روایت همسایگیهای قدیم در محله آبکوه
شیرین شجاعی| دهه دوم همین قرن خورشیدی از اینجا تا میل کاریز وکارخانه قند فقط زمین کشاورزی بود، جمعیتمان زیاد نبود، حدود ۱۰ تا ۲۰ هزار نفر کهعلاوه بر کشاورزی به کار دامداری هم مشغول بودیم، زمینهای همه متعلق به آستانه بود که مردم در آن گندم و جو میکاشتند، خرمنهای گندم را که میانداختیم از اینجا تا سر خیابان را طلایی میکرد، حداقل سالی ۲ هزار تن گندم از این بیابانها کشت میشد؛ دوهفته گاوها آنها را میکوبیدند، اما تمام نمیشد! فقط ۳۰۰ جفت گاو از این قلعه بیرون میرفت، برو بیایی داشتیم برای خودمان.
اینجا محله آبکوه یا همان قلعه آبکوه خودمان است، همان محلهای که هنوز هم قدیمیهایش با شنیدن اذان آستین بالا میزنند و راه مسجد را پیش میگیرند. همه اینها یعنی اینکه باید باشی و ببینی چطور زمانیکه صدای اذان بالا میرود کرکره تک تک مغازهها پایین میآید و همه راهی میشویم.
بخواهی پای درددل مردم بنشینی ساعتها باید گوش خود را برایشان کوک کنی، حرفهای شنیدنی زیادی برای گفتن دارند. این کوچهها و این آدمها خاطرات زیادی در دل خود جای دادهاند؛ خاطراتی که لحظه لحظه زندگیشان را برایت به تصویر میکشد. بیا تا قدیمیهایمان را نشانت دهم...

دیگ شلغم شیرینی شبهای محله!
اینجا مغازه علی معصومی، عموی بچههای محله است، مغازه کوچکش انبار بزرگ نقل و نبات است که همه بچههای محله را بهدور خود جمع میکند؛ اهل کاشمر است، اما ۶۰ سالی میشود که دل به پنجرههای فولاد داده و مشتی علی شده است. کلام عمو مثل مغازهاش شیرین است.
۱۵ سال بیشتر نداشتم که پا به کوچههای مشهد گذاشتم همان روزهایی که اینجا تا چشم کار میکرد زمین کشاورزی بود، آستین همت را بالا زده و کمر به همت آبادکردنش بستیم. چند سال اول کارمان کندن چاه بود، برای هر چاه ۴۰ متر باید کنده میشد تا به آب برسد.
وسط ده کاریزی بود که از اینجا به سعادتآباد میرفت، دیوار خانهها هم همه خشت روی خشت و کلوخ روی کلوخ بود که بالا میرفت، فقط آنهایی که مالومنالی داشتند کنار خشت چوب میگذاشتند. روشنایی خانههایمان چراغموشی و چراغ گردسوز بود، شبهای زمستان هم فانوس سادهای فامیل را دور کرسی جمع میکرد.
تلویزیون که نبود و رادیو هم مال طبقه ما نبود. هرکسکه نیمچه سوادی داشت نقل مجلس میشد و اهل مجلس را تا دل قصههای حیدربیگ و خسروشیرین میبرد. قصه که تمام میشدکافی بود یک نفر ساز صدایش را کوک کند تا دوباره بازار شبنشینی گرم شود. یادم رفت بگویم لبوهایی که زیر آتش پاتیل سرخ میشد شب را شیرین میکرد. مثل حالا نبود که برادر از برادر خبر ندارد؛ دنیا همه را گرفتار خود کرده است.
تابستانها را هم که بهیاد داری، هر میوهای فصل خودش را داشت، پاییز که میرسید دلم عجیب برای انجیرهای تابستان تنگ میشد، چه روزگاری بود، شاید همین دل تنگیها بود که هرکسی را سرذوق میآورد تا میوه باغچهاش را تا حیاط همسایهاش ببرد. همان چند دانه تا سال بعد کیفت را کوک میکرد. چیزهای دیگر که نه، اما پای فراوانی که در میان باشد دنیا این روزها گلستان است و حیف که مردم قدر نمیدانند، دیر آمدهاند و زود هم میخواهند بروند، جوانها کم صبر، پر خرج و خوشخوراک شدهاند. "
چرخی که برای بچههای محله میچرخد
اینجا آدم قدیمی زیاد است، اما باید حوصله کنی و دل به دلشان بدهی تا محرم حرفهایشان باشی. با من بیا چند قدم جلوتر؛ این مغازه دوچرخهسازی مجید آقا سلطانی است، ۲۲ سال هست که این مغازه را دارد و سن زیادی ندارد، اما کودکی محله و بازیهایش را خوب به یاد دارد. خاطرات مدرسه مجید از همه جذابتر است؛ «از سال ۵۲ که چشم باز کردم همین کوچهپسکوچهها را دیدم، دیگر با تمام گل و خاکش عجین شدهام؛ مدرسهمان خیلی دور نبود همین مدرسه
شهید صداقت میدان راهنمایی میرفتم، اما از همان بچگی شیطان و بازیگوش بودم، خیلی اهل درس نبودم؛ آن موقعها مدرسه مثل حالا نبود، کمی بازیگوشی چوب فلک را آشنای پاهایت میکرد. مداد هم زیاد لای انگشتانم گذاشتند. خیلی پاگیر درس و مدرسه نشدم، زدم بیرون و این مغازه را راه انداختم، حالا تعمیرکار دوچرخه بچه محلها شدم. این محله با همه سختیهایش لذتهایی دارد که مردمش حاضر نیستند بهراحتی از آن دل بکنند و خاطراتشان را رها کنند؛ دیگر وقت نماز است و باید بروم با اجازه حاجی!»

