
خاطرات احمدآقا در کتابفروشی گلشهر
مرضیه میرزاپور| او یکی از کتابفروشهای محدوده گلشهر است که مسئولیت کتابفروشی بهنشر شعبه شهدای تیپ فاطمیون آستان قدس در محله شهیدآوینی را برعهده دارد. اما تنها به یک کتابفروش معمولیبودن اکتفا نکرده است و میگوید که همیشه میخواسته تأثیری هرچند کوچک در فرهنگ کتابخوانی این محدوده داشته باشد.
احمد یوسفی در این چهارسال کتابفروش گلشهر بودن، خاطراتی دارد که بیشتر از همه برایش شیرین است؛ خاطراتی که با نوجوانان و جوانان این محدوده گره خورده است.
تجربه خاص کتابفروش گلشهر
«کتابفروشیها جدا از جنبه اقتصادی، معمولا بخشی از هویت مردم محله هستند و حضورشان با خاطرات اهالی گره میخورد.» احمدآقا با این جمله صحبتش را شروع میکند و ابتدا سراغ آشناییاش با گلشهر میرود.
او میگوید: قبل از اینکه کتابفروشی در گلشهر شروع به فعالیت کند، زیاد به اینجا نمیآمدم. صرفا گاهی برای خرید و تهیه معاش همراه مادرم به شلوغبازار میآمدم و برمیگشتم و چندباری هم برای خوردن قابلی. زیاد با کوچهها و خیابانهای آن آشنایی نداشتم، بهطوریکه وقتی به من گفتند قرار است اداره کتابفروشی این محله بهعهده من باشد، نمیدانستم باید خوشحال باشم یا نگران.
او ادامه میدهد: کار در گلشهر به من تجربههای نابی داد که کمترجایی آن را تجربه کردم؛ تجربهای ورای فروشنده کتاب بودن.
او از ابتدای مسئولیت، اجازه میدهد اهالی از فضای کتابفروشی استفاده کنند. همین باعث میشود بهتدریج جمعیت بیشتری او را بشناسند. میگوید: مردم گلشهر احترام میگذارند و سلام و علیک داریم. بدون اینکه اسمم را بدانند، در کوچه و پیادهرو جلویم را میگیرند و درباره کتاب از من میپرسند.
کار در گلشهر به من تجربههای نابی داد که کمترجایی آن را تجربه کردم؛ تجربهای ورای فروشنده کتاب بودن
پاتوقشدن کتابفروشی
احمدآقا خاطرهای تعریف میکند از دختر نوجوانی که در همان روزهای اول خدمتش سراغ او آمد؛ «اولینباری که آمد، لباس فرم مدرسه داشت. اول از کتاب صحبت کرد و کمی بعد گفت برای اینجا ایده کار فرهنگی دارد. از نوع برخورد و تفکرش خوشم آمد. قبول کردم. چند روز بعد همراه دوستانش آمد و از آنجا به بعد با همکاری هم، دورهمی کتابخوانی، گعدههای علمی، دوره آموزشی نجوم و... شروع شد.»
یوسفی همین الان هم با گروهشان در ارتباط است؛ دخترانی که دانشجو شدند و بازهم بهدنبال کار فرهنگی هستند. او میگوید: خانم فاطمه صادقی، دبیر انجمن چراغ، همان دختر دبیرستانی بود که الان سال آخر دوره کارشناسیاش را میگذراند.
چشمبسته در کتابفروشی!
طی این چهارسال کتابفروشی در شعبه گلشهر دوستان بسیاری پیدا کرده است که هرکدام قصه و خاطرات خودشان را دارند. از دوستیهایی میگوید که در مغازهاش شکل گرفته، برنامههایی که ایدهپردازی و اجرا شده، جروبحثهایی که بچهها در ثابتکردن اینکه کدام کتاب خواندنیتر است، باهم داشتهاند و اتفاقات ریز و درشتی که همیشه در خاطرش میماند.
احمدآقا تعریف میکند: سهسال پیش، زمانی که تازه به محل جدید کتابفروشی نقل مکان کرده بودیم، دخترخانمی آمد و گفت میخواهد دوستش را بیاورد تا خودش از بین کتابها، یکی را بهعنوان هدیه تولدش انتخاب کند. روز موعود که رسید، من طبق معمول کارهای مربوط به کتابفروشی را انجام میدادم که متوجه شدم آن شخص چشمهای دوست خود را بسته است و از تاکسی پیاده شدند.
از آن روز به بعد هردو آنها جزو بهترین دوستان این کتابفروشی هستند؛ هرچند وقت یکبار به اینجا میآیند و درباره جنبههای مختلف زندگی صحبت میکنیم. دقیقا همین حس مرتبطبودن و درمیان اهالی بودن باعث میشود احساس کنم در جای درستی ایستادهام.
* این گزارش دوشنبه ۳۱ شهریورماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۴۰ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.