
از همان لحظهای که وارد کارگاه میشوی، صدای چرخهای خیاطی به گوش میرسد. صدایی ممتد و یکنواخت، اما پر از امید. برای زنان خیاطی که پشت این چرخها نشستهاند، این صدا یعنی ادامه زندگی. ساعتها نشستن، چشمدوختن به پارچه، بریدن و دوختن، کار آسانی نیست. اما از اینکه دستشان بند است و به کاری مشغولندکه دوستش دارند، راضیاند.
اینجا یک کارگاه خیاطی در محله مهدیآباد است. حسین بیدمشکی، جوانی سیساله، یکی از معدودکارآفرینانی است که نهتنها از حاشیه شهر دل نکنده، بلکه همینجا دو کارگاه خیاطی راه انداخته و برای ۳۷نفر بهصورت مستقیم و غیرمستقیم بازار کار فراهم کرده است.
در دل یکی از محلات حاشیه شهرمان، جوانی مشغول دوختن رؤیاهاست؛ با چرخخیاطی و صبر و امید. او خودش را بخشی از محلهاش میداند و تصمیمی برای رفتن از این محدوده ندارد. دلش میخواهد کارگاهش بزرگتر شود تا بتواند آدمهای بیشتری را پای سفره کار و تولید بنشاند.
این دو کارگاه هرکدام با مساحت حدود ۱۵۰متر، متعلق به حسین بیدمشکی است. کسی که حالا همه زندگیاش در محل کار میگذرد. یا لابهلای چرخها راه میرود و بر کار نظارت میکند، یا در خانهای که پایین یکی از کارگاههاست، کنار پدر و مادر مسنش مینشیند و به آنها رسیدگی میکند.
حسین کارش را در سال۱۴۰۰، درست وسط بحران کرونا، با دوخت ماسک شروع کرد و کمکم وارد دنیای پوشاک شد. حالا شلوار و شومیز تولید میکند، اما مسیرش به همینجا ختم نشده. حدود یکسالونیم پیش، وقتی دید بازار داخلی کشش لازم را ندارد، تصمیم گرفت صادرات را امتحان کند. حالا لباسهایی که در حاشیه شهر مشهد دوخته میشوند، به دست فروشندههای عراقی میرسند.
موفقیت بهتنهایی معنا ندارد. اگر آدمهایت را با خودت بالا نکشی، آن موفقیت خیلی زود تمام میشود
حسین در محله «کارمندان دوم» بزرگ شده و پسر آخر یک خانواده نهنفره است. پدرش معلم بازنشسته؛ اما او از همان کودکی دلش با کار آزاد بود و میگوید: همیشه دوست داشتم برای خودم کار کنم، نه اینکه کارمند باشم.
آقای نیکویی، دوست قدیمی پدرم، این رؤیا را در سرم انداخت. او در ذهن کودکانه من یک قهرمان بود. کارخانه پلاستیک داشت و کلی کارگر که باعث اشتغالشان شده بود. همان موقع با خودم گفتم که من هم یک روز باید چنین کاری راه بیندازم.
تا مقطع کارشناسی در رشته حسابداری درس خواند، اما بعدتر به این نتیجه رسید که مدرک بهتنهایی قرار نیست راهی باز کند. تصمیم گرفت وارد عمل شود؛ «دانشگاه رفتم، ولی آخرش دیدم با مدرک فقط میتوانم منتظر بمانم که یک روز شاید جایی استخدام شوم و حقوقی ناچیز بگیرم.»
در سال۱۴۰۰، وسط بحران کرونا، وقتی بیرونآمدن از خانه پرخطر بود، حسین تصمیم میگیرد کاری راه بیندازد. با پساندازی که از کارهای پارهوقت جمع کرده بود، اتاقی در همان محله اجاره میکند، چرخ و مواد اولیه میخرد و با چند خیاط، کار دوخت ماسک را شروع میکند.
اما کار در آن محله پیش نمیرود. همسایههایی که برای دوخت میآمدند، بیشتر دنبال سرگرمی بودند تا کار جدی. حسین که از همان اول بهدنبال یک تیم حرفهای بوده، میبیند که اینجا نمیتواند جلو برود؛ «خانمهای آن محله دل به کار نمیدادند. کار برایشان بیشتر یک تفریح بود. اما من دنبال کار و محیط جدی بودم.»
کمی بعد همراه خانوادهاش به محله مهدیآباد میآید و اینجا کار را از نو شروع میکند. همینجاست که ورق برمیگردد. خانمهایی که اینجا با او کار میکنند، انگیزه دارند، پرتلاشاند و میخواهند روی پای خودشان بایستند؛ «از همان روز اول که پا به این محله گذاشتم، دیدم چه انرژی خوبی در محله است و آدمهایش چه توانایی پنهان و مهمی دارند! خیاطها واقعا کاربلد بودند. انگیزهای که داشتند به من هم نیروی مضاعف میداد.»
