکلهای دینی تبلیغ کنم. خانمی که آنجا بود، به من گفت «تو تأیید شدهای؛ مدرک تحصیلیات را بیار.» گفتم من سواد ندارم. آن خانم گفت «شما برای پریدن فقط یک بال داری. بال دیگرت سواد است.
ما برایت پرونده تشکیل میدهیم که فقط در محلهتان فعالیت کنی، اما نمیتوانیم به عنوان مبلغ تو را اعزام کنیم.» بیرون که آمدم زنگ زدم به مادرم که از روستا به شیروان کوچ کرده بود. گفتم «میتوانی مدارک چهارمم را پیدا کنی؟» آنقدر خوشحال شد که دوروزه مدارک را از بایگانی روستا پیدا کرد و برایم فرستاد.
علاقهای که زهراخانم به تدریس قرآن و تبلیغ دین داشت، باعث شد بیدرنگ در دورههای نهضت سوادآموزی شرکت کند. هر دو سال را در یک سال گذراند و خیلی زود به دوره دبیرستان رسید. البته به همین راحتیها نبود؛ باید شوهرش را که آن زمان جوشکار بود، راضی نگه میداشت و از سه فرزندش هم مراقبت میکرد. به همین دلیل مجبور بود غیرحضوری درس بخواند. تعریف میکند: همزمان با درسخواندنم، فرمانده پایگاه حضرت معصومه (س) در سهراه دانش بودم.
سال ۸۳ کلاس دوم دبیرستان را میخواندم که ورشکست کردیم. خانه را فروختیم و دوباره رفتیم شیروان. در شیروان هم بیکار نماندم. فرمانده پایگاه حضرتمعصومه (س) در مسجد امامرضا (ع) شیروان بودم و پایگاه ما نمونه بود.
باز میرود سراغ همان کیف بزرگ. بعد از نشاندادن لوحهای تقدیر پایگاه بسیج، آلبوم قدیمی را بیرون میآورد. عکسی از همسرش را نشان میدهد که پای دیگ غذا ایستاده است و میگوید: در تمام فعالیتهای بسیج همسرم هم کنارم حضور داشت؛ به همین دلیل پایگاه بسیجمان نمونه میشد.
او که سال۸۶ توانست وارد دانشگاه شود و در رشته الهیات درسش را ادامه دهد، میگوید: یکی از بهترین خاطرات من این بود که در شیروان همزمان با دخترم دیپلم گرفتم و با هم در رشته انسانی، کنکور دادیم. سال۸۶ وارد دانشگاه پیام نور شدم، اما، چون نمیتوانستم در کلاسها حضور پیدا کنم، دوره کارشناسیام طولانی شد و سال۹۲ که دوباره به مشهد آمدیم، هنوز دانشجو بودم. میهمان دانشگاه پیام نور مشهد شدم و یک سال بعد لیسانسم را گرفتم. رفتم آموزشوپرورش ناحیه۷ و گفتم آمدهام بهعنوان معلم نهضت کار کنم.
از سال۹۳ تا سال۱۴۰۰ آموزشیار نهضت سوادآموزی بودم. خانمهایی را که میخواستند درس یاد بگیرند پیدا میکردم، فضایی را اجاره و تجهیز میکردم و به آنها درس میدادم. بعد از هفتسال کار در نهضت، پارسال بخشنامهای آمد که خانوادههای ایثارگر استخدام شوند؛ پدر من هم ایثارگر است و همسرم نیز جانبازی دارد. خداراشکر مشمول این قانون و استخدام آموزشوپرورش شدم. روستای فرخد را انتخاب کردم و در پایه پنجم مدرسه حاج عبدالصمد رمضانی کارم را شروع کردم.
زهراخانم دلش میخواسته اسمش درمیان چهرههای برتر شهرشان ثبت شود تا بتواند الگویی برای خانمهای دیگر باشد که شرایطی مشابه او داشتهاند. سال۹۵ به اداره آموزشوپرورش، قسمت سوادآموزی مراجعه و زندگیاش را برای آنها تعریف کرده است. آنها هم با شنیدن سرگذشت او اسم و عکس و خاطرهاش را در کتاب چهرههای برتر شهرستان شیروان چاپ کردند. میگوید: یک گروه مستندساز از زندگی من مستندی ساختند.
از قالیبافی شروع کردند، کشاورزی و دامداری را دوبارهسازی کردند، سپس به فعالیتهایم در نهضت و بسیج و مدرسه رسیدند. او که مشوق خیلی از خانمها برای ادامه تحصیل بوده است، میگوید: من بهعنوان فردی که درسخواندن را از نهضت شروع کرده است، حال خانمهایی را که از تحصیل فاصله گرفتهاند، درک میکنم و در همه کلاسهایم کمک میکنم که زودتر به شرایط تحصیل بازگردند.
