کد خبر: ۱۲۶۰۶
۰۸ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۳:۰۰
سید گلاب‌پاش

سید گلاب‌پاش

غلامرضا ده‌دولانی ۱۲ سال پیش همسرش را به‌خاطر بیماری از دست می‌دهد. او قبل‌از فوت همسرش نذر داشته روز‌های عاشورا و تاسوعا شربت درست کند و سوار بر دوچرخه به عزاداران بدهد.

چشمان مردی که عاشقانه از همسرش حرف می‌زند، مادرانه به فرزندانش عشق می‌ورزد و روز‌های عاشورا گلاب‌پاش به پشت می‌بندد و روی سرِ نمازگزاران گلاب می‌پاشد، همان‌قدر عمق دارد که نقطه‌ای در آسمان نگاهت را به‌دنبال خود بکشد.

 آن وقت تو باید لایه‌لایه آسمان را بشکافی در پی آن نقطه. نقطه‌ای از غرور که در چشمانش برق می‌زند و نمی‌فهمیم در کدام لایه از نگاهش جا خوش کرده است. غرور مردانه این مرد را می‌گذاریم کنار عطوفت مادرانه‌ای که سالیان سال به‌خاطر فوت همسرش شکل گرفته است و اگرچه زمانه تا توانسته بر صورتش چین انداخته، لبخندی که هرازگاهی با جریان خون بر گونه‌هایش پدیدار می‌شود، بر لبانش می‌نشیند و آن بیشتر مربوط به وقت‌هایی می‌شود که یاد خوی همسرش افتاده است.

غلامرضا ده‌دولانی ۱۲ سال پیش همسرش را به‌خاطر بیماری از دست می‌دهد. او که از اهالی قدیمی و معتمد محله امیرآباد است، به‌خاطر فرزندان قد‌ونیم‌قدش که هنوز سه تای آنها در خانه مانده بودند، ازدواج نمی‌کند و زندگی او بُعدی دیگر پیدا می‌کند تا بتواند جای خالی همسر و مادر فرزندانش را پر کند و همین می‌شود که او هم پدر و هم مادر خانه می‌شود.

 آقاغلامرضا که تا آن زمان یعنی قبل‌از فوت همسرش نذر داشته روز‌های عاشورا و تاسوعا شربت درست کند و سوار بر دوچرخه به عزاداران بدهد، می‌بیند دیگر این کار، تنهایی و بدون کمک همسرش از او ساخته نیست و همین می‌شود که نذرش را تغییر می‌دهد و می‌شود «سید گلاب‌پاش» مجالس عزاداری و آشنای خیلی از هیئتی‌های محلات دور و نزدیک.

بی‌شک روز پدر، بهترین بهانه برای گفت‌و‌گو با این مرد است. برای همین به خانه‌اش می‌رویم و ساعتی مهمانش می‌شویم. بعداز خوشامدگویی و پذیرایی گرمی که از ما می‌کند، می‌خواهیم کمی برایمان حرف بزند و او حرف‌هایش را با صحبت درباره همسرش آغاز می‌کند؛ طوری از همسرش حرف می‌زند که گویی او در جمع ما حضور دارد. روزی او را ملاقات خواهم کرد

یک شب که حالش بد می‌شود، به بیمارستان قائم انتقالش می‌دهد. به‌خاطر انسداد رگ‌هایش بوده که از ۱۴‌رگ مسدود، سه‌تای آنها را باز می‌کنند، اما بقیه رگ‌ها مسدود می‌ماند. چربی خون و دیابت هم که اوضاع را بدتر می‌کند و به قول پزشکان، بهبودی را سخت.

