کد خبر: ۱۱۲۹۷
۰۲ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۳:۰۵
رجبعلی رفت و نامه‌اش آمد

رجبعلی رفت و نامه‌اش آمد

رجبعلی بسکابادی، نوجوانی بود که با دست‌کاری شناسنامه‌اش خود را به خط مقدم و جبهه‌های دفاع مقدس رساند

فقط او و چند نفر دیگر از خانواده بُسکابادی زنده مانده‌اند. مادر و برادر شهید هم در اتوبوسی بودند که چندسال پیش توی جاده کلات به ته دره سقوط کرد و جان خیلی‌ها را گرفت. از اینجا داستان تغییر کرد و به‌سمت‌و‌سوی دیگری رفت.

علی‌اکبر بسکابادی، لحظه معلق‌زدن و افتادن اتوبوس توی دره را یادش مانده. می‌گوید وقتی اتوبوس چرخید، فقط گفتم یا حضرت عباس (ع) و بعدش دیگر نفهمیدم چه گذشت تا اینکه دیدم چند تا جنازه روی پاهایم افتاده‌اند. جان‌دادنِ بعضی‌هایشان را هم به چشم دیده و حال با یادآوری این خاطرات، اشک‌هایی است که از چشم پیرمرد هشتاد ودو‌ساله می‌چکد و بند نمی‌آید.

پسرخاله هم آمده است؛ اسماعیل بسکابادی. یک خیابان بزرگ و عریض و طویل- حر ۴۱ شهرک شهید‌باهنر- را کرده‌اند به نام رجبعلی، پسر بزرگ علی‌اکبر بسکابادی؛ و این خیابان و مغازه‌هایش و همسایه‌هایش اغلب بسکابادی هستند؛ حتی آن نانوایی کنار خانه‌شان که برادران شهید آنجا مشغولند. بانی این گپ‌و‌گفت هم ابراهیم بسکابادی یکی از بسکابادی‌های جوان بود که ظاهرا دل خوشی از خبرنگاران نداشت. محمد حقدادیان هم نداشت و آقا اسماعیل هم. حقدادیان، یکی از اعضای شورای اجتماعی محله است و اطلاعات خیلی خوبی درباره محله دارد. ظاهرا قبل‌تر از اینها دو‌سه تا از خبرگزاری‌ها گزارش‌هایی سیاه درباره این محله منتشر کرده‌اند که بسکابادی‌ها را دل‌چرکین کرده است.

 

من و مادرش موافق رفتنش بودیم

محور اصلی گفتگوی ما شهیدجوان خانواده بسکابادی‌هاست. رجبعلی هفده‌ساله بوده که آن زمان با دستکاری شناسنامه‌اش، مجوز حضور در جبهه جنگ را می‌گیرد و راهی می‌شود؛ «هشت‌تا پسر دارم و چهارتا دختر. خودم بزرگ‌شده شمالم ولی برای کار سال ۵۴ به مشهد آمدم. پسرهایم هم توی همین نانوایی مشغولند. رجبعلی وقتی هفده‌سالش بود رفت جبهه و شهید شد.»

همین چند خط را که می‌گوید، موضوع تصادف و کشته‌شدن مادر و برادر شهید هم به میان می‌آید و مشکلات خیابان بسکابادی و اشک‌هایی که تا آخر گفت‌و‌گو خشک نمی‌شود؛ «من هم توی آن اتوبوس بودم. مادر و برادر شهید در این حادثه کشته شدند. مادر شهید خودش یکی از مسجدی‌های محله بود. من و مادرش واقعا موافق رفتنش بودیم و مخالفتی نداشتیم.»

محمد حقدادیان هم وارد بحث می‌شود؛ کسی که از ابتدا همراه خانواده بسکابادی بوده و از رجبعلی خاطرات زیادی دارد؛ «مادر شهید، دغدغه عجیبی داشت که حسینیه‌ای که به نام رجبعلی در‌حال ساخت بود، هر‌چه‌زودتر تمام شود. در اولین قولنامه‌ای که ما این مکان را خریدیم نوشتیم «وقفت حسینیه». ما در این شهرک ۳۵‌شهید داریم که می‌شود ۳۵ خانواده شهید ولی اغلبشان به‌خاطر نبود امکانات و خدمات، از اینجا رفته‌اند. در هر محفلی که در این محله و شهرک برگزار می‌کردیم، پدران و مادران شهدا را با‌عنوان سمبل مقاومت دعوت می‌کردیم؛ چرا کاری می‌کنند که خانواده‌های شهدا از مناطق محروم و حاشیه شهر کوچ کنند و به مناطق دیگر بروند؟»

مادر شهید، دغدغه عجیبی داشت که حسینیه‌ای که به نام رجبعلی در‌حال ساخت بود، هر‌چه‌زودتر تمام شود

 

خانواده شهدا بهترین پارتی‌های ما هستند

حقدادیان به خاطراتش با رجبعلی هم اشاره می‌کند؛ «من هم‌زمان با شهید به جبهه رفتم. او در ماهوت عراق بود و من در قله قامیش. رجبعلی را با لباس‌های سفید و مو‌های بلندش یادم می‌آید. به ما می‌گفت وقتی به مرخصی آمده بوده به‌خاطر شانتاژ رسانه‌های دشمن، لباس سیاهش را درآورده و سفید پوشیده است. نمی‌خواست روحیه ما را ضعیف کند. حاج‌آقا خودش یک خانه را توی محله صدف فروخت تا حسینیه را بسازد و کامل کند. این‌جور آدم‌ها برای حاشیه شهر و برای این منطقه بهترین پارتی هستند و نیازی نیست دست‌به‌دامن کسان دیگری بشویم. نسبت جمعیتی این شهرک در زمان جنگ ۲۱ هزار نفر بود که در مقایسه با کل جمعیت مشهد، شهدای بیشتری داشته، اما حالا نگاه کنید وضعیت آن به چه صورت است؟»

