
تلفني به ما گفته بود: فقط تا ساعت شش بعدازظهر هستم. در راه كه براي گفتگو با او ميرفتم، اين سوال را به ذهنم سپردم كه چرا فقط تا ساعت شش؟ در روزهاي بلند بهار و تابستان كه خيليها تازه ساعت پنج يا شش بعدازظهر كركرهها را بالا ميدهند و اول كاسبيشان است، به چه دليل مغازه را تعطيل ميكند؟ آن هم سوپر؟
هنوز چيزي از آغاز صحبتمان نگذشته بود و بيآنكه من اشارهاي به سوالم داشته باشم، خودش حرف اين موضوع را پيش كشيد تا بگويد: بيشتر كاسبهاي اين خيابان قديمي هستند. صبحها بين پنجونيم تا شش، مغازه را باز ميكنند و بعدازظهر هم در فاصله پنج تا شش ميبندند. كاسبهاي اين محله معتقدند مرد بايد ساعت هفت شب پيش زن و بچهاش باشد و در خانهاش استراحت كند. عدهاي هم بعد از تعطيلي به حرم ميروند. چرا آنقدر كار كنيم كه بيمار شويم و بعد همان پول را صرف بهدستآوردن سلامتي كنيم؟
سپس با انگشت پیرمردی را کمی آنطرفتر نشانم داد که جلوی درِ مغازهاش با قامتی صاف ایستاده بود و هر دو دستش به کمرش بود. گفت: بالای ۷۰ سال دارد! نگاهش کنید؛ انصافا کجای این شهر میتوانید پیرمردی به این قبراقی پیدا کنید؟ پیرمردهای اینجا زانودرد و پادرد ندارند، بهخاطر اینکه سالم زندگی کردهاند.
حرفهايش كمي عجيب بود. اما نه... اين حرفهايش نبودند كه عجيب به نظر ميآمدند. چيزي كه آدم را متعجب ميكرد، عملكردن كسبه و اهالي اين محله به صحبتهايي بود كه همه آنها را بارها شنيدهايم، اما در عمل...! چیزهاي ديگري هم گفت درباره خلقوخوي كسبه خيابان آيتا... بهجت در محله راه آهن مشهد و نيز تلاش براي كسب رزق و روزي حلال كه همه شنيدني بودند.
«وقتي كه قرار شد حضرت موسي(ع) به سوي فرعون برود، براي خانوادهاش نگران شد و به خدا گفت: چه كسي روزي خانواده مرا ميدهد؟ خداوند پاسخ داد: عصايت را به سنگ بزن. موسي عصايش را زد و سنگ شكست. درون آن سنگ، سنگ ديگري بود. حضرت موسي با عصا آن را هم شكست و داخل آن كِرمي ديد كه چيزي به دهان گرفته و ميخورد. پرسيد چه كسي روزي تو را ميدهد؟ كرم گفت: همان خدايي كه مرا ميبيند و فراموشم نميكند!»
امير ايزدجو اين داستان را كه تعريف ميكند در ادامه ميگويد: «وقتي پسرم علي به دنيا آمد، روزيام زياد شد و يكسال است كه با تولد دخترم آيناز افزوده شده است. قانون خدا همين است. پشت بعضي از كاميونها اين جمله را خواندهام كه: اين امانت بهر روزي دست ماست. مغازه من هم امانتي است كه خدا از طريق آن، روزي من و خانوادهام را ميرساند. جوانهايي كه به دنبال يكشبه پولدارشدن و سرمايههاي يامفت هستند يا سراغ كار خلاف و سرقت ميروند، به هيچ وجه به اين حرفها اعتقاد ندارند.»
مغازه من هم امانتي است كه خدا از طريق آن، روزي من و خانوادهام را ميرساند
ایزدجو، ۴۲ ساله و صاحب سوپرمارکت خیابان آیتا... بهجت است. بهطور دقیقتر کنار بیمارستان زنان حضرتامالبنین که نبش خیابان آیتا... بهجت ۱۶ قرار دارد، صاحب یک مغازه نقلی است و ۲۰ سال است روزیاش را از همانجا تامین میکند.
خودش میگوید: این مغازه ۱۲ سال مرغفروشی بود، اما با راهاندازی این بیمارستان و بهخاطر مخالفت مسئولان آن که میگفتند مرغفروشی برای بیمارها آلودگی ایجاد میکند، مجبور شدم تغییر شغل بدهم و الان هشتسال است که مغازهام تبدیل به سوپرمارکت شده است.
