متولد اردیبهشت ۱۳۵۳ است. اهل نیشابور. اما به واسطه شغل پدرش شهرهای مختلفی را برای زندگی تجربه کرده است. از بچگی توی کوچه باغهای بیانتهای شعر گیج میخورده و خدا را گوشهای از آسمان توی خیال خودش میدیده یا نقاشی میکرده، اما داشتن این روح حساس باعث نشده تا آدم ضعیفی باشد.
مثل همه بچههای قدیمی، پاییز را درس خوانده و تابستان تعطیلش را کار کرده. «بچه مستقلی بودم و سعی کردم همیشه روی پای خودم بایستم. همه تابستانها را کار کردم و اولین دستمزدی که گرفتم برای نسخهپیچی توی داروخانه بود.۳ هزارتومان برای سه ماه کار مداوم گرفتم و با آن لوازم تحریر مهرماهم را خریدم.» دوره دبستان و راهنمایی هم سر بازیگوشیهای پسرانهاش کتک خورده، «بیانظباط بودم و مدام کتک میخوردم، اما یک روز تصمیم گرفتم پسر خوبی باشم.
ساکت نشستم و مبصر هم اسمم را توی لیست خوبان پای تخته نوشت. وقتی ناظم به کلاس آمد همه بچههایی را که اسمشان توی لیست بدان بود کتک زد. چشمش که اُفتاد به اسم من توی لیست خوبان گفت: به مبصر رشوه دادهای و باز هم مرا کتک زد.»
اینجا بدون تو
مثل یک کرم خاکی
که نصف تنش را کودکی کنجکاو جویده باشد
زندگی میکنم
سال ۷۳ از مرکز تربیت معلم سبزوار فارغالتحصیل میشود و با عنوان معلم، وارد جامعه کاری میشود، اما تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسیارشد مشاوره ادامه میدهد و حالا علاوه بر آموزش و پرورش در یک مرکز مشاوره مشغول کار است.
سال ۷۷ ازدواج میکند و برای همیشه ساکن محله آزادشهر مشهد میشود. حالا صاحب دوپسر است که شعر میگویند، اما پدر نمیخواهد شاعر شوند. «شعر در جامعه امروز یک هنر درجه ۲ است.
مردم امروز، مردمی دیداریشنیداری هستند. وقتی موسیقی و تلویزیون هست میل افراد سمتِ شنیدن شعر کم میشود و از آنجا که شعر در رسانه ارائه نمیشود این هنر میماند برای روشنفکران.»
دنبال حرف را که میگیرد، میگوید: «اگر دوباره هم به دنیا بیایم قطعا میروم دنبال هنر، اما اینبار سینما را به شعر ترجیح میدهم.»
اینها را با اطمینان کاملی میگوید، اما همسایههایش میدانند شاعر است و دستی به قلم دارد.
گاهی هم شده که خواسته باشند برایشان شعری بخواند «یکبار برای یکی شعر سپید خواندم و هاج و واج نگاهم کرد برای همین غالبا توی جمعهای اینچنینی ترانه میخوانم. مردم با ترانه ارتباط بهتری برقرار میکنند.»
حق با توست
شمعدانیها در خاک غربت ریشه نمیدوانند
عشق تو
عبور ماه است از خیابان
برای جواد گنجعلی مهم نیست مخاطب شعرش چه کسی باشد، تنها کافیست که خواندن شعر خوشحالش کند. «بفهمم مخاطبم با خواندن این شعر حال میکند، کافیست.»
این قسمتی از دغدغههای مردیاست که وقتی از او بپرسی که «خب، بعد از این همه سال شاعری، این شعر به تو چه داده که دیگران ندارند؟»
فقط جواب میدهد «خدا» و تعریف میکند: «وقتی توی مرکز مشاوره با افراد افسردهای روبهرو میشوم که هیچ لذتی از زندگی نمیبرند میفهمم خدا چه نعمتی به من داده، زیرا شاعر بودن یعنی همیشه تازه بودن و هیچگاه به تکرار نرسیدن.
این نوع نگاه را تنها یک هنرمند میتواند در عشقبازی با جهان هستی داشته باشد.»
با این سیاه مستی که تویی
اگر به رقص آیی
هیچ بعید نیست
که شاخ آفریقا بشکند
شاعر محله ما به این سادگیها هم که توی این سطرها به نظر میآید زندگی نکرده، چون زندگی در کنار هنر سخت است، اما آنچه که اهمیت دارد این است که او همه عمر را با لذت زندگی کرده که معتقد است: «به دست آوردن هنر سخت است.
شعر مشهد راه خودش را پیدا کرده و اگر بتواند خود را از جناحبازیها جدا کند، خوب پیش میرود
اینطور نیست که شب بخوابی و صبح بیدار شوی ببینی هنرمند شدهای، اما من سعی کردهام کنار همه این سختیها از زندگی لذت ببرم.
