هندوانه نقش مهمی در شب چله دارد
علی رنجکش، شیرین دولتآبادی| آرامآرام روزهای رنگارنگ پاییزی در گذر است و یکبار دیگر صدای گامهای زمستان هر روز بلندتر از روز پیش به گوش میرسد. زمستان دارد از راه میرسد تا بساط سرد خود را در بلندترین شب سال بردوش زمین بگذارد.
امسال هم پدربزرگها و مادربزرگها خانه را برای استقبال از فرزندان میآرایند و فرزندان و نوهها برای دیدار بزرگان خانواده بیقرارند.
حساب و اخلاق خوب کافی است
خیلی از قدیمیهای منطقه یک حتما حاجمحمد غنیآبادی را میشناسند؛ صاحب خوشمشرب میوهفروشی محله احمدآباد که شبهای چله نخستین گزینه برای خرید هندوانه خیلیهای ما بوده است. خودش میگوید ۳۲،۳۳سالی میشود که میوهفروش است و تقریبا نیمی از این مدت را در خیابان قائم احمدآباد همسایه ما منطقه یکیها بوده است.
او که شغلش را از پدر به یادگار دارد، میگوید: این کار سرمایه آنچنانی نمیخواهد. همین که خوشحساب و خوشاخلاق باشی و میوه خوب دست مردم بدهی، کافی است برای اینکه در محلهای ماندگار شوی و به قول معروف کارت بگیرد و هم خدا از تو راضی باشد و هم بنده خدا.

چله بدون هندوانه معنا ندارد
از قدیم گفتهاند که گل انار و گل هندوانه به رنگ سرخ بامداد پیش از برآمدن خورشید است و، چون شب چله بلندترین شب سال است و پس از آن روزها بلند و بلندتر شده و روشنی بر تاریکی چیره میشود، در این شب بیش از هرچیز انار و هندوانه میخورند.
قدیمترها مثل الان، خرید هندوانه یکی از خریدهای شب چله بود، اما مانند امروز آن را ضروری نمیدانستند. هرچه میگذرد میل مردم به این کار بیشتر میشود و هرکس سعی میکند که هرطور شده، این سنت باستانی را اجرا کند. این چند سال که محرم و صفر با شب چله همزمان شده است و دیدوبازدیدهای شبچلهای حال و هوای معنوی تری گرفته است، بازار تزیین میوهها مثل قبل داغ نیست؛ اما بعضی از خانوادهها، هنوز هم صلهرحم را متناسب با آموزههای عرفی و سنتی خود برگزار میکنند.
مردم نکته سنجتر شدهاند
این میوهفروش باسابقه منطقه، سه فرزند دارد که همگی وارد این شغل شدهاند و حرفه خانوادگی خود را ادامه میدهند. او از نکتهسنجی و سختگیری مردم به ویژه ساکنان احمدآباد در این روزها میگوید: قدیمها، مردم سادهتر خرید میکردند ولی امروز بهویژه برای مناسبتهای دید و بازدید مثل شب چله، حتی به رنگ و اندازه هندوانه هم توجه میشود. در گذشته کسی به رنگ و شکل هندوانه کاری نداشت، اما امروز آنقدر سختگیر شدهاند که ریز و درشتی میوه هم برایشان مهم است؛ و خاطره...
میگوید: شب چله بود و هرچه هندوانه در مغازه داشتیم، به فروش رسیده بود. در حال جمع کردن بساط و بستن درِ فروشگاه بودم که یکی از مشتریهای قدیمی و همیشگی باعجله بسیار در حالی وارد مغازه شد که حتی یک هندوانه کوچک هم برای فروش نمانده بود و من از اینکه او باید دست خالی از فروشگاه بیرون برود، ناراحت بودم.
بعد از جستوجو در جایجای فروشگاه توانستم تنها یک هندوانه که هم از نظر اندازه و هم شکل ظاهر با هندوانه مورد نیاز و درخواست مشتری همخوان بود، پیدا کنم. شادی و امیدواری که این اتفاق در دلم ایجاد کرد، برایم خاطره شیرینی شد که از یادم نمیرود.
