کد خبر: ۱۰۶۹۶
۱۷ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۰

میرزا علی‌اکبر قبض ۱۱۰ همسایه‌اش را پرداخت می‌کند

میرزا علی‌اکبر که اصالتی یزدی دارد و ۳۴ سال در حرم امام رضا (ع) مقرنس‌کاری، کاشی‌کاری و آیینه‌کاری کرده با حقوق بازنشستگی خودش و پولی که از بنیاد شهید می‌گیرد قبض ۱۱۰ خانواده را می‌پردازد.

همه ما دوست داریم به هر شکلی به افراد نیازمند و گرفتار کمک کنیم، اما به‌ویژه وقتی پای کمک مالی به میان می‌آید، این مسئله برایمان به آرزو تبدیل می‌شود و می‌گوییم کاش داشتیم و کمک می‌کردیم؛ غافل از اینکه خود کمک‌کردن، باعث گشایش زندگی و افزایش روزی می‌شود.

اصولا کمک و انفاق‌کردن به دیگران در شرایطی که خودمان به چیزی نیاز داریم، ارزش بیشتر، معنای عمیق‌تر و شکل زیباتری پیدا می‌کند و سبب تشویق دیگران و ترویج این سنت حسنه می‌شود؛ چنانکه سبک زندگی اولیا و معصومین (ع) نیز به همین منوال بوده است.

میرزا علی‌اکبر انتظار‌یزدی، پیرمرد ۸۲ ساله محله وحید، از پیروان پروپاقرص این سبک زندگی بوده و جزو افرادی است که به‌جای اینکه دخل‌وخرجشان را حساب کنند و اگر چیزی ماند به نیازمندان بدهند، ابتدا به نیازمندان می‌دهند و اگر چیزی ماند برای خودشان می‌گذارند و اگر آنها را نشناسیم فکر می‌کنیم میلیونر هستند.

میرزا علی‌اکبر که خانواده‌اش اصالتا اهل یزد بوده، پدر شهید علیرضا انتظاری و بازنشسته آستان‌قدس‌رضوی است. او که باوجود سن بالایش، چهره و روحیه‌ای جوان دارد، لبخندبه‌لب در خانه بسیار ساده‌اش پذیرایمان می‌شود و زندگی‌اش را این‌گونه روایت می‌کند: هشت خواهر و برادر بودیم.

پدرم ابتدا گیوه‌دوزی داشت و بعد کارگر حرم امام‌رضا (ع) شد. قرآن را در مکتب‌خانه یاد گرفتم و کلاس‌های رسمی را هم از کلاس دوم شروع کردم؛ کلاس اول را فقط امتحان دادم و قبول شدم. شاگرد اول بودم و پشتکار خوبی داشتم؛ آن‌قدر که شب‌ها سر کتاب و درس‌ومشق خوابم می‌برد. اما چون در مقاطع بالاتر دختر و پسر مختلط بودند، درس را ادامه ندادم و شروع به کار کردم. دو سال با یکی از اقوام خرازی داشتیم و حدودا ۱۶ ساله بودم که خیاطی را شروع کردم.

 

فکر نمی‌کردم کارمند امام رضا (ع) شوم

او ادامه می‌دهد: در همین سال‌ها که مشغول خیاطی بودم، سه‌چهار نفر از دوستان قرار گذاشتند، پیاده بروند کربلا که شش ماه طول کشید. بعد که برگشتند و برایم تعریف کردند، من هم هوایی شدم و تصمیم گرفتم بروم، اما پول نداشتم. به‌زحمت از پدرم اجازه گرفتم که بروم تهران و شهربه‌شهر کار کنم تا هزینه سفرم فراهم شود. پدر بالاخره رضایت داد و راهی تهران شدم. زمان طاغوت بود و بی‌حجابی در تهران بیداد می‌کرد. 