روز‌های سخت مبارزه‌با بیماری حاج‌خانم زیاد طول نمی‌کشد و روز چهارم که غلامرضا چندساعتی به سرِ کارش رفته بود، از بیمارستان با او تماس می‌گیرند و خبر فوت همسرش را می‌دهند. آقا‌غلامرضا می‌گوید: وقتی علت فوت را پرسیدم، جواب مشخصی ندادند و گفتند نمی‌دانند از قندش بوده یا چربی. بعد‌از اینکه برگه فوتش امضا شد، جنازه را اول به حرم بردیم و بعد هم به خانه تا دلش از زندگی‌اش کنده شود. آن روز با همسرم خداحافظی نکردم، چون اگرچه نمی‌دانم کی ولی می‌دانم روزی او را ملاقات خواهم کرد.

 

با هم رفیق بودیم

با بغضی در گلو دعا می‌کند خدا چراغ هیچ خانه‌ای را خاموش نکند. می‌گوید: ما سال‌ها با هم و در‌کنار هم زندگی کردیم. زن و شوهر بودیم ولی بیشتر رفیق هم بودیم.

حالا در و دیوار خانه برای آقاسید خاطره است. خاطره روز‌هایی که آقاغلامرضا خسته و کوفته از سرکار می‌آمده و حاج‌خانم با یک استکان چای داغ قندپهلو به استقبالش می‌آمده، کنارش می‌نشسته و با هم حرف می‌زدند. می‌گوید: انسان اگر با همسرش رفیق باشد، هیچ وقت شکست نمی‌خورد و همیشه موفق است. علت اینکه در زندگی‌های امروزی همه دنبال طلاق و مادیات هستند، این است که آنها با هم دوست نمی‌شوند، رفیق نیستند.

بعد ادامه می‌دهد: روز‌ها و ماه‌های اولِ نبودِ همسرم در خانه برایم سخت بود. فکر و خیال هم که زندگی را سخت‌تر می‌کرد. باید زندگی تازه‌ای را شروع می‌کردم. با توکل به خدا سر کار رفتم و معتقد بودم که اگر کسی سیم زندگی‌اش را به خدا وصل کند، زندگی آسان می‌شود. البته من هنوز هم حضور حاج‌خانم را در خانه حس می‌کنم. گاهی شب‌های جمعه دست‌نماز می‌گیرم و منتظرش می‌مانم. بار‌ها دیده‌ام چادر سفیدی به سر داشته و از در وارد شده است، کنارم نشسته و با هم حرف زده‌ایم. شاید باور نکنید و فکر کنید دیوانه شده‌ام.

تنها‌شدن آقاغلامرضا، غیر از دلتنگی‌های هرروزه، بار سنگین بزرگ‌کردن بچه‌ها و کار‌های خانه را هم بر دوش او اندخته است. می‌گوید: شش فرزند داریم که سه تا از آنها قبل‌از فوت حاج‌خانم، سر خانه و زندگی‌شان رفته بودند و سه‌فرزند دیگرم در خانه بودند. آن زمان یکی از پسرهایم ۱۰ ساله بود و بازیگوش. فکر ازدواج را هم نکردم. به‌خاطر بچه‌ها و خودم که نمی‌توانم کسی را جای حاج‌خانم در خانه ببینم. دخترم که به خانه بخت می‌رفت، جای خالی‌اش را بیشتر احساس کردم. سخت بود، هنوز هم سخت است ولی باید روزگار را سپری کرد.

گلاب‌پاش عزادار‌ها شدم

زمانی‌که حاج‌خانم زنده بود، یک سه‌چرخه داشتم. یک تخته عقبش می‌گذاشتم و همراه بچه‌ها، یک قابلمه بزرگ پر از یخ می‌گذاشتیم روی تخته و می‌رفتیم سمت میدان اعدام (شهدای مسجد گوهرشاد) تا دست هیئتی‌ها و عزاداران، یک لیوان آب و شربت بدهیم. شب قبل‌از شهادت امام رضا (ع) همسرم با شکر، شیره درست می‌کرد و صبح شهادت ساعت‌۵ راه می‌افتادیم تا به شلوغی خیابان برخورد نکنیم. از صبح آب می‌دادیم و بعد از آن، یک ساعت مانده به اذان ظهر، شربت درست می‌کردیم.

