
«هنرستان سیدجمالالدین اسدآبادی» ۹۱شهید به کشور هدیه کرد
سیدجمالالدین اسدآبادی که روزگاری شهربهشهر و کشوربهکشور میگشت و اینوآن را به شرف و وحدت میخواند، شاید گمان نمیبرد که سالها پس از او وطنش مورد هجوم همسایه قرار بگیرد که اگر بود، میدید شرافت و رشادت جوانهای سرزمینش را که چطور برای حفظ کیان اسلام، تحصیل و تهذیب را به سرخی شهادت آراستهاند و بند دلش را محکم میکرد به ستونهای محکم وطن و تن به غربت نمیداد.
۱۸ اسفندماه، روز بزرگداشت سیدجمالالدین اسدآبادی است؛ بهانهای برای دوباره سرزدن به مدرسهای در محله مقدم مشهد است که همنام اوست. «هنرستان سیدجمالالدین اسدآبادی» نه تنها به دلیل اسم با «سیدجمال» پیوند دارد که پیوند اساسی این مدرسه با وی را باید در «رسم» هنرستان و شاگردانش جستوجو کرد؛ رسم مردی و پایمردی این مدرسه که ۹۱شهید به انقلاب هدیه کرد تا ثابت کند شاگردان سیدجمال، به واقع شاگردان سیدجمالند.
ننگ است در عصر شهادت، با مرگ طبیعی مردن
حمید پورملکی، شهادت: ۲۴ دی ۱۳۶۵، کربلای ۵. حمید پورملکی، سال۱۳۴۷ در مشهد بهدنیا آمد و پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و راهنمایی، به عنوان دانشآموز ممتاز، به هنرستان سیدجمالالدین اسد آبادی راه یافت.مادرش از اخلاق او میگوید: «حمید، مظلوم و ساکت بود. به ظواهر و مادیات اهمیت نمیداد و بیشتر از هرچیزی به تحصیل علاقه داشت.
کمتر حرف میزد و بیشتر عمل میکرد.» پدرش به یاد ندارد که حمید حتی یک بار در مقابل خانواده ترشرویی کرده یا آنها را رنجانده باشد.پیش از اعزام به جبهه، اوقات فراغتش را در گروه سرود مسجد هنرور و کتابخانه آن مسجد میگذرانده است؛ سال۶۴ برای یکماه از طریق هلالاحمر به جبهه میرود، اما بیماری پدر، او را به مشهد بازمیگرداند؛ بار دوم سال۱۳۶۵ است که از طرف جهادسازندگی به جبهه اعزام میشود.
«فرزندم حمید دوستدار امام (ره) بود و در نامههایی که از جبهه میآمد، به طور حتم تذکر میداد که از دعا برای امام فراموش نشود» این را پدر حمید میگوید و یادمان میآورد که حمید در آخرین نامهاش چنین نوشته بود: «ننگ است در عصر شهادت، با مرگ طبیعی مردن.»دومین سفر حمید به جبهه، پای او را به کربلای۵ کشاند و در کربلاي۵، سر او را از بدن جدا کردند تا شهادتی حسینگونه برایش رقم بخورد.
کارگری میکرد و درس میخواند
حسن دیمهکار، شهادت: ۵ اردیبهشت ۱۳۶۷، ماورت. حسن دیمهکار، سال۱۳۵۹ در روستای دورافتاده «کره» از توابع قاینات چشم به جهان گشود. دوران ابتدایی را با فقر و تنگدستی در روستای محل تولدش گذراند و در تعطیلات تابستان، قرائت کامل قرآن را فراگرفت. روستا، مدرسه راهنمایی نداشت.
حسن به قاین مهاجرت کرد و سه سال را در مدرسه راهنمایی شبانهروزی آن شهر سپری کرد. بزرگتر که شد، فقر آنها را به مشهد آورد. پدر برای بنّایی به مشهد آمده بود و حسن دوشادوش او کار میکرد. از دسترنج کارگری، کیف و کتاب تهیه کرد و در رشته ریختهگری هنرستان سیدجمالالدین اسدآبادی ثبتنام کرد، مدرسهای که برای رسیدن بهآن، فاصله خانه تا هنرستان را پیاده طی میکرد تا مبادا تحصیل او، باری باشد بر دوش خانواده.
