کد خبر: ۱۲۱۳۴
۰۹ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۸:۵۹
«بی‌بی آفتابگردان» و «بابا امید» در باغ‌های التیمور زندگی می‌کنند

«بی‌بی آفتابگردان» و «بابا امید» در باغ‌های التیمور زندگی می‌کنند

سید علی‌اصغر حسینی و همسرش خدیجه حسینی، هفت‏ سالی می‌‏شود در باغی چسبیده به کوچه‌های التیمور زندگی می‌کنند، آن‌ها هر روز لابه‌لای بوته‌های گوجه و درختان میوه می‌چرخند و به آنها رسیدگی می‌کنند.

بی‌بی صبح که می‌‏شود به میان آفتاب‌گردان‌ها می‌رود. او سال‌‏هاست صورت سوخته‌اش را با تابیدن روی این گل‌های خورشیدی به سوی آفتاب می‌گرداند و به رسم سلام آن‌ها، با خورشید احوالپرسی می‌کند. سید هم همین حوالی است، لابه‌های بوته‌های گوجه و درختان میوه می‌چرخد و به آنها رسیدگی می‌کند. کارش همین است و زندگی‌اش در یک چهاردیواری گلی که با دستان خودش شکل گرفته، می‌گذرد؛ همین‌جا، همین حوالی، جایی که می‌‏گویند آخر شهر است.

آخر شهر زیاد بی‌سروصدا نیست؛ ماشین‏‌های بزرگ و کوچک که از محله التیمور مشهد می‌گذرند، یک لحظه هم آرام نمی‌گیرند، اما نه! اینجا بی‌سروصداست، چون هیچ‌کس توقف نمی‌کند، حتی آفتابگردان‏ها هم نمی‌توانند نگاهی را به این سوی بکشانند.

توان پرداخت اجاره خانه را نداشتند

سید علی‌اصغر حسینی و همسرش خدیجه حسینی، شش هفت‏ سالی می‌‏شود در باغی که چسبیده به کوچه‌های التیمور است، زندگی‌ می‌کنند. نمی‌دانم چطور می‌شود با این‌قدر سادگی‌اش کنار آمد، پا به پایش رفت، رفیقش شد و ساده بود؛ سید علی‌اصغر و بی‌بی خدیجه از همان سال‌ها پیش که دیگر توان پرداخت اجاره خانه را از دست دادند، از محل زندگی خود دور شدند و برای اینکه سقفی روی سر داشته باشند به زندگی سخت در باغی که بتوانند در آن کار هم بکنند، تن دادند.

مشغول تطبیق دادن شنیده‌ها و دیده‌هایم هستم که صدای ضعیف پیرمرد را می‌شنوم، اما آن لحظه هیچ فکری برای چگونه جواب دادن به اینکه اینجا چه‌کار می‌کنم، ندارم. فقط می‌پرسم: شما اینجا زندگی می‌کنید؟!
پیرمرد: بله.
یعنی شب‌ها هم همین‌جا می‌خوابید یا فقط برای کار اینجا هستید؟
پیرمرد: کار و زندگی‌مان همین‌جاست .

باز اگر این ملک و املاک از خودشان بود، می‌گفتم برای کار روی زمین‌هایشان این سختی را به جان خریده‌اند. اما واقعیت این است که آن‌ها برای اینکه سقفی روی سرداشته باشند، این زندگی را انتخاب کرده‌اند.

با یک نگاه کوتاه و کم‌عمق می‌توان تا ته این زندگی را مشاهده کرد؛ یک چهاردیواری گِلی است که داخلش را تختی از تکه‌تخته‌های کهنه و فرسوده، آینه‌ای رنگ‌ورو رفته که با چند میخ به دیوار کوبیده شده، یک کانتینر آب، چند دبه آب آشامیدنی و یک کپسول گاز برای پختن غذا تشکیل می‌دهد. یک زندگی ساده و کاملا روستایی در جایی که هیچ روستا و دهی وجود ندارد، بلکه چسبیده به شهر و همسایه خانه‌های ماست.

گفتگویمان از همان اول صمیمی می‌شود، حتی وجود دوربین عکاسی و صداضبط‌کن هم باعث رسمی شدن فضا نمی‌شود. می‌گوید: چاره‌ای نداریم، از بی خانمانی ا‌ست اما خدا را شکر. این خدا را شکر را در هر جمله‌اش می‌آورد.

با اینکه سخت نیازمند کمک و همراهی هم‌نوعانش است اما توقعی از کسی ندارد و طرف حسابش فقط خداست. خدیجه حالا از اتاق گِلی بیرون می‌آید و روی تخت کنار ما می‌نشیند. خیلی وقت است که هم‌صحبتی نداشته. 