باوجود اینکه کارم خیلی خوب و تمیز بود، چون ظاهر مذهبی داشتم، مشتری چندانی نمی‌آمد؛ بنابراین با داماد عمه‌ام که بنّا بود، شروع به کار کردم. سه‌سال‌وچهار ماه تهران ماندم، اما قسمت نشد به کربلا بروم؛ چراکه هم درآمدم کم بود (حتی به عمه‌ام خرجی می‌دادم) و هم هفت سال سرباز فراری بودم. چون شنیده بودم در سربازی باید ریش را بتراشیم و از ادب و نزاکت هم خبری نیست، دوست نداشتم بروم و پس‌از انقلاب هم بخشیده شدم.

از تهران که برگشتم، بنایی را ادامه دادم تا اینکه باتوجه‌به شناختی که آستان قدس از پدرم داشت، مرا به‌عنوان بنای حرم پذیرفتند. از نوجوانی دوست داشتم کارمند شوم، اما لطف خدا طوری بود که هم کارمند شدم و هم خادم امام‌رضا (ع) که پولش حلالِ حلال است و از دولت نیست. ۳۴ سال در حرم تا مقرنس‌کاری که پایه کاشی‌کاری و آیینه‌کاری است، پیش رفتم. اغلب صحن‌ها و رواق‌ها را کار کردم و اکنون ۱۲ سال است که بازنشسته شده‌ام.

آستان قدس ۵۰ سال پیش زمین این خانه را به همراه زمین دیگری در سمزقند، به ما داد که باتوجه‌به اینکه دستمزدم کفاف ساخت خانه را نمی‌داد، تصمیم گرفتم یکی را بفروشم و با پول آن زمین دیگر را بسازم. وقتی رفتم زمین سمزقند را ببینم، از وضعیت بی‌حجابی و فضای محله‌اش خوشم نیامد، در عوض این محله (خیابان وحید در کوی طلاب) فضای مناسب‌تری داشت و اغلب افراد متدین بودند؛ بنابراین زمین سمزقند را حدود هفت میلیون تومان فروختم و این خانه را با کمک برادرانم ساختم.

 

فکرش را هم نمی‌کردم، کارمند امام رضا (ع) شوم

 

پسوند نام همه فرزندانم را «رضا» گذاشتم

آقای انتظاریزدی درباره نحوه ازدواج و خانواده‌اش می‌گوید: ۲۲ ساله بودم که با دختر همسایه‌مان ازدواج کردم؛ چهار خواستگار داشت، اما از بین آنها مرا به‌خاطر ایمان و عقایدم انتخاب کرد و هر دو هم از انتخابمان راضی بودیم. نه خودم و نه پدرم پول چندانی برای ازدواج نداشتیم؛ بنابراین قرض کردم، اما هرگز به‌خاطر نبود پول، ازدواجم را تأخیر نینداختم. توکلم به خدا بود؛ گفتم هرکس نان دهد، دندان دهد.

بچه‌ها را هم ساده عروس و داماد کردیم. از ۱۴ فرزند، هشت‌تا ماندند و بقیه در کودکی فوت شدند. این هشت فرزند، شش پسر و دو دختر هستند و درمجموع ۱۵ نوه از آنها دارم. پسوند نام همه فرزندانم را «رضا» گذاشته ام؛ چراکه با نان امام‌رضا (ع) بزرگ شده‌اند. همه‌شان تحصیل‌کرده هستند و شغل خوبی دارند؛ حسن‌رضا، وکیل پایه‌یک و مدیرعامل یک شرکت، حسین‌رضا، کارمند وزارت خارجه، محسن‌رضا، مترجم و معاون بانک مسکن، عباس‌رضا، استاد درس خارج حوزه‌علمیه و باقررضا کارمند شرکت است. یک جمعه، دو دخترم و یک جمعه هم تمام فرزندانم سرمی‌زنند و تا صبح شنبه پیشم می‌مانند.