خانمی به نام مرادی در کلاس قرآنم بود که تا سوم راهنمایی خوانده بود. تشویقش کردم درس بخواند و الان استخدام آموزشوپرورش شده است. خانمی بود به نام معماران که الان کارمند دادگاه است. خیلیها را تشویق کردم و به جایی رسیدهاند.
فعالیتهای جعفرزاده فقط معطوف به مدارس نیست. او هرجایی که بتواند، کمکی به خانمها کند، حاضر میشود؛ از برگزاری جلسات احکام و مسائل اعتقادی در مراکز بهداشت گرفته تا برگزاری کلاسهای قرآن و سوادآموزی برای زندانیان. او تعریف میکند: از ماه مبارک رمضان سال۹۷ در قسمت بانوان زندان، فعالیتم را آغاز کردم. هر روز از ساعت۹ صبح تا ۱۱ظهر برای بانوان کلاس قرآن و سوادآموزی برگزار میکردم؛ علاوهبر قرآن احکام هم میگفتم و کارهای مشاورهای هم انجام میدادم.
جعفرزاده کار در زندان را یکی از سختترین کارهای دوران فعالیتش میداند و میگوید: در آن روزها افسرده شدم. خانمهای جوانی بودند که جرائم غیرعمد انجام داده بودند و مادرانی که از فرزندانشان دور افتاده بودند. یادم است خانمی همسر جوانش را کشته بود. در مدتی که آنجا بودم، جذب قرآن شده بود و میگفت «کارم عمدی نبود و میدانم پای دار هم بروم، قرآن نجاتم میدهد.»
داستانش این بود که درحال ظرفشستن همسرش به او حمله میکند و با کارد میوهخوری که در دست داشته، ناخواسته رگ همسرش را میبرد. مادر همسرش قصاص میخواست، اما منتظر بود دختر کوچکش بهعنوان دومین، ولی دم به نهسالگی برسد تا حکمش مشخص شود. نمیدانم آخرش به کجا رسید، ولی امیدوار بود که قرآن نجاتش میدهد.
جعفرزاده با همان تلاشی که در زندگیاش داشته است، برای خادمی حرم هم سماجت میکند تا بالاخره حضرت او را بهعنوان یکی از خادمانش میپذیرد. تعریف میکند: سال۸۲ که در پایگاه شهیدسلیمی سهراه دانش بودم، شنیدم از طرف بسیج خانمها را برای خادمی حرم معرفی میکنند.
مدرک تحصیلی باید سوم راهنمایی میبود. بعد از اینکه مدرک گرفتم مراجعه کردم، اما گفتند قوانین تغییر کرده و حالا حداقل مدرک دیپلم است. سال۹۲ که از شیروان برگشتم، دوباره مراجعه کردم و به مسئولش گفتم «حالا لیسانس دارم؛ هنوز هم نمیخواهید مرا به خادمی حضرت قبول کنید؟» از همان زمان بهعنوان انتظامات حریم حرم خدمت میکنم.
زهراخانم از سال۹۲ که دوباره به مشهد برگشت، بولوار اندیشه را برای زندگی انتخاب کرد تا با مسجد صاحبالزمان (عج) در محله قدیمیشان در جاده توس ارتباطش را حفظ کند. او همچنان یکی از بانوان فعال محله است و میان اهالی سرشناس. یکی از کارهایی که مصرانه انجام میدهد، حمایت از ایتام است.
میگوید: از زمانیکه در شیروان بودم، در جلسات قرآن صندوقی گذاشته بودم به نام «طرح اکرام ایتام» به نیت سلامتی امام زمان (عج). از نظر مالی خودم بهتنهایی نمیتوانستم سرپرستی کودکی را قبول کنم. همه اعضای جلسات قرآن صدتومن و دویستتومان واریز میکردیم و پسری را تا زمانی که دانشجو شد، تحت پوشش داشتیم.
الان دختری را تحت پوش داریم که حدود ۱۰ سال دارد. علاوهبراین برای تدریس بچههای بیبضاعت هم به مناطق محروم میروم. محلهای هست در منطقه۹ به نام صابر که افراد محرومی آنجا زندگی میکنند. برای دو پسر بچه هفت و دهساله که در دوران کرونا از تحصیل بازمانده بودند، تدریس خصوصی گذاشتم و آنها را به همکلاسیهایشان رساندم.
زهراخانم ادامه میدهد: در شیروان مؤسسهای قرآنی داشتیم که به آن «خانه قرآنی» میگفتند. در آن غیر از آموزش مداحی و قرآن و احکام، انواع هنر را هم به خانمها آموزش میدادم؛ ازجمله قالیبافی، آشپزی و خیاطی و انواع هنرهای دستی. دوست دارم در مشهد هم کارگاهی همهجانبه برپا کرده و برای خانمها با انواع کارها شغل ایجاد کنم.