سال دوم هنرستان بود که جنگ او را به پادگان قدس مشهد دعوت کرد. در آنجا آموزش نظامی دید سپس به منطقه عملیاتی جنوب اعزام شد. در جبهه، ابتدا او را به گردان سیفا...، لشکر۵ فجر خراسان فرستادند، سپس به منطقه عملیاتی غرب.
عملیات بیتالمقدس۳ زخمی شد بر تن و روح او. در این عملیات بود که شیمیایی شد. با اینکه حال و روز خوبی نداشت، برای بهبود جراحتش در جبهه ماند تا خانوادهاش چیزی نفهمند و نگرانش نشوند. کمی بعد برای دیدار خانواده به مشهد برگشت.
مدت اندکی را که مشهد بود، در خانه ماند و دلتنگیاش را التیام داد، زخم غربت کم از زخم جنگ نبود. سفر بعدیاش به جبهه ۱۵روز بیشتر طول نکشید. همرزمانش نماز میخواندند که برای دفع پاتک به سمت دشمن جلو رفت. پاتک دشمن دفع شد، اما حسن، نیمه راست بدنش را در جبهه دشمن جا گذاشت و به بهشت رفت.
از اسلام غافل نشوید
حسن رضا ملوندی، شهادت: ۲۴ دی ۱۳۶۵، کربلای ۵. دی ماه۱۳۴۷ در مشهد بهدنیا آمد. دوران تحصیل وی همزمان بود با شرکت در مجالس و گردهماییهای مذهبی که اغلب ریشه در انقلاب اسلامی داشت. در کودکی، جمعه خونین بیمارستان امامرضا (ع) را به چشم دید و از حاضران در صحن بیمارستان بود. نوجوانیاش در بسیج مدرسه و محل گذشت.
اگرچه سن کم او اجازه رفتن به جبهه را نمیداد، فعالیت انقلابیاش را پشت جبهه پیگیری میکرد تا آنجا که به عنوان بسیجی نمونه پایگاه مقاومت شهید مطهری ۲ برگزیده شد. پایان دوره تحصیلی راهنمایی در مدرسه پاسداران و ورود او به هنرستان سیدجمالالدین اسدآبادی با جانبازشدن برادرش در عملیات والفجر۹ مصادف شد.
برادر بزرگ، توان ایستادن نداشت که برادر کوچک نگذاشت اسلحهاش بر زمین بماند؛ به شلمچه رفت. جنگ، اما به برادر کوچک هم رحم نکرد. ۴۵روز بعد، پیکر بیسر بیسیمچی جوان بود که از کربلای۵ برمیگشت، بیسیمچی جوانی که آخرین حرفش هنگام رفتن به جبهه این بود: «یک لحظه از اسلام و پیروی از دستورات امامخمینی (ره) غافل نشوید.»
این بار شهید میشوم
داوود شریفی، شهادت: اول مرداد ۱۳۶۷. داوود شریفی، به دنیا آمده ۲۸ آذر ۱۳۴۷ مشهد. دوره ابتدایی را در دبستانهای تدین و عدالت و دوره راهنمایی را در مدرسه شهید نادر سالارزاده (کریمخان زند) گذراند، سپس به هنرستان سیدجمالالدین اسدآبادی رفت.
تلاش و مهارت داوود در تلاوت قرآن، او را از برگزاری جلسات قرائت قرآن هنرستان به حسینیه خیاطهای مشهد رساند تا پس از مدتی همنشینی با قاریان مطرح شهر، مدرّس قرآن این حسینیه شود. او که در نوجوانی به جرگه قاریان مطرح شهر درآمده بود، بلافاصله پس از شرکت در کنکور دانشگاه، عازم جبهه نبرد حق علیه باطل شد.
تلاش شهید داوود شریفی در تلاوت قرآن، او را از برگزاری جلسات قرآن هنرستان به حسینیه خیاطهای مشهد رساند
سه ماه از مبارزات وی، در جنگ با ضد انقلاب در کردستان گذشت و پس از بازگشت از این جنگ و گریزها بود که برای بار دوم از طریق بسیج راهی جبهه شد. این بار اما، قسمت او از جبهه بیشتر از ۲۰روز نبود.