شیطان و بازیگوش و البته درسنخوان
این هم محمد رحمتی، از بچههای کم سن و سال و صد البته شیطان محله و مدرسه صداقت است، نخند بابا جان؛ ما همان زمان هم درسخوان نبودیم، کارمان جیم کردن از مدرسه و رفتن به باغ مهاجرانی بود که از اینجا تا بولوار آزادی ادامه داشت، همینکه امروزیها به آن خیابان سجاد میگویند. از تیر و کمان بگیر تا بالا رفتن از درختان برای چیدن میوه، هر کاری میکردیم به جز درسخواندن. همیشه پا به پای پدرهایمان کار میکردیم و همراه آنها بودیم.
همه بچههای محله با هم همراه بودند، درکل مردم قدیم صاف و سادهتر بودند و از حال یکدیگر خبر داشتند، البته در محله ما هنوز همه مردم باهم همراهند و پشت در پشت هم کار میکنند.
بابایی برای یک محله
اهالی همه سمت مسجدند و مسجد یکجورهایی خانه، حرم و پاتوق اهالی محله است. شخصیکه آستین وضویش را پایین میکشد و سمت ما میآید عباسعلی طیبی، بابای یک محله است، شیرین زبانی و خوشبرخوردیش برای همه محله آشناست. سنش را بهکسی نمیگوید، اما بین خودمان بماند ۷۴ سالی از خدا عمر گرفته و پشت در پشتش به همین محله برمیگردد؛ حاجی آمدهاند خاطراتمان را بگیرند، یادت هست بیبرقی امانمان را بریده بود، برایشان تعریف میکنی؟!
ما برق ندیدیم، چراغ موشیها را با یک روغن کرچک و نفت روشن میکردیم و میگذاشتیم جلویمان، تا سوی چشمهایمان برای خوردن یک لقمه نان باشد و امان از دقیقهای که دودش چشم ما و خانه را کور میکرد. گرسنگی کشیدیم تا رسیدیم بهاینجا که حالا شما با شکم جلوداده ایستادهای، «حاجی اشکهایت را پاک کن ناسلامتی مردی تو!» آخر اینها چه میدانند شپش نیشت که میزند چند تا شین از دهنت میافتد؟ تو که بهیاد داری سرتا پایمان را زده بود.
همان هفتهای یکبار که آتش تنور برای پخت نان گرم میشد کار دست شپشها میداد؛ «بله حاجی راست میگه، من هم خوب بهیاد دارم هفتهای یکبار خمیر آماده میکردیم و نان یک هفته را میپختیم؛ نانها را در صندوق میگذاشتیم تا بیات نشود، چون تا هفته بعد از نان تازه خبری نبود»؛ای بابا جان، بعد از پخت نان لباسها را میآوردیم و در آتش تنور میتکاندیم و دلمان از سوختن شپشها خنک میشد.
از شپش که بگذریم، میرسیم به آبی که ازچاههایی به عمق ۳۰ یا ۴۰ متر بالا میکشیدیم، سطلها از جنس جیر و یک چیزی شبیه لاستیک بود، آب زلال بود، اما تا به بالا میرسید آنقدر به دیوارهای گلی میخورد که پر از گل میشد. دوباره آب را داخل ظرفهای مسی و غلاف میریختیم تا لایه بیاندازد بعد آرام با تاس برمیداشتیم، آن زمان که کاسه یا ظرفی نبود، پیالههای گلی فنجان چایمان بود.
شکل شمایل قلعه هم دیدنی بود. آن پشتها یک سنگ بزرگ بود نمیدانم مال کدام سال، اصلا مال خدا بود، چهار تا برج به بلندی چند صد متر با پنجرههایی برای دیدبانی، حالا را نگاه نکن که همه خانه شده است، هنوز هم نشانههایی از قلعه و آشیانه داخل محله هست، اما نه دیگر با آن عظمت و جبروت، دیگر خرابش کردهاند.