 

چاه‌کن بودم

زن و شوهر کنار هم طوری به نظر می‌رسند که معلوم است در برهوت تنهایی‌شان همراز خوبی برای هم هستند و گویاست که از اول هم همین‌طور بوده‌اند. حرف را به روزهای پیوندشان می‌کشانم و زمانی‌که زندگی‌شان را تازه آغاز کرده بودند.

یادآوری خاطرات شیرین آن روزها خنده‌ای روی لب‌های ترک‌خورده خدیجه‌سادات می‌اندازد. «سال‌های اول زندگی را در تهران بودیم و سید هم مقنی بود، یعنی چاه حفر می‌کرد. هفت هشت سالی به این شکل زندگی کردیم، تا اینکه به روستایمان برگشتیم و چند سالی نیز آنجا بودیم.

بعد از سال‌ها کار و زحمت و دعا برای ساکن شدن در مشهد، بالاخره امام رضا(ع) مارا طلبید و همجوار ایشان شدیم. سید هم در آنجا کاسبی راه ‌انداخت و زندگی خوبی را شروع کردیم.

 

«بی‌بی آفتابگردان» و «بابای امید» در باغ‌های اطراف التیمور زندگی می‌کنند

 

به خاطر ساخت پل ورشکست شدم

سید ادامه ماجرا را در دست می‌گیرد و تعریف می‌کند: یک بزازی راه انداختم و زندگی خوبی را در محله میثم شروع کردیم. همه چیز خوب بود، حتی توانستیم بعد از سال‌ها مستاجری خانه‌ای کوچک بخریم، درآمدم هم بد نبود. در حقیقت این کار و کاسبی همان چیزی بود که سید مدت‌ها دنبال آن بوده و برایش برنامه‌ریزی بلندمدتی هم داشته، اما تقدیر این مسئله را طور دیگری برایش رقم می‌زند و زحمات چندساله‌اش را در مدت کوتاهی به باد می‌دهد.

سید تعریف می‌کند: مغازه‌ام در خیابان میثم شمالی و نزدیک به صدمتری امروزی بود که یک روز آمدند و با کشیدن پل، مسیر عبورومرور مردم را بستند. مغازه من درست جایی قرار داشت که راه تردد مردم بسته شد و آن‌ها دیگر از آنجا تردد نمی‌کردند.

چندسال پیش قرض‌ بالا آوردم و مجبور شدم خانه کوچکی که به زحمت خریده بودم را بفروشم تا بدهکاری‌هایم پرداخت شود

کم‌کم مشتری‌هایم کم شد، چک‌هایم برگشت خورد، قرض‌ بالا آوردم و مجبور شدم خانه کوچکی که به زحمت خریده بودم را بفروشم تا بدهکاری‌هایم پرداخت شود. دیگر هرچه کار می‌کردم برای پرداخت قرض‌هایم بود. توان پرداخت اجاره خانه را نداشتم. برای همین تصمیم گرفتیم برای کار به اینجا بیاییم و در کنار کار همین‌جا هم زندگی کنیم.

 

۶ سال زیر سقف آسمان

بی‌بی و سید نزدیک به شش سال است زندگی در چنین فضایی را ترجیح داده‌اند، چون چاره‌ای غیر از این نداشتند. آنها هیچ پولی برای رهن و اجاره خانه نداشتند و فقط دنبال سقفی بودند برای زندگی و حالا سقفشان آسمان است. با همه اینها وقتی با سید و خدیجه‌سادات درباره سختی‌های زندگی در باغ می‌پرسم، پاسخشان طعم تلخی ندارد. آنها معادله ساده‌ای برای خود در نظر گرفته و براساس همان زندگی‌شان را پیش می‌برند و آن شکر خداست.

 

دستمزد؛ ماهیانه ۳۰۰ هزار تومان

باغی که سید و همسرش در آن زندگی می‌کنند، ۷ هزار مترمربع مساحت دارد. حقوق هر دوی آنها برای ساعت‌ها کار طاقت‌فرسا که از صبح خروس‌خوان با آبیاری زمین‌ها شروع شده و تا شب ادامه پیدا می‌کند فقط ۶۰۰ هزار تومان در ماه است که آن را هم برای ادای قرضشان که هنوز ۴ میلیون تومان دیگر از آن باقی مانده، پس انداز می‌کنند.

