نسیم خوش صبحگاهی در کنار تلی از پنبههایی که پیش چشمش با هر نسیم کوچک موج میگرفتند و صدای خوشاهنگ دنگدنگ کمان حلاجی که سالها نزدیک بهار در کوچههای شهر میپیچید، هنوز در یاد لحافدوز قدیمی محله رده(میثمشمالی) خوش مینماید.
گویی همین دیروز از پیش رویش گذشته باشد. وقتی قرار بود تشک عروس و دامادی را بدوزد یا برای پنبهزنی عید جایی برود، قند توی دلش آب میشد. حساب دستش نیست که چندسال از آن وقتها گذشته است.
از گذشته علی ناظوری میگوییم. زاده و بزرگشده روستایی در جنوبخراسان؛ ولایت حکمآباد بردسکن. در جوانی همراه با برادر بزرگتر کوتاهگذری به تهران داشتند. همانجا بود که با محمد، هنر لحافدوزی را یاد میگیرد.
او میشود بردست و برادرش اوستاکار: از بردسکن که به تهران رفتیم، 18سالم بود؛ سال1342. مدتی سر کورههای آجرپزی کارگری میکردیم. برادرم دوستی داشت که لحافدوز دورهگرد بود. مدتی پیش او رفت و این هنر را از او یاد گرفت. ادامه راه را تا یکسال بعد که به سربازی رفتم، با هم بودیم. بعد از برگشت از سربازی و ازدواج از ولایت به مشهد آمدیم و همین هنر را دنبال کردم.
خروسخوان صبح، با یک یاعلی(ع) سوار بر دوچرخه میزدم به کوچه. قدیمها تلویزیون و ماهواره و این گوشیها نبود که مردم تا سحر بیدار باشند و تا لنگ ظهر خواب. مرد خانه 6صبح میزد بیرون، زن هم حیاط خانه را آب و جارو میکرد و همان اول صبحی بچهها را پای سفره صبحانه مینشاند. اصلا قدیمیها برکت زندگی را به سحرخیزی میدانستند.
شاد بودم و ابایی نداشتم در کوچهپسکوچههای شهر با صدا و مدل خاص خودمان داد بزنم.
علیآقا که امروز گرد سپید پیری بر موهایش نشسته است، بعد 3دهه دورهگردی خانهنشین شده است. به یاد قدیم میزند زیرآواز «لحافدوز، لحافدوز، هایلحافدوزی، آیلحافدوزی» و ادامه میدهد: خوشحال بودم نان را از نخ و سوزن درمیآوردم و بعد سرم را میچرخاندم تا ببینم در خانهای باز میشود یا نه.
حرف از رونق بازار کارشان که میشود، از کسادی بازار لحافدوزها با آمدن فصل کاهو میگوید: همهچیز امروز با قدیم توفیر دارد. زمستانهای دهه 40 و 50 کجا و زمستان الان کجا. آن زمانها گاز و برق نبود که بخاریهای گازی و برقی باشد. برف هم که میآمد، بعضی جاها که زمین هنوز گرم نشده بود، گاه تا چندهفته بعد عید نوروز، سفید و یخبندان بود.
آن وقتها هر میوه به فصل خودش نوبر میشد. کاهو هم در هوای سرد و اول زمستان نوبر بود. اول کاهوها، اول کسادی بازار ما بود.
او روایت را اینطور ادامه میدهد: همه مردم، حتی اعیان و اشراف هم در خانههایشان کرسی داشتند. فقیرها معمولا یک کرسی داشتند، اما خانه اعیان علاوه بر کرسی اتاق نشیمن، یک کرسی هم در اتاق مهمان داشتند که بزرگتر بود و جنس لحاف کرسی مهمانخانه ساتن بود با دوختهای ریزتر.
معمولا از اول پاییز رونق کار ما شروع میشد و تا خود برفریزان و سرمای زمستان ادامه داشت. غیر فصل بارندگی در همه سال مشغول بودیم.
«هنر به، هنر به، هنر به/ هنر از مال و میراث پدر به» 5پسر و 3دختر دارم. به پسرهایم همیشه گفتهام این را آویزه گوششان کنند و تا جوان هستند، به دنبال هنری بروند
با همه کسادی بازار، معلوم است هنرش را هنوز دوست دارد که میگوید: بزرگان گفتهاند «هنر به، هنر به، هنر به/ هنر از مال و میراث پدر به» 5پسر و 3دختر دارم. به پسرهایم همیشه گفتهام این را آویزه گوششان کنند و تا جوان هستند، به دنبال هنری بروند.