مرغفروشی میراث پدرش بوده است که از قبل از انقلاب این مغازه را داشته: «پدرم رئیس اتحادیه مرغ و ماهی استان خراسان بود؛ بههمینخاطر خیلیها او را میشناختند و از نقاط مختلف مشهد پیش او میآمدند. از ۲۰ سال پیش هم مغازه را دست من داد. مرغفروشی را به سوپرمارکت ترجیح میدادم، چون در بین صنف مرغفروشیها و مردم، قدیمی و باسابقه به حساب میآمدیم، ولی بهناچار شغلم را عوض کردم.»
خانه پدری امیرآقا روبهروی مغازهاش و در کوچههای آنسوی خیابان بوده است. در همین محدوده بزرگ شده و ساکن است. برای همین است که اینطور دقیق راجع به گذشته خیابان آیتا... بهجت میگوید: «نام این خیابان در ابتدا «شاهرضا نو» بود و پس از انقلاب «آزادی» شد. بعد از فوت آیتا... بهجت هم به نام کنونیاش تغییر یافت.
از همان قبل از انقلاب تا حدود ۱۵ سال پیش، وسط این خیابان، میانبند و فضای سبز داشت که به میدان راهآهن ختم میشد. چون در گذشته وسایل نقلیه زیاد نبود، مردم کمتر برای تفریح به سمت طرقبه، شاندیز یا وکیلآباد میرفتند و به همین بولوار و میدان راهآهن میآمدند. یادم هست پدرم موتورگازی داشت و مادرم غذا درست میکرد و با موتور به میدان میآمدیم. مردم شام و هندوانه میآوردند و تا آخر شب مینشستند.»
«کوچه آیتا... بهجت ۱۶ و امتدادش و نیز بهجت ۲۳ که در منطقه ثامن قرار دارد، قبل از انقلاب محل زندگی افسرها و بهاصطلاح «خانه رجال» بوده است. این کوچهها هنوز هم همان بافت قدیم خود را با خانههای ۵۰۰ متری و هزارمتری حفظ کرده است.»
کاسب محله هاشمینژاد بعد از گفتن این حرفها اضافه میکند: «ما در این خیابان خانههای ۵۰ و ۶۰ متری نداریم. بیشتر خانهها قدیمی و ویلایی هستند و آپارتمان بهندرت پیدا میشود.»
«اینجا جزو خیابانهای ساکت و خلوت شهر است»؛ با شنیدن این جمله دلیلش را میپرسم و او پاسخ میدهد: «چون از یک طرف به گنبد سبز و از طرف دیگر به میدان راهآهن ختم میشود و تقریبا بسته است. مثلا اگر از طرف راهآهن به بولوار مجلسی متصل میشد، تردد زیاد میشد.
پدرم همیشه میگفت: در این خیابان، حکومت نظامی است! ۴۰ سال پیش که پدرم این مغازه را میخرد، به او میگویند اینجا همیشه خلوت است و مشتری زیاد نمیآید، اما پدرم فکر میکرد بهمرور وضعیت تغییر میکند. البته الان کمی تردد زیاد شده که دلیلش هم راهاندازی بیمارستان است. بااینحال از ساعت هفت شب به بعد اگر اینجا بیایید، سکوتی حاکم است که کمتر جایی میبینید. از نظر هوا هم یکی از پاکترین خیابانهای شهر است.»
این کاسب باسابقه اضافه میکند: «ما اینجا هیچوقت دزد نداشتهایم و معتاد هم شاید یکیدونفر باشند که آن هم از بین کسانی هستند که به تازگی به اینجا نقل مکان کردهاند.»
وقتي ميگويد رابطه ما كسبه با هم عالي است و به تعصبی که به یکدیگر دارند اشاره میکند، به ياد پدر و مادرش ميافتد: «ششسال پيش در اثر تصادف در جاده بجنورد فوت كردند. تشييعجنازه آنها نادر بود و همه كسبه آمده بودند. ما با هم مثل برادر هستيم. هر مشكلي براي يك نفر از ما پيش بيايد، سعي ميكنيم آن را برطرف كنيم. الان اگر من بروم از مغازه ميوهفروشي يك پرتقال بردارم يا او بيايد يك نوشابه از يخچال اينجا ببرد، اينطور نيست كه بخواهيم پولش را حساب كنيم. هيچوقت هم بين ما كينه و كدورت پيش نيامده است.»
در حين همين حرفهاست كه يكنفر ميآيد و از نقص دستگاهی براي اميرآقا ميگويد و راه چاره ميخواهد. او هم توضيح ميدهد كه راهحل اين مشكل چيست. تعجب ميكنم و از اميرآقا ميپرسم «جريان چيست؟» در جوابم ميگويد: «شغل اولم سيمپيچي دستگاههاي صنعتي بود. يكمدت كه بيكار شدم به خواست پدرم به اين مغازه آمدم.»
