
اهل دل است؛ از آن آدمهای سردوگرمچشیدهای که حرفهایش به دل مینشیند و سختی عمری که پشت سر گذاشته، چیزی از مهربانی و خونگرمیاش کم نکرده است. از آن پیرمردهایی که آدم دوست دارد ساعتها کنارشان بنشیند و از حرفهایشان خسته نشود. بهانه همکلامیام با «محمدیوسف امیربیگ» هشتادوپنجساله، نماز خواندنش است که هر روز با شنیدن صدای هر اذان، سوار بر دوچرخهاش میشود تا به مسجد امامحسنمجتبی (ع) برود و ادای فریضه کند.
امیربیگ که اصلا بر خود جایز نمیداند در خانه نماز بخواند، میگوید: «فقط گاهی آن هم روزهایی که بیمار هستم، در خانه نماز میخوانم، حتی برای شنیدن زیارت عاشورا هم به مسجد میروم.» او که از وقتی به سن تکلیف رسیده است، نمازهایش را در مسجد میخواند، در اینباره میگوید: «نماز اول وقت خیلی مهم است؛ بهخصوص اگر بهجماعت باشد و من این سعادت را داشتهام که همیشه نمازم را با جماعت بهجا بیاورم، حتی زمانی که سر کار بودم، موقع اذان خودم را به مسجد میرساندم.»
امیربیگ هر روز پیش از اذان صبح بیدار میشود و با شنیدن صدای ملکوتی دعوت حق، لباس میپوشد و تا مسجد رکاب میزند. همین برنامه را برای اذان ظهر و مغرب هم دارد و میگوید: «اینها لطف خداست و گاهی بهخاطر سعادتی که خدا به من داده است، اشک میریزم و او را شکر میکنم، اما همیشه شاد هستم، آنقدر که فکر نمیکنم آدمی همچون من شنگول باشد.. اصلا در رکاب خدا که باشی، همیشه خوش هستی و از هیچکس رکب نمیخوری.»
او که از آن انقلابیهای بیریا بوده و همه سخنرانیهای امامخمینی را گوش میداده، لابهلای تعریفِ بخشی از جریان زندگیاش، حرف را به روزهای انقلاب هم میکشاند. هرچند امیربیگ سواد ندارد، حافظه خوبی در به یادآوری آن وقایع دارد و همه ماجراهایی که برایمان تعریف میکند، خودش در آنها حضور داشته و از نزدیک لمسشان کرده.
او اهل روستای کاریز صباح شهرستان نیشابور است و ۷۰ سال پیش برای زندگی به مشهد میآید. خیلی جوان بوده که در همان نیشابور ازدواج میکند؛ «وقتی زنم را عقد کردم، هیچ پولی نداشتم؛ یک روز عمهام با خنده پرسید هنوز به دیدن نامزدت نرفتهای و من هم گفتم باید ۲ تومان ته جیبم داشته باشم که بتوانم بروم؟ او هم گفت بیا من پولش را به تو میدهم.»
او که به قول معروف آهی در بساط نداشته، برای اینکه بتواند دست زنش را بگیرد و به خانهاش بیاورد، مجبور میشود ۱۰۰ تومان قرض بگیرد؛ «با این پول چندتکه اسباب زندگی خریدم و ۳ کیلو هم گوشت گرفتم و آبگوشتی درست کردم و به مردم دادم و بدون اینکه به آرایشگاه برویم و عروسی بگیریم، به خانهمان رفتیم و پس از مدتی هم با کار و پسانداز توانستم بدهیام را پس بدهم.»
بخشی از زندگی او به دورهای بازمیگردد که در آستان قدس رضوی کار میکرده است؛ «من زمانی که سپهبد عزیزی، استاندار بود، در آستانه کار میکردم تا اینکه استاندار عوض شد و کارگرها را کم کردند.» او که ۴ سال در آستانه کار میکرده، از دستمزدش اینگونه میگوید: «۳۳ قران از آستانه مزد میگرفتم که خرج نان خوردنمان هم نمیشد؛ برای همین هم مجبور بودم هر روز از علیصفر نانوا، نان قسطی بگیرم.»