در همان ماههای اول، متقاضی آنقدر زیاد میشود که داخل کارگاه صف میکشند برای گرفتن پارچه و سوزن و دوختن ماسک. بااینحال ترس هم کم نبود؛ «پدرم از دیدن این جمعیت ترسیده بود. میگفت تو نمیتوانی پول این همه آدم را بدهی. راست میگفت. میترسیدم. ولی حس میکردم اگر اعتماد نکنم، هیچوقت جلو نمیروم.».
از همان روز اول که پا به این محله گذاشتم، دیدم چه انرژی خوبی در محله است و آدمهایش چه توانایی مهمی دارند!
اما حسین اعتماد میکند؛ به خودش، به آدمهای دورش، به مسیری که انتخاب کرده و آن روزها، قدم اول کسبوکاری شده بود که حالا ۳۷نفر از قِبَل آن درآمد کسب میکنند.
با فروکشکردن بحران کرونا، حسین تصمیم میگیرد مسیر تازهای در پیش بگیرد. تولید ماسک دیگر پاسخگوی بازار نبود؛ پس سراغ پوشاک میرود. کمکم تعداد نیروهایش را بیشتر میکند و تولیدات را گسترش میدهد؛ «نیروها بیشتر شدند، سفارشها هم زیاد شد. آنقدر که مجبور شدم دو کوچه بالاتر یک کارگاه جدید بزنم تا بتوانیم سفارشها را بهموقع برسانیم.».
اما هرچه کار بزرگتر میشود، ریسک و سختیهایش هم بیشتر میشود. حسین با صراحت از پشت پرده این پیشرفتها میگوید؛ از اشتباهاتی که گاهی او را تا مرز ورشکستگی پیش بردهاند و از آدمهایی که اعتمادش را زیر پا گذاشتهاند.
«یکی از مهمترین چیزهایی که در کار تولید باید بدانی، این است که همیشه همهچیز طبق برنامه پیش نمیرود. من بارها طعم تلخِ بدقولی را چشیدهام. طرف سفارش میداد، ما تولید میکردیم، اما موقع تسویه که میشد، تلفن را جواب نمیداد.»
حسین علاوهبراین از خطاهای انسانی هم میگوید؛ از اشتباهاتی که ممکن است تنها در چندثانیه اتفاق بیفتند، اما تا مدتها خسارتشان باقی بماند؛ «یکبار یکی از برشکارها پارچهای خیلی خاص و گرانقیمت را اشتباهی از جای غلط برید. اگر همان موقع تصمیم احساسی میگرفتم یا فشار بیخود وارد میکردم، هم آن پارچه از بین میرفت، هم نیروی کارم دلسرد میشد. ولی ما نشستیم، با هم فکر کردیم، و با چند اصلاح خلاقانه، هم آن پارچه را نجات دادیم، هم اعتماد بینمان را.»
حسین معتقد است همین نوع برخوردهاست که یک کارگاه را سر پا نگه میدارد؛ «موفقیت بهتنهایی معنا ندارد. اگر آدمهایت را با خودت بالا نکشی، آن موفقیت خیلی زود تمام میشود.»
حدود یکسالونیم پیش، وقتی متوجه شد بازار داخلی دیگر کشش کافی ندارد، تصمیم گرفت گام بزرگی بردارد؛ صادرات. بررسیها را از کشورهای همسایه شروع کرد؛ از سوریه و افغانستان تا ترکیه. اما شرایط چندان مطلوب نبود.
درنهایت، عراق بهعنوان تنها گزینه باقی ماند؛ «صادرات در آن مقطع کار سادهای نبود، اما ما بررسی کردیم تا ببینیم چه محصولی پتانسیل دارد. دیدیم شومیز زنانه هم قابلیت تولید انبوه دارد، هم بازار خوبی در عراق.»
با چند مشتری عراقی وارد مذاکره میشوند. جلباعتماد مشتریها زمان میبرد، اما کمکم اولین سفارشها میرسد. حالا بخشی بزرگی از تولیدات این کارگاههای کوچک در حاشیه مشهد، به بازار عراق میرسد و ارز وارد کشور میکند؛ «وقتی فاکتور فروش خارجی صادر میکنی و پولش برمیگردد، فقط یک معامله ساده نیست؛ حس غرور دارد؛ حس اینکه از دل این محله هم میتوان جنس باکیفیت تولید کرد.»
با همه این تلاشها، دلخوریهایش از سیستم اداری کشور را پنهان نمیکند. مهمترین چالش از نگاه حسین، نبود حمایت و حتی کارشکنی نهادهای دولتی است؛ «بیشتر وقتها ادارات فقط میآیند بازدید میکنند، چهارتا عکس میگیرند، بعد هم میروند. نه حمایتی هست، نه مشوقی. تازه هر بار باید با اداره مالیات، تأمین اجتماعی و ده جای دیگر سروکله بزنی.»