قدیم صبحهای جمعه در حمام بلور محله آبکوه جای سوزنانداختن نبود
سنت و آیینها در گذر زمان
ما آخرین نسلهایی هستیم که در کوچه پسکوچههای خاکی وقدیمی الکدولک و هفتسنگ بازی کردیم. ما آخرین کسانی بودیم که با تلویزیون سیاه و سفید، زیباترین تصاویر را میدیدیم و با داشتن فقط یک کانال همدم تلویزیون بودیم.
ماآخرین کسانی بودیم که از رادیو روی کاست ضبط میکردیم و با کاست و ضبط و پخشهای درب و داغان، زیباترین ملودی و آهنگها را گوش میدادیم. آن زمان خیابانهای شهر را با اتوبوس خط۲۰ و مینی بوسهای اسقاطی شرکت واحد با هزار سلام و صلوات طی میکردیم و خبری از کمربند وکیسه هوا و ایربک نبود.
صبحهای جمعه جای سوزن انداختن نبود. حمام بلور را میگویم، حمامی که بعد از یک هفته میرفتیم؛ عمومی وشلوغ. همان حمامی که دهها سال در محله باصفای آبکوه سرپا بود و حالا رفتهرفته میرود که به خرابهای تبدیل شود.
سنتهای دلنشین و قدیمی این مرز و بوم همگی مجموعه خاطراتی زیبا و بهیادماندنی است که متاسفانه میرود تا در این عصر سرعت اطلاعات و فنآوریهای نو به فراموشی سپرده شود. باشد که بعد از یادآوری آنها از زبان قدیمیترها، تجدید خاطرات دوران کودکیمان باشد و باعث زندهنگهداشتن مراودات خوب اجتماعی شود.
نقل خاطرات خاله کرامت، پیرزنی که محبوب بچههای محله آبکوه بود و هنوز که هنوز است با اینکه دیگر در بین ما نیست، سینهبهسینه نقل محافل قدیمیهای این منطقه است، شاید در گرماگرم کرسی شب چله برای شما نیز جالب باشد.
شب چله، پای کرسی
یَه خِنَه بود و دیفالای کاهگلی و یَه اتاق نشیمن که کنارش علاالدین و پیه سوز و قابلمه پرشلغم همش مُجوشید. وسط اتاقم یَه کرسی چوبی بود با یَه لحاف چلتیکه. یَه پنجره چوبی بُخارگرفته که وقتی پاکش مِکِردی تا او ته حیاط به سفیدی مِزَد! برف میآمد تا رو زانو، ته دلما قند آب مِرَفت که چِی،ای جان! مدرسهها فردا صددرصد تعطیله. همیشه منتظر بودُم تا همه قوم و خویشا دور هم جمع بِرَن.
جونُم بِراتان بگه مُخوام شما رِ بُبُرم به او سالای قِدیم نِدیم، راستی راستی که یادش بخیر.
یَه کاسه سفالی یا مسی لب پُر از تخمههای جورواجور خربِزِه و آفتابگردون و ژاپنی؛ نون قاق و نخود مشکلگشا؛ قوروت و کشته با یَه هندوانه سرخ قاچشده، یه سینی پر از همی خُرد ریزا، سماور زغالی هم کِنار اتاق که روش قوری گُل سرخ گنده داشت هی قُل مِزد؛ چایی تو استکانای کمرباریک. بعضی وقتا از بَرفای تِمیز توی حیاط با شیره انگور برف شیره درست مِکَردُم، چی حالی مِداد!
سفره که پهن مِرَفت، بساط گوشتقورمه و نون جزغاله یا آبگوشت کله بهپا مِرَفت و طبق معمول، تنگش چند تا کاسه ترشی سیروبادمجون و شور، یه پارچ مسی دوغ که از ماست توی خیک کنار حیاط درست کِرده بودن مِذاشتن کنار سفره و بسمالله...