امیربیگ یک روز حسابوکتاب میکند و میبیند که هفت تومان قرض بالا آورده است؛ «دیدم با این مزدها خرجمان درنمیآید؛ برای همین به دفتر امامرضا (ع) رفتم و به مسئولان آنجا گفتم دیگر عیالوار شدهام و خودتان که من را بهعنوان کارگر نمونه انتخاب کردهاید، یا مزدم را اضافه یا تسویهحساب کنید تا بروم سراغ کاری دیگر.» آستان قدس هم تصمیم میگیرد با کارگر نمونهاش تسویهحساب کند؛ «از آستانه بیرون آمدم و هفت تومان قرضم را صاف کردم و به نیشابور برگشتم و دشتبان (داروغه) شدم، اما وضعیتمان خیلی بد بود، آنقدر که حتی نان گندم گیرمان نمیآمد و فقط نان جو میخوردیم.»
او حتی در این وضعیت بد مالی، چند تا از بچههایش را هم از دست میدهد؛ «۱۱ بچه داشتم که بیشترشان دوقلو بودند، اما چهار تا بچهام را در سهچهارسالگی، از بیدکتری و بیدوایی و تنگدستی از دست دادم.» آنها حتی مجبور شدند یک دخترشان را به خاطر مشکلات مالی، مدتی به یک مرکز نگهداری از کودکان بسپارند و بعد از مدتی، به سراغش میروند تا او را برگردانند ولی دیگر پیدایش نمیکنند.
امیر بیگ در ادامه از سر ناچاری برای یافتن کار و چرخیدن چرخ زندگیاش، دوباره به مشهد برمیگردد؛ «به خرج شکممان مانده بودیم، اما بالاخره کار گیر آوردم و شاگرد حاجموسی بنا شدم و ۱۰ تومان مزد کارگری میگرفتم تا اینکه ۶ سال گذشت و دیگر برای خودم بنّای دستوپنجهداری شده بودم.»
صاحبکار امیربیگ که مهارت او را در بنایی پذیرفته بود، کارهای مهم را خودش انجام میداده و کارهای خردهریزه را به او میسپرده و دستمزدش را هم ۱۵ تومان میکند؛ «بهمرور کار از مردم میگرفتم و وضعم خوب شد و توانستم این خانه نودوپنجمتری را به ۴۰۰ تومان در ۴۰ سال پیش بخرم.» او که آدم مقیدی است، این سوال برایش پیش میآید که حالا که دستش به دهانش میرسد، لازم است به مکه برود یا نه که روحانی محله پاسخ مثبت میدهد و این میشود که با همسرش به سفر حج میرود.
زنها در شهرداری نشستند و بیرون نیامدند تا اینکه این قول را از شهرداری گرفتند که محله را لولهکشی کند
او گریزی هم به وضعیت گذشته منطقه و امکانات آن میزند و میگوید: «آن زمانها اینجا چاه عمیق داشت و مردم از آب آن استفاده میکردند؛ فردی با گاری چوبی در کوچهها میگشت و به خانهها آب میفروخت.» آنگونه که امیربیگ به یاد دارد، آبفروش هر سطل هفدهکیلویی آب را به ۴ تومان میفروخته که مردم فقط برای خوردن از آن استفاده میکردند.
مدتی بعد هم شیوه آبرسانی به مردم تغییر میکند؛ «بعدها یک تانکر آب در محله گذاشتند، اما بین زنها برای برداشت آب، دعوا و زدوخورد پیش میآمد؛ برای همین هم آن را جمع کردند و شهرداری در دکان شاطر سر چهارراه یک فشاری گذاشت، اما بازهم زنها دعوایشان میشد.» داستان آنقدر کشدار میشود که زنهای محله بهاعتراض، در شهرداری تحسن میکنند؛ «زنها در شهرداری نشستند و بیرون نیامدند تا اینکه این قول را از شهرداری گرفتند که محله را لولهکشی کند و سرانجام یک هفته بعد این کار را انجام دادند و جریان خاتمه یافت.» او وضعیت برق محله را هم اینگونه تعریف میکند: «روشنایی خانههای مردم با چراغ توری تامین میشد، اما بعدها دولت برای محله، برق کشید.»
حالا امیربیگ حرفهایش را به سمت خاطراتی از وقایع انقلاب میبرد؛ او که از همان نوجوانی اهل مسجد و پای منبرنشینی بوده، از روزی میگوید که خبر سخنرانی امام در قم را شنیده است؛ «از همین منبریها شنیدم که امامخمینی در سخنرانی خود در شهر قم هشدار داده که اسلام در خطر است و از مردم خواسته که بهخاطر اسلام بهپا خیزند.»