سالی یک گوسفند میگرفتیم و تا چله پروبالش میدادیم اول چله همه محله با هم گوسفندها را میکشتیم و نذر میکردیم. یخچال که نداشتیم، قورمه گوشتها غذای یک سالمان بود که داخل پوست با چوب از سقف دالان آویزان میکردیم، با اینکار نه بو میگرفت و نه پشه و مگس دور خودش جمع میکرد؛ وقتی پخته میشد آخکه چنان بو و طعمی داشت که ده محله آنطرفتر را به اشتها میآورد. مردم خوبی بودند آنقدر صداقت داشتند که اگر به تار سبیلشان هم که قسم میدادند تا پای سردادن سرحرفشان میماندند. قفل اصلا معنی نداشت و در خانهها روی همه باز بود، همه با هم زندگی میکردیم و بدون هیچ ترسی مرغ و گوسفندمان را بههم میسپردیم، اما امروز همسایهها برای هم اعتبار ندارند از ترس یکدیگر خانههایشان را صد قفل میزنند.

ما با امیرارسلانها بزرگ شدیم!
نوبتی هم باشد نوبت حسن بهرامی است، همانکه همراه خواهرش در کنار مسجد ایستاده است؛ «روبهروی همین مسجد مرکز قلعه آبکوه بود، جمعهها که میخواستیم تا کوهسنگی برویم صبح زود از اینجا درشکه مینشستیم تا ظهر به آنجا برسیم، ناهار را که میخوردیم باید بر میگشتیم. تفریحاتمان رفتن به کوهسنگی و پارک ملت بود، روزگار شیرینی داشتیم.»
پاییز و زمستان هم که میرسید همه ساکنان خانه به دور کرسی جمع میشدیم و پای قصههای پیر خانه مینشستیم، همه ما با قصه امیرارسلان نامدار بزرگ شدیم، تلویزیون که نبود شب نشینیهایمان همان ۸ یا ۹ شب تمام میشد. مثل حالا نبود که تا نیمههای شب بیدار باشیم و تا ۱۰ صبح بخوابیم.
همه همسایهها پای یک سفره
به قول معروف آنزمان همسایهها افقی بودند، اما حالا دیگر بهلطف آپارتماننشینی همسایهها هم عمودی شدهاند و بیخبر از حال هم؛ مرضیه بهرامی خواهر حسن هم وارد گفتوگو میشود: یک خانه ۲ هزار متری بود و تعداد زیادی همخانه، همه چفت در چفت هم مینشستیم و با هم زندگی میکردیم؛ هنگام غروب مردها فرشها را در صحن حیاط پهن میکردند تا سفره همه پهن شود، هر کس هر غذایی داشت میآورد تا همه دور هم غذا بخورند و اینگونه همه از حال هم خبر داشتیم.
عصرها زنان خانه بهدورهم جمع میشدند، بیشترمان کار نخریسی انجام میدادیم برای همین پشمهایمان را بهحیاط میآوردیم و دور هم آنها را میریسیدیم. صدای قل قل سماور زغالیمان تا ته خانه میرفت، روزگار خوشی داشتیم. کودکی همه ما در همین کوچهپسکوچهها سپری شد، همه خانهها بههم راه داشت، از خانه خاله به خانه دایی میرفتیم، همه بازیهایمان گرگم به هوا و یک قلدوقل بود؛ همه روزمان را به بازی سپری میکردیم.
پاییز و زمستان که میرسید ساکنان خانه به دور کرسی جمع میشدیم و پای قصههای پیر خانه مینشستیم
هنوز هم همان آدمهای قدیم هستیم
خانم حیدری همسایه ۵۳ ساله محله است. پای حرفهایش بنشین که حسابی خاطره دارد؛ محله تقریبا همان شکل و شمایل قدیم را دارد فقط خانهها آجریتر شده است، همسایههای قدیمی همه هم را میشناسند و هنوز مثل قدیم با هم در ارتباطند و از حال هم خبر دارند، تا قبل از انقلاب بولواری نبود و همه کوچه پس کوچه بود، یک مکان دایرهمانند بود که به در محله معروف بود.
خیابانها خاکی بودند، با آمدن گاز خیابانها هم آسفالت شد. تا قبل از اینکه لولهکشی آب به خانهها بیاید یک شیر آب در سر کوچه قرار داشت که مردم آب آشامیدنیشان را از آنجا تهیه میکردند. انتهای خیابان هم یک حوض قدیمی بود که به آن حوضانبار میگفتند، مردم از آن برای شستن ظرفها و لباسهایشان استفاده میکردند. حالا خانههایمان آباد شده و زندگی و آسایش هم به خانههای خاک گرفتهمان آمده است.
*این گزارش ۲۹ مهر ۱۳۹۱ در شماره ۲۷ شهرآرامحله منطقه ۱ منتشر شده است.