ميگويم: «آن شغل را بيشتر دوست داشتيد؟» جواب میدهد: «نه. از كاسب بودن راضيترم. چون درآمدش حلالتر است و مشتري از ته دل پول ميدهد، اما وقتي دریل، اره يا ساير وسايل را تعمير ميكردم، ممكن بود بعد از مدتي دوباره دستگاه بسوزد و مشتري از پولي كه به من داده، ناراضي شود.»
و ادامه میدهد: «مغازه من برای خیلیها پاتوق است. من احوال همه را میپرسم.» بعد سماور بزرگ داخل مغازهاش را نشان میدهد تا بگوید: «این سماور ۲۰ لیتری را برای رفتگرهای شهرداری خریدهام. هر روز صبح اینجا میآیند و چای میخورند.» به خنده اضافه میکند: «وقتی شهردار دنبال رفتگرش میگردد، میداند باید اینجا پیدایش کند.»
این سماور ۲۰ لیتری را برای رفتگرهای شهرداری خریدهام. هر روز صبح اینجا میآیند و چای میخورند
درباره قدمت مغازههای راسته خیابانی که در آن هستیم و درواقع مرز منطقه ۳ با منطقهثامن به حساب میآید، میپرسم. پاسخی که میشنوم این است: «بیشتر کسبه، قدیمی ۴۰ سال قبل هستند که بعضیها مغازهشان را بازسازی کردهاند. فقط الان حدود هفتسالی میشود که بهعلت شلوغشدن خیابان سعدی، بعضی از لوازمصوتی تصویریها به اینجا آمدهاند که در همین راسته خیابان میتوانید آنها را ببینید.»
«رونق «سوپر علی» بیشتر بین ساعت سه و چهار بعدازظهر است که وقت ملاقات بیمارستان است. در ساعتهای دیگر بهعلت خلوتبودن خیابان، مشتری زیادی ندارد.» کاسب محله هاشمینژاد به این گفته اضافه میکند: بین ملاقاتیها مشتری سیگار زیاد دارم، اما نه سیگار میفروشم و نه کبریت.
معتقدم خدا روزیام را از طریق مشتریهای دیگر میرساند. اصلا اهالی اینجا بد میدانند کسی سیگار دستش بگیرد، چون حرمت قدیم را حفظ کردهاند. مادر خدابیامرزم همیشه میگفت نه سیگار دستت بگیر و نه دست کسی بده. یادم هست روزی یکنفر قلیانش را در مغازه من به امانت گذاشت و رفت.
در این فاصله مادرم آمد و برادرم بهشوخی به او گفت که امیر قلیان میکشد. مادرم باور کرد و حالش بد شد و کارش به اورژانس کشید. اگر جوانی در مغازهام بیاید که سیگار دستش باشد، حتی یکربع هم که باشد با او صحبت و نصیحتش میکنم.»
«كسبه خيابان آيتا...بهجت، شبهاي سهشنبه و جمعه دوره قرآن دارند. همه مذهبي هستند و وقتي اذان ظهر ميگويند، مسجد «العلي» كه نزديك به سوپري اميرآقا هم هست، از حضور آنها پر ميشود. اهالي محله در روزهاي فاطميه، دهه ميگيرند و محرم و صفر هم هيئت شهرستانهاي خود را به خانهشان ميآورند و اطعام ميكنند.
با وجود نزديكي به راهآهن، كمتر گذر مسافرها به اين خيابان ميافتد، چون مستقيم از راهآهن به هتلهايشان در خيابان تهران ميروند. اما محرم و صفر، مسافراني كه بيشتر هم خانم هستند و نذر دارند، پياده از اين خيابان عبور میکنند تا به حرم مشرف شوند.» این حرفها گوشهای دیگر از اطلاعات کاسب محله هاشمینژاد است که به واژه درمیآید.
قبل از بيرون آمدن نگاه ميكنم به كاغذ چسباندهشده روي يخچال مغازه و تيترش را ميخوانم: «دعايي كه بايد در مغازه خوانده شود.» در حال خواندن معني دعا هستم كه اميرآقا از حفظ مرورش ميكند و ميگويد: «اول صبح سهبار آن را ميخوانم. روزهايي بوده كه روزيام به باريكي مو رسيده، اما قطع نشده است.» ميآيم بيرون و در حين راهرفتن به مغازهها و كسبه خيابان نگاه ميكنم. اما نه آنطور كه ساعتي پيش ديده بودم. اينبار حس ميكنم چقدر آنها را ميشناسم!
* این گزارش یکشنبه، یک اردیبشهت ۹۲ در شماره ۵۰ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است