درس و مشق و دانشگاه جای خود، اما هنر یک چیز دیگر است. برای من همان کمان چوبی حال خوشی دارد. بهخصوص آن روزها که سفارشها آنقدر زیاد بود که دنگدنگ کمانم زه پاره میکرد. هروقت سوزن به دست میگیرم، دعا میکنم تشک بخت عروسی باشد، نه اینکه بخواهد برای بیماری استفاده شود.
بهخصوص لحاف کرسی که دوختش، زدن بارش و پرکردنش ظرافت و ریزهکاریهای خاصی دارد، باید پشمی که در آن کار میشود، خوب زده و شسته شود. قدیم بیشتر خانهها حیاطدار بود و یک حوض بزرگ هم در وسط داشت که همیشه پر از آب چاه بود. معمولا از آب حوض برای شستوشوی پشمها استفاده میکردیم و از سینهکش آفتاب برای خشککردنشان.
یک روز، شاید هم 2روز، زمان میبرد تا پشمها خوب خشک و آماده زدن شود. زدن کوک به لحاف کار هر کسی نیست. خاطرم هست یک روز چله تابستان در کوچه تهپلمحله اطراف حرم با دوست و همکارم مشغول بودیم. کار تا غروب طول کشید. آن روز هوا خیلی گرم بود. با آنکه زیر سایه درخت توت بودیم، از شدت گرمای هوا چنان سوزنهای لحافدوزی در دستانمان داغ میشد که آخر کار انگشتان شست و سبابه از داغی سوزن تاول زده بود.
او در ادامه صحبت، از صفا و عشق کار برای هتلها و مسافرخانههای اطراف حرم میگوید: قدیمها که هنوز کارخانههای نساجی و تشک و لحافدوزی نیامده بود، بیشتر هتلها و مسافرخانهها از لحاف و تشک پنبهای و پشمی استفاده میکردند. برای جاهایی که نمیشد در محوطه بارها را خالی کنی و پنبه و پشم بزنی، از پشتبام استفاده میکردیم. گرمای سر ظهرش آزاردهنده بود، اما خنکای صبح و عصر، آن هم آن بالا که شهر زیر پایت بود و گنبد طلای آقا جلو چشمت دیده میشد، صفای خوبی داشت.
علیآقا چندسالی میشود که خود را بازنشسته کرده و خانهنشین شده است، اما قبل از بوسیدن و کنار گذاشتن این شغل، چموخم کار را به یکی از پسرانش آموخته است تا میراثدارش باشد.
جوادآقا، پسر دوم خانواده ناظوری است که در محله میثمتمار مغازه کوچک لحافدوزیاش برای خیلی از قدیمیها یادآور لحافدوز دورهگرد محله است. او که از پانزدهسالگی بر ترک دوچرخه و بعدها موتورسیکلت پدر، کار دورهگردی لحافدوزی را تجربه کرده است، خودش هرگز این شکل از کار را دنبال نکرده و از همان اول مغازه و بساط دوزندگیاش ثابت بوده است: چندسالی اول جاده کلات مغازه داشتم. بعدها هم بهدلیل برخی اتفاقات و بیماری سختی که مبتلا شدم، شدم همسایه و خادم مسجد محله. به برکت همین مسجد هم مغازهای رهن و اجاره کردم.
جوادآقای لحافدوز محله میثم شیرینترین بخش کارش را رضایت مشتری میداند و میگوید: از شیرینی دوخت لحاف عروس و دامادها که بگذریم، وقتی میبینم مادری که در جوانی مشتری ما بوده است، برای دوخت لحاف و تشک عروسی دخترش هم به سراغ من میآید، خیلی خوشحال میشوم. زیرا از پدرم درس گرفتهام هیچچیز به اندازه رضایت مشتری به کار اعتبار نمیدهد.
بعضی چیزها از مد نمیافتد. شاید در طول زمان شکلشان تغییر کند، اما اگر اصیل باشد، دوباره قرب و منزلت خودش را پیدا میکند، مثل همین لحافدوزی
پایان صحبت را هم به حکم بزرگتری اختصاص میدهیم به علیآقای پدر: بعضی چیزها از مد نمیافتد. شاید در طول زمان شکلشان تغییر کند، اما اگر اصیل باشد، دوباره قرب و منزلت خودش را پیدا میکند، مثل همین لحافدوزی. زمانی بنا به دلایلی در خانوادهها دوخت لحاف و لحافکرسی کنار گذاشته شد، اما امروز دوباره عزیز شده است. برای این است که به بچههایم و همه جوانها توصیه میکنم به سراغ هنر بروند. هنر اصیل هرگز از مد نمیافتد، آدم هنرمند را همیشه سراغ میگیرند و هنرخریدار دارد.