 

علی‌رضا هنوز برنگشته است

یادش نمی‌آید علی‌رضا فرزند چندمش بوده است. با‌وجوداین خیلی سعی می‌کند اطلاعات دیگرش را به یاد بیاورد: علی‌رضا دوره راهنمایی و حدودا ۱۴ ساله بود که با یکی از دوستانش تصمیم گرفتند جبهه بروند، اما چون سنشان کم بود، ثبت‌نام نکردند.

دوستش برگشته بود، اما علی‌رضا تا شب آن‌قدر گریه کرده بود که اسمش را نوشته بودند، من هم مخالفتی نداشتم. بیش‌از سه سال در جبهه و مسئول بی‌سیمچی‌ها بود. با یکی از دوستانش خیلی رفیق بود و او را «دایی» صدا می‌کرد. در عملیات جزیره مجنون، بعداز اینکه فرمانده به‌خاطر کمبود نیرو و مهمات، دستور عقب‌نشینی می‌دهد، علی‌رضا درحالی‌که خودش تیر خورده بود، کنار دایی که مجروح روی زمین افتاده بود، می‌ماند تا او را نجات دهد و بقیه به‌ناچار می‌روند و از آن زمان، یعنی ۲۳ اسفند ۶۲ دیگر خبری از او نداریم.

نظر خودم این است که در آب افتاده و خوراک مرغ و ماهی‌ها شده‌اند و مهم این است که اسیر نشده‌اند، اما مادرش تا آخرین لحظه منتظر برگشت پیکرش بود. وقتی از بنیادشهید تماس گرفتند و خبر شهادتش را دادند، نه گریه کردم و نه ناراحت شدم؛ حتی خوش‌حال هم بودم که لیاقت داشته و شهید شده است. (البته کلاً برای فوت افراد گریه نمی‌کنم حتی برای پدرومادرم هم گریه نکردم؛ چون فایده‌ای برای مرحوم ندارد و باید به‌جای گریه برایش دعا و استغفار کنیم. در عمرم فقط برای دو نفر آن‌هم چند قطره اشک ریختم ازجمله امام‌خمینی (ره)

 

گفتم یا باید رزمنده باشم یا برمی‌گردم

اگر علی‌رضا امروز هم بود او را به سوریه می‌فرستادم. بعداز شهادتش، خودم سه‌چهار بار و جمعا بیش‌از ۱۳ ماه جبهه رفتم. تا علی‌رضا بود، می‌گفتم پسرم رفته دیگر، من پشت جبهه خدمت کنم کافی است، اما وقتی رفتم، پشیمان شدم و دیدم هرکس جای خود را دارد و کاش زودتر آمده بودم.

در گردان محمدرسول‌ا... (ص) و لشکر پنج نصر در مناطق قله‌گرده‌دشت، جزایر مجنون و شلمچه حضور داشتم. چون سنم زیادتر از بقیه بود، به من پیشنهاد تدارکات دادند، گفتم من پشت جبهه هم تدارکات کار می‌کردم، اینجا هم تدارکات باشد که فایده ندارد؛ اگر به‌عنوان نظامی و رزمنده می‌پذیرید، هستم وگرنه می‌روم.

بالاخره یک روز بچه‌ها را جمع کرده و پرسیدند هرکس هر کاری را برای خود مناسب‌تر می‌داند و از عهده‌اش برمی‌آید، بگوید. به آرپی‌جی‌زنی که رسید، چون کاری سخت و خاص و شهادت در آن صددرصد بود، هیچ‌کس حتی کسانی که جثه درشتی داشتند، قبول نمی‌کردند. من به غیرتم برخورد و باوجود اینکه سنم از همه بیشتر بود، داوطلب شدم که تشویقم کردند و بعد هم آموزش دیدم، اما هیچ‌وقت موقعیتش پیش نیامد که آرپی‌جی بزنم. گاهی هم اطلاعات عملیات بودم.