 بعد‌از فوت همسرم دست‌تنها شدم و از آن زمان، مدل نذری‌ام را تغییر دادم. یک دستگاه گلاب‌پاش خریدم و حالا ۱۲‌سال است که هر‌سال ایام تاسوعا، عاشورا، ولادت و شهادت امام رضا (ع)، شهادت پیامبر (ص) و عید غدیر، مخزن گلاب‌پاشم را پر از گلاب می‌کنم و به‌همراه یک منقل راهی حرم می‌شوم. دود منقل از صبح بالاست تا اذان ظهر.

بعد، از میدان اعدام تا حرم، دستگاه گلاب را راه می‌اندازم و روی سر کسانی که نماز می‌خوانند، گلاب می‌پاشم. برای این نذری تابه‌حال از هیچ‌کس پول قبول نکرده‌ام و همه خرجش پای خودم است. در محله خودمان نیز حسینیه‌ای است که شب‌های محرم به مدت پنج‌شب مراسم دارند. گلاب‌پاشی این پنج‌شب را هم انجام می‌دهم. هر یک از ارگان‌ها و مراکز دولتی دیگر نیز که مراسمی دارند، مرا به‌همراه منقل و گلاب‌پاشم دعوت می‌کنند تا در مراسم عزاداری یا مولودی‌هایشان شرکت کنم.

او به‌خاطر بوی تند «گلاب دو‌آتشه» دو شیشه اسانس گل محمدی می‌خرد و آنها را با چهار لیتر گلاب مخلوط می‌کند تا بر سر هیئتی‌ها بپاشد و نمازگزاران روز عاشورا. این کار هر سال اوست؛ برای همین هم خیلی از هیئت‌های مشهد مرا به نام «سید» می‌شناسند. اگر روز و شب تولد امام‌رضا (ع) به مهدیه خیابان تهران هم سری بزنید، می‌توانید مرا ببینید. برای هیئت ناشنوایان نیز هر مراسمی داشته باشند، مرا دعوت می‌کنند. گفتند جای ترکش نیست؛ شاید دیگ ترکیده و مجروحت کرده باشد!

از اذان ظهر تا حرم می‌روم و روی سر کسانی که نماز می‌خوانند، گلاب می‌پاشم

آقاسید که ۲۸ سال پیش و هم‌زمان با جنگ تحمیلی، برای دفاع از میهن به جبهه رفته بود، آنجا مجروح می‌شود ولی به‌خاطر مشغله‌های زندگی، پیگیر کارهایش نمی‌شود و همین باعث می‌شود جانبازی‌اش جایی ثبت نشود.

می‌گوید: جراحت دستم مربوط به خمپاره‌۶۰ است که باعث شده مانند آن یکی دستم حرکت نکند. بالای ابروی سمت چپم نیز هنوز ترکش مانده و بدون لمس هم می‌شود برجستگی‌اش را دید. روی‌هم‌رفته حدود ۹‌ماه از بسیج و ۱۷‌ماه از جهاد سازندگی سابقه اعزام به جبهه دارم. چند‌سال پیش به بنیاد شهید و امور ایثارگران و جانبازان مراجعه کردم ولی جواب توهین‌آمیزی به من دادند.

 آنها گفتند از کجا معلوم، شاید دیگ ترکیده باشد! گفتم در سایت یک، در جزیره مجنون بودم که ترکش خوردم، بعد مرا به بیمارستان صحرایی بردند که در آنجا هم هیچ سند و مدرکی باقی نمانده بود. یادم می‌آید در آنجا بعد‌از چهار روز بستری بودن، عملیاتی شروع شد و من هم خودم را به آن رساندم. به‌خاطر مجروحیتم، مانعم شدند، به آنها گفتم یک دستم کار نمی‌کند، اما دست دیگرم و پاهایم سالمند. دست‌کم می‌توانم آب به دست برادر دیگری بدهم. گفتنِ این چیز‌ها فایده‌ای نداشت.