 

سرقت گوسفندانی که قرار بود برای دادن بدهی فروخته شوند

سید و بی‌بی یک بره و بزغاله کوچک دارند که بازمانده هفت گوسفند پروارشده‌شان است. وقتی ماجرا را می‏پرسم و آن‌ها می‌گویند چند هفته پیش چند دزد مسلح به آن‌ها حمله کردند و گوسفندانشان را به سرقت بردند، سختی زندگی‌شان بیشتر روی می‌نمایاند. بی‌بی می‌گوید: سه هفته پیش ساعت۳ صبح بود که چند نفر دزد مسلح به ما حمله کردند و گوسفندانمان را به سرقت بردند، درحالی‌که آن‌ها را برای پرداخت قرض‌هایمان پروار کرده بودیم و قصد داشتیم بفروشیم اما سارقان رحم نکردند.

 

دعا می‌کنم نذرم را ندزدند

سید و همسرش دل بزرگی دارند، این را وقتی می‌فهمم که می‌گویند یکی از گوسفندانشان را نذر امام حسین(ع) کرده‌اند و قرار است نذری بدهند. خیلی حرف است در چنین وضعیتی آدم به فکر نذری و شله پختن هم باشد.

می‌گوید: همیشه محرم یک گوسفند نذر داشته‌ام و شرایط زندگی‌ام هر‌طوری که بوده باز هم سعی کردم نذرم را ادا کنم. امسال هم برایم هیچ فرقی ندارد. این بره را از ابتدا نشان نذر گذاشتم و تا ماه محرم پروارش می‌کنم. البته دعا می‌کنم کسی نذرم را ندزدد. 

 

تخم‌مرغ می‌پزیم

کار طاقت‌فرسا روی زمین فرصت غذا پختن را از بی‌بی گرفته، از طرفی آشپزی در چنین مکانی بسیار سخت است. برای همین است که آن‌ها زیاد اهل غذاپختن و غذاخوردن نیستند و به قول خودشان غذاهای ساده‌ای مثل تخم‌مرغ می‌خورند.

 

حشرات بدنم را تکه‌تکه کرده‌اند

بی‌بی زیاد اهل گلایه کردن نیست، اما وقتی کنجکاوی‌ام را برای بیان سختی‌های زندگی‌اش می‌بیند به حرف می‌آید و می‌گوید: پشه‌ها بدنم را تکه‌تکه کرده‌اند. در جایی که پر از درخت است، نمی‌شود آن‌ها را از بین برد.

 

«بی‌بی آفتابگردان» و «بابای امید» در باغ‌های اطراف التیمور زندگی می‌کنند

 

روز قتل گناه دارد

هنوز حرف از حشرات و مزاحمت‌هایشان است که بی‌بی چند شب‌ پیش را به خاطر می‌آورد که مار بزرگی را دیده و از سید خواسته آن را بکشد، اما سید علی‌اصغر این کار را نکرده و پاسخ داده: روز شهادت حضرت علی(ع) است و خوب نیست که این مار را بکشم.

 

حضرت فاطمه چطور افطار می‌کرده؟

وقت افطار می‌رسد و تکه‌پارچه رنگ‌و‌رورفته‌ای به‌عنوان سفره پهن می‌شود، یک تکه پنیر، یک بشقاب ریحان تازه و یک فلاسک چای همه تشریفات سفره افطار بی‌بی و سید است. بی‌بی‌خدیجه بی‌آنکه منتظر سوالی باشد، پاسخ می‌‌دهد: حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) چطور افطار می‌کردند؟ به همین سادگی. ما هم دلمان خوش است مثل آن‌ها ساده زندگی می‌کنیم.

نداشتن آب آشامیدنی شاید سخت‌ترین قسمت زندگی این زوج زحمتکش باشد

 

با دبه آب می‌آوریم

نداشتن آب آشامیدنی شاید سخت‌ترین قسمت زندگی این زوج زحمتکش باشد. تانکر آبی هم که در آنجا وجود دارد، آب آشامیدنی ندارد و فقط برای مصارف غیرآشامیدنی است. سید می‌گوید: آب مصرفی‌مان را با دبه از مغازه‌ها یا خانه‌های اطراف می‌گیریم.

صحبت‌هایمان به آخر می‌رسد، اما در میان کلماتشان واژه‌ای شبیه به آرزو پیدا نمی‌کنم. آدم‌های قصه ما تنها آرزویشان سلامتی است که باز هم بتوانند کار کنند و با زحمتکشی نان خود را بر سر سفره بگذارند. سید اصرار می‌کند افطار را با آن‌ها بگذرانیم و بی‌بی به سمت گل‌های آفتابگردان دعوتم می‌کند. گویی این زن و شوهر هیچ مشکلی در این دنیا ندارند و از روی دلخوشی این‌طور زندگی می‌کنند، گویی چیزهایی می‌بینند و حس می‌کنند که ما نمی‌توانیم. باز هم خدا را شکر می‌کنند.

 

* این گزارش یکشنبه، ۲۰ مرداد ۹۲ در شماره ۶۶ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44