او معتقد است همین بیتوجهی باعث شده است بازار به سمت کارگاههای زیرزمینی برود؛ کارگاههایی بدون مجوز که معمولا نیروی کارشان را از بین اتباع تأمین کرده و محصولات بیکیفیت و ارزان تولید میکنند؛ «اینها بازار را خراب میکنند، چون هزینه قانونی نمیدهند، مالیات نمیدهند، بیمه نمیدهند. در عوض منِ تولیدکننده رسمی باید همان جنس را گرانتر بفروشم تا بتوانم حق همه را بدهم. اما مصرفکننده فقط قیمت را میبیند.»
لباسهایی که در حاشیه شهر مشهد دوخته میشوند، به دست فروشندههای عراقی میرسند
حسین بیدمشکی، بخشی از موفقیتهایش را مدیون تیمی میداند که با تمام توان برایش تلاش میکنند؛ «نیروهایی که اینجا کار میکنند، کارگر نیستند؛ خانواده من هستند. با هم روزهای سخت و آسان زیادی را گذراندهایم. اگر کار پیش رفته، بهخاطر دلسوزی، تعهد و انگیزه همین آدمهاست.»
در کارگاههای حسین، هرکسی داستان خودش را دارد. قصههایی که در تاروپود لباسهایی که میدوزند تنیده شده است.
مریم حسینی؛ متولد ۱۳۸۶
مریم یکی از جوانترین نیروهای کارگاه است. آرام صحبت میکند، اما وقتی از خیاطی حرف میزند، چشمانش از ذوق برق میزنند؛ «از بچگی عاشق خیاطی بودم. برای همین هم وقتی رسیدم به انتخاب رشته، بدون تردید رفتم سراغ رشته طراحی و دوخت. یادم است اولین لباسی که دوختم، یک دامن گلگلی بود برای خودم. خیلی حس خوبی داشتم. احساس میکردم میتوانم با دست خودم چیزهایی بسازم که واقعیاند.»
او حالا نزدیک به دوسال است که در کارگاه حسین بیدمشکی کار میکند، ولی مسیرش تا اینجا آسان نبوده است؛ «من اهل بخش عباسآباد محله مهدیآبادم و هرروز با اتوبوس خودم را به اینجا میرسانم. مسیر طولانی است؛ ولی از ته دل برای آمدن ذوق دارم. وقتی پشت چرخ مینشینم، همهچیز یادم میرود. زمان میگذرد و فقط صدای سوزن و چرخ است که میشنوم.»
مریم ابتدا کار را با اتوکشی شروع کرده، اما بهمرور مهارتش بیشتر شده و حالا از خیاطهای ثابت کارگاه است. از فضای کار هم راضی است؛ «همه با هم دوستیم. بین کار شوخی میکنیم، میخندیم، حرف میزنیم. انگار کنار هم بزرگ میشویم.»
بزرگترین افتخار مریم، لباسهایی است که برای خودش دوخته است؛ «خیلی وقتها در مهمانیها از من میپرسند لباست را از کجا خریدهای؟ باورشان نمیشود کار خودم باشد. راستش را بخواهید، هیچچیز را بهاندازه لباسهایی که با دست خودم دوختهام، دوست ندارم.»
رؤیایش این است که روزی خودش یک کارگاه راه بیندازد؛ «دوست دارم کار خودم را داشته باشم و به بقیه هم یاد بدهم؛ مثل همین کاری که آقاحسین انجام میدهد.»
فهیمه ابراهیمی؛ متولد ۱۳۷۳
فهیمه از کارمندهای قدیمی کارگاه است. دو سال پیش وقتی تازه آمده بود، کارش فقط اتوکشی بود. اما حالا سرپرست یکی از کارگاههاست و تمام مراحل کار را زیرنظر دارد؛ «همه فکر میکنند خیاطی کار سادهای است. ولی واقعیت این است که خیلی سخت است. ساعتها پشت چرخ نشستن، سروگردن و کمر آدم را خسته میکند.اگر علاقه نداشته باشی، نمیکشی. اما من از بچگی با خیاطی بزرگ شدم. مادرم همیشه در خانه خیاطی میکرد و من کناردستش مینشستم و یاد میگرفتم.»
فهیمه حالا برای خودش یک خیاط حرفهای است. هر مدل لباسی را که فکرش را بکنی میدوزد. اما باوجود تمام این تواناییها، وقت سر خاراندن هم ندارد؛ «کار آنقدر زیاد است که گاهی فرصت نمیکنم حتی یک لباس برای خودم بدوزم. شده مصداق همان ضربالمثل که میگوید کوزهگر از کوزه شکسته آب میخورد!»
بااینحال، از کاری که میکند راضی است. میگوید که حس اعتماد و آرامش محیط کار باعث شده بماند و رشد کند؛ «اینجا فقط کارگاه نیست. خانه امید ماست. وقتی کسی تو را میبیند، به کارت اهمیت میدهد و برای پیشرفتت وقت میگذارد، آدم انگیزه پیدا میکند.»
* این گزارش دوشنبه یکم اردیبهشتماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۹ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.