کد خبر: ۱۳۷۳۳
۳۰ آذر ۱۴۰۴ - ۰۹:۰۰
صادق شمسی‌زاده با دخل و ترازویش ایران‌گردی می‌کند

صادق شمسی‌زاده با دخل و ترازویش ایران‌گردی می‌کند

برای صادق شمسی‌زاده، کاسبی بیش از آنکه جنبه درآمدزایی داشته باشد، رنگ و بوی خدمت و دلسوزی برای اهالی محله‌ای را دارد که برای آبادی آن، سال‎‌ها انتظار کشیده است. او از شغل‌های متفاوتی که تجربه کرده، خاطره‌های گفتنی دارد.

خورشید هنوز بالا نیامده است که پیرمرد، ذکر بسم‌الله را روی لب می‌آورَد و کرکره خوار‌بار‌فروشی‌اش را در سرمای گزنده صبح یکی از آخرین روز‌های پاییز، می‌کشد بالا. برای صادق شمسی‌زاده، کاسب دنیادیده محله وحید، کار از صبح زود تا پاسی از شب، آن هم در آستانه هفتا‌دسالگی، بیش از آنکه جنبه درآمدزایی داشته باشد، رنگ و بوی خدمت و دلسوزی برای اهالی محله‌ای را دارد که برای آبادی آن، سال‎‌ها انتظار کشیده است.

تجربه‌هایش به این چاردیواری با انبوه کالا‌های چیده شده از کف تا سقف، محدود نیست. او به عدد سفر‌های ناشمار خود به گوشه‌و‌کنار کشور، روز‌هایی که در جبهه گذرانده و شغل‌های متفاوتی که تجربه کرده است، خاطره‌های گفتنی دارد.

 

متولد کوچه حوض‌خرابه

متولد ۱۳۳۵ در محله پایین‌خیابان است؛ در کوچه‌ای با بیش‌از دو قرن قدمت که هنوز هم میان قدیمی‌ها به کوچه حوض‌خرابه معروف است. او از حوضچه‌ای که در دوره پهلوی اول، مخروبه شد و نام این کوچه اعیان را ماندگار کرد، هیچ در ذهن ندارد. قدیمی‌ترین تصویری که از سال‌های شیرین کودکی به یادش مانده، رفتن به همراه پدر از خانه تا حمام قدیمی محله است که می‌افتاد پشت ایستگاه شماره ۲ آتش‌نشانی. همچنین دو تا یکی‌کردن پله‌های رو به پایین حمام تا رسیدن به خزینه و تشتک‌های مسی؛ پله‌هایی که حمام را درون گودی قرار داده بود و سقف آن را هم‌سطح با خیابان.

کاسب قدیمی و خوش‌نام محله وحید، با سؤال یک مشتری، به لحظه حال برمی‌گردد. خود را با تک‌سرفه‌ای از جا بلند می‌کند تا جنس را بدهد دست مشتری و هزینه‌اش را حساب کند. در بقچه خاطرات او، خبری نیست از چیز‌های که دوستشان ندارد. مثلا از درس و مدرسه که تا ششم خواند و رها کرد؛ «سال‌۴۹ در یک مغازه در پایین‌خیابان مشغول شدم که با چرخ دستی جوراب می‌بافت. مدتی بعد چرخ‌هایش شد برقی و بعدتر، موتوری. سه سال کار کردم آنجا. روزی ۱۰‌جفت می‌بافتم به جفتی دو زار؛ یعنی روزی دو تومان. پول یک پرس چلوکباب بود، با نوشابه، ماست و یک تخم‌مرغ نیمرو کنارش.»

صادق پانزده‌ساله، اهل ذخیره‌کردن درآمدش به امید فردایی که شاید نیاید، نبود. برای او پس‌انداز‌کردن، تنها یک هدف می‌توانست داشته باشد و آن، تأمین هزینه‌های سفر بود.

 

عشق سفر

‌بستن چمدان و رفتن به مسافرت، بزرگ‌ترین علاقه آقای شمسی‌زاده به شمار می‌رود؛ آن‌قدر که حتی موقع صحبت درباره آن، صاف و قبراق‌تر از قبل می‌نشیند روی چارپایه و چهره‌اش به تمامی از لبخند، پر می‌شود؛ «مدتی را در بازار رضا، توی یک فرش‌فروشی کار کردم. بعد رفتم به فروشگاه کفش شادان‌پور که در فلکه آب بود.

جنس این مغازه، مایحتاج روزانه همسایه‌ها‌ست. باید بتوانند راحت خرید کنند. اگر هم گاهی مغازه را ببندم، زنگ درِ خانه را می‌زنند

کارخانه‌اش تهران بود و مغازه ما، شعبه مشهد به حساب می‌آمد. قلک، درست کرده و گذاشته بودم توی مغازه برای گرفتن انعام از مشتری‌ها. پولم که به ۵۰۰‌تومان می‌رسید به صاحبکارم می‌گفتم: مرخصی می‌خواهم. بنده خدا خیلی قبولم داشت و نه نمی‌آورد. یک هفته می‌رفتم به گشت‌وگذار در شهر‌های مختلف، تنها و با اتوبوس. خوش می‌گذشت. خانواده خانمم که آمده بودند تحقیق برای ازدواج، تنها نکته‌ای که صاحبکارم گفت، همین بود: بچه خوبی است ولی خیلی مسافرت می‌رود!»