شهید شریفی در آخرین درددلهایش با مادر، از شهادت گفت، از خوابی که دیده بود و آنچه که در زیارت حرم امام رضا (ع) به او الهام شده بود: «مادر! به خدا این بار شهید میشوم» و چنین شد که در پیشرویهایش، در فاصله سیمتری دشمن بعثی قرار گرفت و در اثر اصابت گلوله مستقیم تانک، چانه و شانه راستش را از دست داد و درحالیکه روی پا ایستاد تا برابر دشمن سر فرو نیاورده باشد، از شدت درد و جراحت روی مهمات مشتعل افتاد و مظلومانه در آتش کینه دشمن سوخت.
این بار نوبت من است
حسن نیکرفتار، شهادت: شلمچه. سال۱۳۴۳ شب میلاد امام حسن مجتبی(ع) به دنیا آمد که نامش را «حسن» گذاشتند. ششساله بود که قرآن آموخت و از نوجوانی، در مساجد محل فعاليت انقلابي داشت تاآنجاکه پس از انقلاب، عهدهدار مسئولیت پرسنلی پایگاه بسیج مسجد محلهشان شد.
ورود او به هنرستان، همزمان شد با جنگ و دفاع. عشق جبهه، ۹بار او را به خط مقدم برد؛ اهوان، بستان، چزابه، کردستان، مهران، حاج عمران و... هربار نیز داوطلبانه. همین شوروشوق و خلوص بود که اطلاعات سپاه را به همکاری با او ترغیب کرد.
همکاری با اطلاعات از سال۵۹ و شناسایی عناصر گروهکها آغاز شد و تا آنجا ادامه یافت که به عنوان نیروی تخصصی اطلاعات، برای عملیات در جنگ، تعهدي ششماهه را امضا کرد. شهادت پسر عمویش، او را برای آخرینبار به مشهد آورد.
آنجا بود که به برادرش گفت: «اینبار نوبت من است» و این نوبت از اعزام به جبهه همراه با کاروان دانشجویان دانشگاه فردوسی بود؛ رفتنی که بازگشت نداشت. آخرین باری که به خط مقدم رفت شلمچه بود، از فرماندهاش خواسته بود که اجازه بدهد او برای جمعآوری اطلاعات برود...
به زودی کربلا میرویم
حمیدرضا اسرمی، شهادت: ۱۳۶۵، کربلای ۲. شهید اسرمی سال۱۳۴۸ در مشهد بهدنیا آمد. پس از گذراندن دوره دبستان در مدرسههای اقبال آشتیانی و متقیان، در دوره راهنمایی به جلسات مذهبی و قرائت قرآن راه یافت، سپس به تحصیل در رشته چوب هنرستان سیدجمالالدین اسدآبادی مشغول شد؛ در همین دوره بود که هنر خود را در صنایع دستی به نمایش گذاشت و آثاری بدیع از چوب پدید آورد.
علاقه او به سخنرانیهای حضرت امام خمینی (ره) که پیش از انقلاب با نوارهای تکثیرشده انقلابیها آغاز شده بود، پس از انقلاباسلامی او را به قم و دیدار امام امت کشاند. سال اول هنرستان بود که از طریق بسیج به جبهه اعزام شد تا شرکت در عملیات غرب کشور، چهارترکش بر تن و روح او بنشاند.
این چهارترکش، حمیدرضا را ۱۵روز در مشهد خانهنشین کرد، ۱۵روزی که تمام فکر و ذکرش شهید کاوه بود و قولی که به وی داده بود. حمیدرضا رفت و از او فقط نامهای ماند که در آن دعا کرده بود «انشاا... بهزودی همه با هم به کربلا خواهیم رفت.» ۱۳ماه از کربلای۲ گذشته بود که منطقه «حاجعمران» به دست نیروهای اسلام افتاد و پیکر پاک او و همرزمان شهیدش به وطن بازگشت.
* این گزارش سه شنبه، ۱۵ اسفند ۹۱ در شماره ۴۶ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.