 آن مسئول، حرفم را قبول نکرد و گفت باید برای ادعایم نامه بیاورم. من نیز از برخوردش ناراحت شدم و گفتم ۲۸‌سال پیش مجروح شدم تا الان هم به لطف خدا معاش من تامین بوده و روزی‌ام رسیده. حالا هم تنها به خدا محتاجم. ما به اماممان لبیک گفتیم، اما شما که پشت میز حضرت علی (ع) نشسته‌ای، فردای قیامت باید جواب بدهی.

 

هم پدرم، هم مادر

بعد‌از رفتن حاج‌خانم، هم پدر این خانه‌ام هم مادر. اگر بچه‌ام ۵ دقیقه دیر بیاید، با خودم هزار جور فکر می‌کنم که خدای‌ناکرده توی راه تصادف کرده! نکند اتفاقی برایش افتاده باشد و... بار‌ها تا در حیاط می‌روم و برمی‌گردم تا وقتی به خانه برگردد و لحظه‌ای که کلید را توی قفل در می‌اندازد و وارد می‌شود، دلم آرام می‌گیرد و خیالم راحت می‌شود.

 این‌طور وقت‌ها حال همسرم را که نگران بچه‌ها بود، درک می‌کنم. پدر و مادر عاشقند و بچه‌ها فارغ. بار‌ها شده مهدی‌ام دیر کرده و من ۱۰ بار زنگ زده‌ام و هربار می‌گوید: نگران نباش! با دوستانم هستم. هر وقت خانه هستم، برایش ناهار آماده می‌کنم و سفره پهن است تا بیاید و با هم غذا بخوریم.

 

پدر، پرستار پسر

آقا‌سید یک خاطره از بیماری فرزند کوچکش مهدی تعریف می‌کند: پسر کوچکم مهدی که الان ۲۳‌ساله است، سال پیش آبله‌مرغان گرفت. چون بچه‌هایم در گذشته به این بیماری دچار شده بودند، می‌دانستم چکار کنم. یک هفته تمام، روز و شب از او پرستاری کردم و او تمام هفته در رختخواب دراز کشیده بود و نمی‌توانست سر کار برود. سرخ‌کردنی را در خانه ممنوع کردم و دارو‌هایی مثل تاج‌خروسک برایش دم کردم. چند نوع عرقیجات نیز به او خوراندم و بعد‌از یک هفته حالش رو به بهبودی رفت و خوب شد. این کار‌ها در ظاهر آسان ولی واقعا سخت است و تنها زن‌ها خوب از پس آن برمی‌آیند.

وارد منزل آقا‌سید که شدیم ۱۰ دقیقه اول، می‌رفت و می‌آمد تا بتواند از ما خوب پذیرایی کند؛ چون معتقد است مهمان حبیب خداست. دائم چای و میوه‌ای را که برایمان تهیه کرده بود، تعارف می‌کرد. موقع خداحافظی نیز جلوتر از ما خارج شد و کفش‌هایمان را جفت کرد و تا درِ حیاط آمد و دعای خیرش را بدرقه راهمان کرد.

آقا‌سید دلتنگی‌هایش را پیش امام رضا (ع) می‌برد و گوشه‌ای می‌نشیند و با امام حرف می‌زند. بعد‌از آن نیز با اینکه تنها همدم و همرازش را در این دنیا از دست داده، همچنان دل‌نگرانی‌هایش را با حاج‌خانم در میان می‌گذارد و سر مزارش می‌رود و با او درددل می‌کند.

همان دقایق اول که پا به خانه آقا‌سید گذاشتیم، نبود زنی هنرمند و کدبانو را حس کردیم. با اینکه به قول خودش، جمعه‌ها روز نظافت منزل است و با کمک بچه‌ها خانه‌تکانی دارند، گرد‌و‌خاکی بر در و دیوار خانه نشسته بود که فکر کردیم یک ماهی آب و جارو نشده است.

 

* این گزارش در شماره ۱۴۵ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۷ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44