بساط شام که جمع مِرَفت، کاسه انار میآمد جلو با دَنِههای درشت که روش پرگُلپر بود، تا چربی قورمهها رِ آب کنه.ها خَله جان، او زِمونا از خِنِه آقابزرگ برام شبچلهگی آورده بودن... آخه سال اولی بود که نُمزِه (نامزد) بودُم. صدای سروصدای درشکه که از تَه کوچه میآمد، میفهمیدُم که مثل خُنچهبُرُون دِرَن شبچلهگی میارن. (گوشه لپ خَله کرامت گل مِندازه و خندهای مُکُنه)
قصه خَله بزرگ، با رسم و رسومات ساده و بیآلایش قدیمیش ادامه داشت تاای که حاجآقای بزرگ بِرِیای که جلو ماها و نوهها ودامادا و عروساش کم نَیَره، شروع مِکَرد به تعریف اُوسنِههای قدیمی و شاهنامه. همچی با آب و تاپ تعریف مِکَرد که مُگفتی خودش اونجِه بوده؛ تازه نصفش رِ هم از خودش در میآورد! هرچی بودای دورهم بودنا و صداهای خندهها تا نصف شو طول مِکِشید.
چله در آغوش محرم
خَله کرامت مُگفت بعضی سالا هم شُبای چله مُفتاد تو محرم و صفر. تو او شُبا هم آقابزرگ همه قوم وخویشا رِ جمع مِکَرد و روضهخون پیرمحلهما رِ که اسمش خدابیامرز شیخ غلامرضا بود و ۷۰سال سن داشت، دعوت میکرد بیادَش.
یه پرده مِکِشیدِم وسط خِنِه، مردا ایوَر، زنا اووَر! یه چهارپایه چوبی هم مِذاشتِم کنج خِنَه و روش پوستین مِنداختِم تا شیخ روش بیشینه و راحت بِشه.
شیخ، اول زیارت عاشورا و بعدش روضه طفلان مسلم یا روضه حضرت عباس (ع) رِ با سوز زیادی مُخواند (ای باوفا ابوالفضل / سقای دشت کربلا.)
بِنده خدا توی او سنوسال صدای خوبی نِداشت و شعرهاش هم همش مال مرحوم آذر و قِدیمی بود ولی خداوِکیلی، چون آدم مخلصی بود و باخدابود همی که لب وا مِکَرد، اشکای بزرگ و وکوچیک سرازیر مِرَفت. تا مُگُفت یاحسین (ع)، اووقت حال خودت رِ نِمِفهمیدی. دست آخر به صدای خستهاش مُگُفت هرکی سوالات شرعی دِرِه بِیِه بُپُرسه.
بعد از روضهخونی دور هم سوروسات آبگوشتی که از صُبح بار گذاشته بودِم به پا مِشُد.ای خدا! کاش کرسی نِمِشکست، کاش کُندههای بخاریمان هنوز مُسُوخت و گرما مِداد، کاش زغالای سماور خاکستر نِمِشُد و چایی دبش دارچین قندپهلو به راه بود.
کاش اوسنههای خَلَه کرامت و آقابزرگ مثل خودشان قابِ دیوار نِمشُد. کاش او همه لطف و صفا تِموم نِمِرفت، تویای شُبای بلند چله جاشان خیلی خالیه

شاهنامه، حرف اول چلههاست
سوسوی چراغ موشی ایوان، خبر از آمدن شبی به بلندای همه آسمان دارد. پاییز با همه عشقهای درخودخفتهاش، رخت ریزش برگهای زندگی را میبندد تا در صبحی دیگر به میزبانی ننهسرمای قصهها برود. حرف چلهست که در آخرین شب پاییزی، تولدی به بلندای طولانیترین شب سال میگیرد تا تیرگی و ظلمت شبهایش را به روشنی خورشید زمستان دهد.
چلهنشینیات را که ورق بزنی، میان همه خاطرات بهخواب رفتهات، شبنشینیهایی را میبینی که پر از قصههای مادربزرگ بود؛ پر از سهرابها و رستمها؛ پر از آرشها و سمک عیارها؛ چله، شب قصههای بهخوابرفته تاریخ است؛ شب حافظ و فردوسی.