او از روزهایی یاد میکند که مردم بههیجان آمدند و به خواسته امام لبیک گفتند و بهپا خاستند؛ «انقلاب از قم راه افتاد و بعد به شیراز و اصفهان کشیده شد و دست آخر هم به مشهد. مشهدیها آن زمان از ترس حکومت جرئت نمیکردند حرکتی انجام دهند؛ چون فقط سرنیزه بود و عدالتی در کار نبود.» میگوید: «خودم را موظف میدانستم که در همه راهپیماییها شرکت کنم؛ برای همین حتی یکی از آنها را هم از دست ندادم. سخنرانیهای امام را هم همیشه گوش میکردم و پیگیر بودم.»
برای تشییع، پیکر کافی را به منزل پدرش تحویل دادند. قرار شد روز بعد و با حضور مردم برگزار شود
صحبتهایش میرسد به سال ۱۳۵۷ که حجتالاسلام احمد کافی در سانحه رانندگی فوت میکنند؛ «کافی همیشه سخنرانی میکرد و از منبریها و واعظان معروف بود تا اینکه برای رفتن به منزل پدریاش، از تهران راهی مشهد میشود، اما ضدانقلابها او را نزدیک مشهد در ماشین به شهادت میرسانند.»
او که خبر شهادت کافی را میشنود، کار را تعطیل میکند و خودش را به دروازهقوچان میرساند تا در تشییع جنازهاش شرکت کند؛ «پیکر را بردند منزل پدرش تحویل دادند و قرار شد روز بعد تشییعجنازه با حضور مردم برگزار شود، اما صبح که رفتیم، خانوادهاش گفتند که حکومت مجبورشان کرده است جنازه را شبانه در خواجهربیع دفن کنند.»
او این واقعه را بهانهای برای حرکت مردم مشهد بیان میکند؛ «این اتفاق که افتاد، مردم خیره شدند و تظاهرات مشهد هم راه افتاد و ابتدا با مجوز، راهپیمایی میکردند. ما هم به مسجد هدایت میرفتیم و به جمعیت میپیوستیم.» آنگونه که او توضیح میدهد، اوایل فقط با شعارهای ا... اکبر و خمینی رهبر راهپیمایی میکردند؛ «آن اوایل مردم جرئت نداشتند شعارهایی بیشتر از این دو بدهند، سپس به سخنرانی هاشمینژاد گوش میدادند و ظهر هم هرکس به خانه اش میرفت، اما بهمرور مردم جری شدند و شعارهای «مرگ بر شاه» و «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» هم سردادند.»
او یکی از راهپیماییهای آنزمان را اینگونه شرح میدهد: «اعلام کردند که فردا راهپیمایی است. من هم علیاکبر پسرم را به دوش گرفتم و راهی مدرسه بالاخیابان شدم. آنجا مردم جمع شده بودند و قرآن خواندند و بعد از چهارراه مقدم به چهارراه لشکر رفتیم و سپس به مریضخانه امامرضا (ع) که آنجا جمعیتی جمع شده بود که خدا میداند.»
آنگونه که او توصیف میکند، از شدت تجمع مردم، خیابان پر شده بود. تعریف میکند: «کارمندان شرکت نفت اعتصاب کرده بودند. میگفتند ما برای گذراندن زندگیمان خرجی نداریم؛ برای همین هم مردم آن روز آنقدر اسکناس ریختند که چند کیسه پر شد و این در حالی بود که هیچکس تقاضای رسید نکرد و وضع کارمندان شرکت نفت خوب شد.» او حتی به یاد دارد که آن روز خبرنگاران خارجی به مدرسه آمده بودند و فیلمبرداری میکردند.
یکی دیگر از جریانهایی که امیربیگ تعریف میکند، داستان روزی است که دکتر بهشتی در دانشگاه مشهد سخنرانی میکند؛ «دکتر بهشتی که برای سخنرانی آمده بود، منافقان شعار میدادند بهشتی، بهشتی، طالقانی را تو کشتی، اما انقلابیها حرفی نمیزدند تا اینکه روز بعد او به حرم آمد و موقع برگشت، مردم جایگاه بزرگی برایش درست کردند تا روی آن برود و برایشان حرف بزند.» داستان او به اینجا میرسد که: «وقتی که سخنرانی دکتر بهشتی تمام شد، منافقان دور جایگاه را گرفته بودند و اجازه نمیدادند که او پایین بیاید، اما بهشتی گفت آنهایی که دوست من هستند، عقب بروند. بعد منافقان دیدند که تعدادشان کم است و شاید مشکلی برایشان پیش بیاید، بنابراین عقبنشینی کردند.»
داستان دیگری که امیربیگ، ما را میهمان شنیدنش میکند، تهدید مردم توسط بنیصدر است؛ «او مخالفانش را تهدید کرد. من آن زمان در خواجهربیع کار میکردم و غروب از رادیو شنیدم و اذان که دادند، به مسجد میدان شهدا آمدم و نماز خواندم. بعد هم راهپیمایی بهپا شد که تا ساعت ۱۲ شب ادامه داشت.»