 

فکرش را هم نمی‌کردم، کارمند امام رضا (ع) شوم

 

با اصرار و التماس، سه‌ونیم قران از پدر گرفتم که به فقرا بدهم

او که در دستگیری از نیازمندان ید طولایی دارد و از نوجوانی به این مهم اهتمام داشته است، دراین‌باره می‌گوید: از بچگی با پدرم در جلسات قرآن شرکت می‌کردم و پای منبر آخوند‌ها بزرگ شدم. خیر و شر را می‌دانستم و عقایدم محکم بود. در آن محیط نابهنجار تهران در زمان طاغوت، خودم را حتی از نگاه به نامحرم کنترل می‌کردم. از حدود ۱۵ سالگی تا جایی که می‌توانستم برای رضای خدا دستگیر محرومان و نیازمندان بودم؛ همان‌قدر که داشتم دریغ نمی‌کردم. یادم هست تهران که بودیم، با کلی اصرار و التماس سه‌ونیم قران از پدر گرفتم که به فقرا بدهم، او مخالف نبود، اما می‌گفت خودمان عیالواریم و آن‌قدر دارا نیستیم که به فقرا هم رسیدگی کنیم.

 

پرداخت قبوض ۱۱۰ خانواده با ۳ میلیون تومان

این پدر شهید نیکوکار درحالی‌که در اطرافش، دسته قبض‌ها و یادداشت‌های متعدد از درخواست‌های مردم چیده شده است، درباره محل درآمد خود و تأمین هزینه پرداخت این قبض‌ها تصریح می‌کند: از وقتی به این محله آمده‌ایم (حدود ۵۰ سال پیش)، کمک به محرومان را بیشتر ازطریق پرداخت قبض‌هایشان انجام می‌دهم.

۲ میلیون تومان از بنیادشهید و حقوق بازنشستگی خودم درآمد دارم و یک میلیون هم پسر بزرگم هر ماه واریز می‌کند. با این حدود سه میلیون تومان، به حدود ۱۱۰ خانواده رسیدگی می‌کنیم. او درحالی‌که چند فهرست قدیمی از نام و شماره‌تلفن خانواده‌های تحت پوشش خود را نشان می‌دهد، اضافه می‌کند: جوان‌تر که بودم خودم برای تحقیق از وضعیت خانواده‌ها می‌رفتم که ببینم واقعا نیازمند هستند یا نه، اما اکنون، اغلب خیریه المنتظر که برادرم آن را اداره می‌کند، این کار را برایم انجام می‌دهد.

هر ماه حدود یک‌میلیون‌و ۹۰۰ هزار صرف پرداخت قبض‌ها می‌شود و بقیه به‌صورت جزئی صرف نان و نیاز‌های دیگرشان؛ به‌گونه‌ای‌که این سه میلیون دوسه‌روزه تمام می‌شود. فرزندانم می‌گویند «چرا این‌قدر به دیگران می‌دهی؟ کمی هم برای روز مبادای خودت پس‌انداز کن». می‌گویم اینها واجب‌ترند؛ هرچه را نتوانم برای خانواده‌های نیازمند فراهم کنم، برای خودم هم نمی‌خرم. عقیده‌ام این است که اگر فقط یک نان داشته باشم و فردی در آفریقا گرسنه باشد، باید نانم را با او نصف کنم. من با این عقیده بزرگ شده‌ام و سیره ائمه‌اطهار (ع) نیز همین‌طور بوده است.

 

با هر زنگ در یا تلفن ثوابی حواله می‌شود

فقط طی دو ساعت مصاحبه ما، بیش‌از بیست بار زنگ در خانه یا تلفن به صدا درمی‌آید و میرزا علی‌اکبر چندین مراجعه حضوری و تلفنی دارد که با روی باز استقبال می‌کند. یکی قبض جدید می‌آورد، یکی کارت نان می‌خواهد، یکی خمس سادات برای کمک می‌آورد، دیگری قبض پرداخت‌شده‌اش را می‌برد و.... قبض‌هایی را که پرداخت شده، می‌دهد و قبض‌های پرداخت‌نشده را هم نشان می‌دهد و می‌گوید: «این‌قدر مانده؛ دعا کنید پولش برسد».

