کد خبر: ۱۳۳۲۹
۱۳ آبان ۱۴۰۴ - ۱۰:۰۰
داستان یک همدلی به روایت زهرا ریاحی‌نژاد

داستان یک همدلی به روایت زهرا ریاحی‌نژاد

زهرا ریاحی‌نژاد برای انجام کاری ویژه به مدرسه آمده بود که با یک جمله ساده ولی صادقانه یکی از دانش‌آموزان، چهره‌اش را تغییر داد و فکرش را مشغول کرد. آن سؤال کوچک نه‌تنها آن روزش را بلکه ذهنیت زهراخانم را برای همیشه تغییر داد.

صدای خنده و همهمه بچه‌ها در کلاس پر شده بود و نور خورشید از پنجره‌ها روی نیمکت‌ها می‌تابید. زهرا ریاحی‌نژاد، ساکن محله امام‌خمینی(ره) که برای انجام کاری ویژه به مدرسه آمده بود، با دیدن چشم‌های کنجکاو و منتظر بچه‌ها صورتش به خنده باز شد، اما این لبخند دوامی نداشت. چند‌دقیقه بعد جمله ساده ولی صادقانه یکی از دانش‌آموزان، چهره‌اش را تغییر داد و فکرش را مشغول کرد.

زهرا با گذشت دو سال هنوز آن لحظه را فراموش نکرده است و می‌داند که آن سؤال کوچک، نه‌تنها آن روزش را بلکه ذهنیتش را تغییر داد.

 

سفیری برای مهربانی

هر‌جا که نیاز به کمک و همدلی باشد، زهرا حاضر است. وقتی فهمید پویشی با نام «مشهد مهربان» برای آزادسازی زندانیان جرائم غیرعمد برگزار می‌شود، دوباره دست به کار شد. او در مساجد، مدارس و محافل مختلف، به‌عنوان سفیر این پویش حضور پیدا می‌کرد تا توضیح دهد چگونه کمک‌های کوچک می‌تواند زندگی خانواده‌ای را تغییر دهد.

یک روز، مانند همیشه، راهی یک دبستان پسرانه شد. زهرا تعریف می‌کند: وارد کلاس اول شدم. مدیر مدرسه من را همراه چند‌نفر دیگر که برای همین کار رفته بودیم، معرفی کرد. بعد شروع کردم به صحبت و گفتم که ممکن است بعضی پدران و مادران به‌دلیل مشکلات مالی در زندان باشند و با کمک‌های کوچک، می‌توان آنها را دوباره به خانه برگرداند تا کنار بچه‌هایشان باشند.

 

لحظه‌ای که قلب زهرا را تکان داد

زهرا هنوز آن روز را با جزئیات به یاد دارد؛ «هنوز صحبت‌هایم کامل تمام نشده بود که یک پسر ریزه‌میزه از روی نیمکتش بلند شد و با انگشتش به شکل اجازه رو به من کرد و گفت: خاله، یعنی شما می‌توانید بابای من را هم آزاد کنید؟»

زهرا همان موقع به خود قول داد که از آن به بعد، جلو بچه‌های کوچک دیگر نگوید با این پول پدر و مادری آزاد می‌شود

زهرا ادامه می‌دهد: شجاعت و صداقت بچه برایم عجیب بود. چهره‌اش معصوم بود و فکر می‌کرد پدرش به‌خاطر بدهی داخل زندان است. تا خواستم به او بگویم حتما و به او قولی بدهم، مدیر مدرسه که کنارم ایستاده بود خیلی آرام اشاره کرد که حرفی نزنم و وعده‌ای ندهم.

زهرا سعی کرد با حرف‌هایش بچه را آرام کند؛ «وقتی صحبت‌هایم در کلاس تمام شد و بیرون آمدم از مدیر پرسیدم که این دانش‌آموز چه مشکلی دارد و چرا پدرش در زندان است. مدیر گفت پدرش به‌دلیل جرم عمد داخل زندان است.»

او ادامه می‌دهد: خیلی برایش غصه خوردم. او هنوز خیلی کوچک بود و چیزی از جرم و زندانی بودن نمی‌فهمید. چند روزی تصویر آن بچه مدام جلو چشمم بود. خودم پسری داشتم که همان سال کلاس اولی بود و هر‌بار به او نگاه می‌کردم، با خودم می‌گفتم چقدر این بچه غمگین است و جای خالی پدرش را حس می‌کند.

 

تصمیمی برای قدم‌های بزرگ‌تر

بعد‌از چند روز، زهرا تصمیم گرفت توانش را برای جمع‌آوری کمک‌ها به کار گیرد؛ «گفتم شاید نتوانم برای پدر آن بچه به‌دلیل جرم عمد کاری انجام دهم، اما برای بقیه بچه‌ها که جای خالی پدر یا مادرشان را حس می‌کنند، می‌توانم قدمی بردارم.»

زهرا همان موقع به خود قول داد که از آن به بعد، جلو بچه‌های کوچک دیگر نگوید «با این پول پدر و مادری آزاد می‌شود»، بلکه این‌طور بگوید که «خانم‌ها و آقایانی که گرفتارند و به‌دلیل مشکلات مالی در زندان هستند.»‌

این تجربه، یک درس کوچک، اما بزرگ برای زهرا بود؛ درس اهمیت همدلی، انگیزه‌ای برای مهربانی و البته مراقبت از احساس کودکان.

 

* این گزارش سه‌شنبه ۱۳ آبان‌ماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۵ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44