حقدادیان سپس به گزارش‌هایی که برخی رسانه‌ها درباره خیابان بسکابادی منتشر کرده‌اند، نقبی می‌زند و می‌گوید: «من نمی‌گویم که چرا رفته‌اند و گزارش نوشته‌اند؛ حرف من این است که چرا سیاه‌نمایی می‌کنید؟ چرا تیتر می‌زنید و بسکابادی را درکنار واژه‌های نامتعارف می‌گذارید؟ دکتر بسکابادی معروف که همه او را می‌شناسند، اهل این محله بود. معاونت دادگستری استان سیستان‌وبلوچستان هم اهل این محله است. این محله ۷۲ دانشجو دارد و کار‌های خوب زیادی در آن انجام گرفته است. اینها را ببینید؛ البته که کنار اینها مشکلات و فقر و اعتیاد هم وجود دارد. در بسیاری از مناطق این اتفاقات می‌افتد؛ یعنی گاهی ابعاد این سیاه‌نمایی به جایی می‌رسد که خودمان هم متعجب می‌شویم. عده‌ای از طلبه‌های جهادی از قم آمده بودند اینجا و ما هم توی حسینیه به آنها جای خواب دادیم. با ترس‌و‌لرز رفت‌وآمد می‌کردند. بعد فهمیدیم قبل‌از اینکه اینجا بیایند تحت‌تاثیر شنیده‌ها بوده‌اند؛ درصورتی‌که واقعا محله امنی داریم و آن‌قدر‌ها که می‌گویند، وضعیت حاد نیست. حساب کنید که خانواده شهدا یا هر خانواده متدین دیگر از حاشیه شهر بروند به وسط شهر یا جا‌های دیگر. اینجا کم‌کم تبدیل می‌شود به یک بمب انفجاری که هر لحظه می‌تواند منفجر شود و کنترلش هم به این آسانی‌ها نیست.»

 

آخرین‌بار رجبعلی من را کشید کنار و گفت: برنمی‌گردم

اسماعیل بسکابادی، پسرخاله شهید هم گلایه دارد. می‌گوید: «هر وقت شب که خواستید، بیایید و محله را بررسی کنید. اگر موردی دیدید، بروید عین همان را توی روزنامه بنویسید.» بعد ادامه می‌دهد: «یادم می‌آید موقع بدرقه رجبعلی تا راه‌آهن رفتیم. مادر شهید هم بود. آن روز آخرین‌باری بود که رجبعلی را می‌دیدم. من را کشید کنار و گفت: من دیگر برنمی‌گردم؛ از تو راضی نیستم اگر پایگاه بسیج را رها کنی. آنجا مادر شهید آمد سمت من و پرسید رجبعلی چه گفت به تو؟ گفتم یک روز به شما می‌گویم. بعد از شهادت رجبعلی و در معراج‌الشهدا موضوع را برایش تعریف کردم. حالا و در همین سن‌وسال، به وصیت شهید عمل می‌کنم ولی دوستان بسیجی به من می‌گویند تو سنت بالا رفته و دیگر نمی‌توانی مسئولیتی داشته باشی. چرا و به چه دلیلی؟»

او می‌گوید: «انت‌های همین خیابان، آستان قدس و شهرداری، بلوکه‌هایی را ردیف کرده‌اند و هیچ‌کس هم پاسخ‌گو نیست. اگر اینجا و این محله حالا تبدیل به مکان امنی شده به‌خاطر حضور پایگاه بسیج است.»

 

نامه‌ای که بعداز ۲۳ سال به دست خانواده رسید

ابراهیم بسکابادی از بسکابادی‌ها و تعداد شهدای آنها صحبت می‌کند و اینکه مدتی پیش، یادواره‌ای برای گرامیداشت یاد آنها برگزار شده بود؛ «روستای بسکاباد هفت شهید دارد که چند وقت پیش، یادواره آنها را برگزار کردیم. ازطرف دیگر درحال رایزنی با شهرداری منطقه ۱۲ هستیم تا کوچه‌های بولوار اقدسیه را به اسم این هفت شهید نام‌گذاری کنند.»

پدر شهید، اما از اتفاق جالبی که بعد‌از ۲۳ سال رخ می‌دهد، برای ما می‌گوید. نامه‌ای از پسر شهیدش به دستشان نمی‌رسد تا همین چند سال پیش؛ «از بنیاد شهید تماس گرفتند و گفتند بیا کارت داریم. یک نامه دادند دستم که رجبعلی به خط خودش برای ما و اقوام نوشته بود.» او ادامه می‌دهد: «رجبعلی یخ‌زده بود. فرماندهش که خانه ما آمد، تعریف می‌کرد رفته بود روی مین و دیدم که یکی از پاهایش روی هوا پرت شد. جای صعب‌العبوری بود. آن‌قدر که مجروحان و شهدا را با هلیکوپتر و قاطر بالا می‌آوردند.»

صدای اذان مسجد برادران اهل سنت که می‌آید، بحث ما هم کم‌کم تمام می‌شود. پدر شهید می‌گوید: «هر جا می‌خواهند درختی بکارند من را هم دعوت می‌کنند.»

 

* این گزارش دوشنبه، ۱۷ آبان ۱۳۹۵ در شماره ۲۲۱ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44