آقاصادق می‌گوید سفر‌های مجردی و تک‌نفره‌اش، به این دلیل بوده که در خانواده پدری، همراه نداشته و اهل رفیق هم نبوده است. لذت دیدن شهر‌های مختلف کشور و آشنا‌شدن با آدم‌های تازه، آن‌قدر برای او بزرگ بوده که به تنها‌بودنش می‌چربیده است.

با شادی و اطمینان می‌گوید که هیچ شهری از ایران نیست که نرفته باشد و برخی را پیش‌از ازدواج و برخی را نیز پس از آن سفر کرده است. با لبخند ادامه می‌دهد: ازدواج که کردم، گرفتار شدم و سفرهایم کمتر شد. الان متأسفانه فقط سالی دو بار می‌توانم بروم مسافرت. اگر خانواده‌ام همراه بودند، ماهی یک بار می‌رفتیم.

او درباره سفر‌های خارجی‌اش به یازده‌بار سفر به عراق و یک بار عربستان به قصد زیارت و نیز یک بار ترکیه، اشاره می‌کند.

 

صادق شمسی‌زاده با دخل و ترازویش ایران‌گردی می‌کند

 

ماست، کیلویی ۷ تا تک‌تومانی!

تجربه‌های شمسی‌زاده به سفرهایش خلاصه نمی‌شود. او در دفتر خاطرات ذهنش، به سال‌هایی می‌رسد که در لبنیاتی حاج‌تقی واقع در سی‌متری طلاب شاگردی کرد، فوت و فن کار را فهمید و تصمیم گرفت مخارج زندگی خود و فرزندانش را از همین راه تأمین کند.

اواسط دهه‌۶۰، در کوچه وحید‌۱۵، مغازه‌ای اجاره کرد و طبق عهدی میان خود و خدا، صداقت را سرلوحه کارش قرار داد؛ رفتاری که به تولید محصولاتی سالم و فروش آن با قیمتی منصفانه منجر شد و جای لبنیات شمسی‌زاده را خیلی زود بین اهالی محله وحید، تلگرد و فجر باز کرد؛ «لبنیات ارزان بود. ماست، کیلویی هفت تا تک‌تومانی بود و سرشیر، کیلویی شانزده‌تومان. از قوچان، شیروان، فریمان و بجنورد، روزی حدود سیصد‌کیلو شیر برایم می‌آوردند. انتهای مغازه را کرده بودم کارگاه. پنیر، خامه، کره و ماست تولید می‌کردم. سال‌۷۵ سکته کردم و مجبورشدم لبنیاتی را تعطیل و کاری سبک‌تر را انتخاب کنم.»

 

مثل برادرم

سه ماه خدمت در جبهه اهواز و ایلام، برگ دیگری از تجربه‌های جوراجور شهروند محله وحید به شمار می‌رود. او بخشی از دوران خدمت بسیجی‌وار خود را به‌عنوان راننده آمبولانس سپری کرده است. نگاه مبهمش به نقطه‌ای دور می‌گوید که هنوز صحنه انتقال پیکر شهدا و مجروحان را به‌روشنی در ذهن دارد؛ «باید با ماشین چراغ‌خاموش، شیشه‌های گل‌گرفته و در‌حالی‌که خمپاره از چپ و راست به سمتم شلیک می‌شد، پا را روی پدال گاز می‌گذاشتم و با سرعت ۱۶۰‌تا به مقصد می‌رسیدم. هیچ کدام از شهدا و مجروحانی را که منتقل کردم عقب، نمی‌شناختم، اما همگی مثل برادرم بودند.»

محبتی که در کلام او ریشه دوانده، به روز‌های جبهه و جنگ، محدود نیست. نمونه‌اش وقتی که از چرایی ساعت کار طولانی‌اش در این خوار‌بار‌فروشی می‌پرسیم و این‌طور پاسخ می‌شنویم: جنس این مغازه، مایحتاج روزانه همسایه‌ها‌ست. باید بتوانند راحت خرید کنند. اگر هم گاهی مغازه را ببندم، زنگ درِ خانه را می‌زنند و می‌گویند فلان جنس را لازم دارند. من هم کارشان را راه می‌اندازم.

برای او روزگار و زندگی چهل‌وچندساله در محله وحید، عبرت‌های فراوانی داشته است؛ چه آن زمان که رفاه در خانه‌های بدون آب لوله‌کشی، برق، گاز و آسفالت خیابان وحید، دشوار بود و چه اکنون که داشته‌ها، بیش از نداشته‌ها و تنگنا‌ها هستند. نرم‌خویی، مردم‌داری و انصافی که آقاصادق شمسی‌زاده را میان اهالی محبوب کرده است، ثمره دیدن این پستی‌ها و بلندی‌ها و سنگینی کوله‌بار تجربه‌اش به شمار می‌رود.

 

* این گزارش یکشنبه ۳۰ آذرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۴۴ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44