آنگونه که او تعریف میکند، تا آن ساعتِ شب همه مغازهها باز بود و مردم شعار مرگ بر بنیصدر راه انداخته بودند؛ «زنها هم بچه بهبغل پشت سر مردها راه افتاده بودند، اما ساعت ۱۲ شب که شد، سربازها سواربرماشین و اسلحهبهدست آمدند و مردم را بهزور به خانههایشان برگرداندند، اما مردم بهدنبال خیانت بنیصدر، روی کاغذ نوشتند بنیصدر، رای ما را پس بده و نامه را به مجلس فرستادند و امام هم شبانه او را برکنار کرد.»
زمانی که خبر پیروزی انقلاب به گوش امیربیگ میرسد، او میهمان دخترش در گلشهر بوده است؛ «خبر که رسید، از ذوقم هرچه پول داشتم، خرج خریدن یخچال، تلویزیون، پلوپز و دیگر لوازم خانه کردم؛ پیش از انقلاب دلم خوش نبود که چیزی بخرم. آن زمان زندگی ننگین بود، اما پیروزی انقلاب، من را سر شوق آورد.»
پیرمرد زندهدل خیابان علیمردانی، در دوران جنگ نیز چندسالی را در سوسنگرد و هویزه و پادگان حمیدیه بین اهواز و خرمشهر سرمیکند. داستان جبهه رفتنش هم شنیدن دارد؛ «به سوسنگرد که رفتم، پسرم اصغر را هم که دهساله بود، همراه خودم بردم، اما آنجا جلویم را گرفتند و گفتند چه کسی این بچه را اعزام کرده است و من نیز پاسخ دادم خودم اعزامش کردم. هرجا باشم، او هم با من است و بعد هم گفتم در انقلاب، هم حبیببنمظاهر داریم و هم اصغر ششساله.»
او درباره حضورش در پادگان حمیدیه هم اینگونه میگوید: «وقتی به حمیدیه رفتم، همه به من گفتند که دوام نمیآوری؛ چون هرشب اینجا را بمباران میکنند، اما من گفتم، آمدهام برای مردن تا اینکه یک شب که موشکباران شد، از طبقه چهارم تخت افتادم و سرم شکست.»، اما اینکه امیربیگ در این پادگان چه کاری انجام میداد، سوالی است که به آن، اینگونه پاسخ میدهد: «در پادگان با تعدادی دیگر از بناها تا سه سال بنایی میکردیم و سالنهای بزرگ، مغازه، حمام و خانه میساختیم.»
اما مبارزه در خانواده امیربیگ تنها به او ختم نمیشود. «زهرا کرد»، همسر هشتادویکساله امیربیگ، هم مانند خودش در همه راهپیماییها شرکت میکرده و از اول انقلاب، بسیجی فعال بوده است. او که همیشه با دیگر بسیجیها برای شنیدن سخنرانیها و شرکت در راهپیماییها میرفته است، میگوید: «زمان جنگ، با بسیجیها قند، چای، حبوبات، لباس و... برای رزمندگان جبهه بستهبندی میکردم.» همسر امیربیگ هم مانند خودش نمازهای سهگانهاش را در مسجد بهجا میآورد؛ «تا وقتی که پایم نشکسته بود، برای خواندن همه نمازهایم به مسجد میرفتم، اما الان دیگر نمیتوانم بروم.»
از او میخواهم تا خاطرهای از روزهای انقلاب برایم تعریف کند که به واقعه ۱۰ دی بیمارستان امامرضا (ع) اشاره میکند و میگوید: «یکی از بستگانمان در بیمارستان امامرضا (ع) بستری بود و برای عیادتش رفته بودیم که یکدفعه دیدم همهجا شلوغ شد و مریضها با لباس بیمارستان فرار میکنند و هرکدام به یک طرف میروند.»
صحبتش که به اینجا میرسد، نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: «قلبم بیمار است و زیاد نمیتوانم صحبت کنم. همینقدر کافی است.» همین میشود که امیربیگ دنباله حرف همسرش را میگیرد و میگوید: «زهراخانم پس از جنگ به همه مناطق جنگی سر زده و پای ثابت کاروان راهیان نور بوده است، اما حافظهاش بهعلت کهولت سن آنقدر یاری نمیکند که بخواهد از خاطرههایش بگوید.»
* این گزارش در شماره ۱۸۳ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۲۸ دی ماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.