از او می‌پرسم، باوجود کهولت سن، از این‌همه مراجعه خسته یا ناراحت نمی‌شوید؟ با لبخند همیشگی‌اش می‌گوید: نه‌تنها از مراجعات و رفت‌وآمد‌ها خسته نمی‌شوم؛ بلکه منتظرشان نیز هستم. هر صدای زنگ در یا تلفن که بلند می‌شود خوش‌حال می‌شوم که خدا اسباب ثوابی را حواله کرده است.

 

فکرش را هم نمی‌کردم، کارمند امام رضا (ع) شوم

 

با کمترین مبلغ می‌شود گرهی باز کرد

آقای انتظاریزدی غیر از موارد مالی، برای ازدواج یا تأمین جهیزیه نیز محل مراجعه نیازمندان بوده و به‌مدت ۱۵ سال با کمک بانی، هر سال پنج جهیزیه برای عروس‌وداماد‌های نیازمند فراهم کرده است. او سالم و روی‌پابودنش در این سن‌وسال را مرهون دعای خیر نیازمندان می‌داند و می‌گوید:، چون از تمیزی در همه کار خوشم می‌آید، حتی ظرف‌ها را هم خودم می‌شویم.

هیچ ناراحتی ندارم و فقط دو سال است که آسم گرفته‌ام. کار خوب و خیر کلا لذت‌بخش است؛ همان‌طورکه زیارت، نماز شب و... لذت دارد. وقتی با هزار تومان هم می‌شود گرهی از کسی باز کرد، چرا این کار را نکنیم؟ وقتی جلوی مراجعان، دست‌هایم را به نشانه نبودن پول به هم می‌کشم، خیلی ناراحت می‌شوم و وقتی دارم و می‌دهم، لذت می‌برم. همسرم هم که حدود سال ۹۰ از دنیا رفت (هشت سال پیش‌از فوت، سرطان گرفت، اما به دعای مردم شفا پیدا کرد، اما مجدد سرطان عود کرد و مرحوم شد). اهل بسیج، مسجد و جلسات و کار خیر بود و جز این اواخر که به‌خاطر بیماری و کهولت سن بی‌حوصله شده بود، اعتراضی به کار من نداشت. فرزندانم نیز همگی در کار خیر هستند و تا جایی که بتوانند از نیازمندان دستگیری می‌کنند.

میرزا علی‌اکبر آرزویش را ظهور امام‌زمان (عج) و پیروزی اسلام معرفی می‌کند و می‌گوید: از خدا می‌خواهم یک آن مرا به خود وانگذارد که شیطان بر من مسلط شود. از جوانی به نماز شب مقید بودم، اما باتوجه‌به ساعت کاری زیاد و خستگی بسیار، به‌صورت مرتب نمی‌توانستم بخوانم. اکنون مرتب می‌خوانم و به خدا گفته‌ام اگر هم شبی خواب ماندم یا مریض بودم، ملائکش بنویسند که من قصد داشته و دارم هر شب مرتب بخوانم. بسته به وضعیتم گاهی پنج‌دقیقه‌ای و گاهی دوساعته می‌خوانم.

تا می‌آیم تشکر و خداحافظی کنم، آقای انتظاریزدی می‌پرسد: الان شما این گزارش را برای چه می‌نویسید؟ تعجب می‌کنم، چون نسبت‌به چرایی تهیه گزارش کاملا توجیه است. بااین‌حال تکرار می‌کنم که برای فلان منظور و.... چند هدف را می‌گویم و بعداز هریک می‌گوید «بعد؟» نهایتا که می‌بیند جواب نمی‌گیرد، تاکید می‌کند: برای خدا! همه کارتان برای خدا باشد. به‌فرموده امام‌سجاد (ع) اگر در بیابان بی‌آب‌وعلف گرفتار شدید و در این حین چیزی پیدا شد، آن را برای خدا بخورید نه برای رفع تشنگی یا گرسنگی.

 

*این گزارش یکشنبه ۴ مهر ۱۳۹۵ در شماره ۲۱۷ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44