با اسماعیل بختیاری، کارشناس تاریخ و شاعر حوزه هنری محلهمان هم کلام میشویم تا از زبان شیرین او قصه چله را بشنویم. میگوید: چله به معنی تولد است و ایرانیان باستان شب چله را شب تولد الهه مهر (خورشید) میدانستهاند و بر این اعتقاد بودهاند که با پایان فصل پاییز، شبهای طولانی، رو به تمام شدن میگذارد و روز، شروع به بلند شدن؛ و این تولد خورشید است.
او ادامه میدهد: علاوهبر اینها شب چله با نام شبچله نیز در میان ایرانیها مرسوم بوده است که در آن ایرانیان آغاز چله بزرگ زمستان را جشن میگرفتهاند.
بختیاری که بیش از ۳۰سال را با شبنشینیهای چله سپری کرده است، میگوید: شب چله بیانگر جدال خیر و شر است؛ جدالی میان تیرگیها و روشنیها. شاید همین باعث میشد که مردم محله ما هم در این شبها ارتباط خوبی با شاهنامه فردوسی برقرار کنند؛ چراکه شاهنامه هم در میان ابیات خود جنگ با بدیها و تیرگیها را جای داده است و همه ما از دیرباز به دلیل حس حقجویی و حماسهآفرینی خود، ارتباط خوبی با این اثر ارزشمند برقرار کردهایم.
بختیاری که شور شعرهای شیرین فردوسی، چله را هم از خاطرش برده است، میگوید: آن قدیمها پدربزرگها و مادربزرگهایمان، تیرگی شبهای پاییز را پر از قصههای شاهنامه میکردند تا در سفری شیرین، ما را به دنیای سهراب و رستم و زال و اسفندیار ببرند. اسطورههایی که همیشه برای ما نمادهای خوبی و زشتی هستند و حس ماجراجویی ما را در تیرگی شبهای پاییزی پاسخ میدادند.
خودش که سن و سالی ندارد، اما خاطرات مادرش را خوب بهیاد دارد و میگوید: قصههای روزگار مادران ما، قصههای نسلهای بهخوابرفته محله است؛ کتابهای تاریخ هم پر از خاطرات مردمانی است که در تاریکی شبهای پاییزی بساط کارشان را برمیچیدند تا زمان بیشتری را با خانواده سپری کنند. آن زمانها که رادیو یا تلویزیونی نبود، مردم روزگارشان را با داستانهای شفاهی که از قدیم در میانشان مرسوم بوده است، میگذراندند. عاشقانههای بیژن و منیژه، لیلی و مجنون و... که شیرینی شبهای پاییزیشان بود.
او ادامه میدهد: در شب چله هم تا پیش از مرسوم شدن خواندن شاهنامه، سرگرمی مردم داستانهای ابومسلم، دارابنامه و سمک عیار بود که آن را با چاشنی شعر و آواز میآمیختند و شبی پرخاطره را برای خود میساختند.
شبهایی پر از خوردنی
بختیاری، تنقلات این شبنشینیها را هندوانه، آجیل، خرما و مرکبات میداند و میگوید: علاوهبر اینها نذری و ولیمهدادن از رسم و آیینهای این شب بوده است که مردم چیزهایی غیرنوشیدنی مثل شیرینی، گوشت، حلوا و... را بین خودشان پخش میکردند و پس از آن به نیایش میپرداختند. در واقع این نذری که امروزه رایج است آمیزهای از سنتهای ملی و مذهبی ماست.
خاطرات شخصیاش به روزگاری میرسد که بچهها شالی را از چهار طرف گره میزدهاند و آن را به داخل خانه همسایه میانداختهاند و پس از خواندن شعرهایی و طلب خیر و برکت از خدا برای او، میخواستند که به آنها چیزی بدهند. اگر صاحبخانه آنها را بینصیب نمیگذاشت، ادامه شعر را میخواندند و باز هم از خدا برای او روزی و برکت میطلبیدند.
او ادامه میدهد: خنچههایی که برای تازهعروسان در چله چیده میشد نیز پر از شیرینی برای آنها بود. اینها فقط نمونهای از این رسم و آیینهاست که هنوز هم برخی از آنها در زندگی ما دیده میشود.
*این گزارش شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۱ در شماره ۳۵ شهرآرامحله منطقه یک منتشر شده است.