مهم نیست کجای زندگی باشم. لذت بردن از آن بزرگترین دغدغه من است حتی شده در تبعید یا زندان.»
که در مورد شعر مشهد بپرسی آن را بسیار موفق میداند و معتقد است: «شعر مشهد راه خودش را پیدا کرده و اگر بتواند خود را از جناحبازیها و گروهیگریها جدا کند، خوب پیش میرود که این رفتار مغایر با رسالت شعر است، زیرا شعر باید باعث نزدیکی باشد نه اینکه باعث دوری آدمها از یکدیگر شود.»
با این حرفش خوب آشنایم، چون مطمئنم آنکس که لیاقت ماندن داشته باشد میماند و جایگاه خودش را کنار هزاران هنرمند بزرگ دیگر پیدا میکند مثل شاعر محله ما که توی حرف هایش آرزو میکند «کاش آدمها میتوانستند راحتتر با هم حرف بزنند» میگوید «شاید شعر بتواند. شاید» ...
طعم دهانت را
در جیبهایم بریز
میخواهم به دیدن ماهیها
که رفتم دست خالی نباشم
کسی چه میداند شاید تویِ عصر کودکیهایی که سربه هوایِ آسمان بوده هم دنبالِ اندوه گمشدهای میگشته که مدام زمین میخورده، آنقدر که از خودش یک زانوی خراشیده و شلوار پاره لب پاشویه به خاطر دارد که خیس میخورده توی قهقهه مردانی که مدام میگفتند: «جواد شعری بخوان» و او هم چند کلمه میریخته زیر زبان بیکه بداند روزی شاعر میشود و همه درهایِ دنیا را روی پاشنه اندوه میچرخاند.
«سن و سالم به ۱۲ نرسیده بود و گاهی چیزهایی شبیه شعر را توی حال و هوای خودم میخواندم، این کلمه پشت کلمه سوار کردنِ من شده بود تفریحِ دوستانِ پدرم توی وقتهایِ بیکاری، شعر میخواندم و آنها هم صبور تا انتهای هر بیت را راه میآمدند و از شما چه پنهان به آخر نرسیده، صدای قهقههشان میریخت توی گوشهایم.».
اما همه این دلریسهرفتنها برای جواد گنجعلی که اینروزها شده شاعر سرشناس مشهد خالی از تشویق هم نبوده که خودش ابتدای علاقهاش به شعر را همان روزها میداند.
شاعر محله ما سالها را پلهپله بالا میآید تا پشت نیمکتهای دبیرستان آن هم درست توی ساعت انشاء، داستان بنویسد و مدتی را هم کنار این حس، معطل بماند.
نگاه کن چگونه زیبایی تو
آرامش جهان را تهدید میکند
اینها همه که گفتیم میشود حدود سالهای ۷۰ و همیشه همه چیز از یک اتفاق ساده شروع میشود.
اصلا همین سادگیهاست که به شاعرانگیهای مدام ختم میشود مثل اینکه قبولی دانشگاه، پایت را به مشهد بکشاند و یک شب یکی از دوستانت، حوصله سررفتهاش را سمت تو بیاورد که «رفیق امشب پایهای برویم محفل شعر؟»
یک «بله، هستم» کافی بود تا برای جواد گنجعلی دری باشد که رو به تابستان گرم کلمات باز شود و این همان اتفاقی بود که شاعر محله ما را توی این راه ثابتقدم کرد.
«سال ۷۱ تربیتمعلم سبزوار قبول شدم و این شد دلیلی که مرا به آشنایی با شاعرانگیهای شهر نیشابور بکشاند تا کنار دو دوست دیگری که از قضا دستی به قلم داشتند تعبیر دوباره علاقهای خواب رفته باشم.
علاقهای مثل شعر که دغدغههای درس و مدرسه توی آن سالها از خاطرم برده بود.»
آن شب تنها بهرغم خودآزمایی شعری میخواند و عجیب مورد تشویق دکتر مهدی نوروزی که حالا مدیرگروه ادبیات دانشگاه سبزوار است، قرار میگیرد.
تشویقی که انگار بهانهای برای نوشتن میشود همان که گنجعلی آن را از هوا مهمتر میداند؛ «میتوانم بگویم از همینجا شروع شد.
ورود حرفهایام را به دنیای شاعرانگیهای بدون مرز میگویم. بعد از آن همیشه به دنبال جایی برای شنیدن شعر بودم و نزدیکترین شهر ادبی به سبزوار بدون شک نیشابور بود.»
تنها سه پر از تو کافی بود
تابه گُل بنشینم
و دم کرده تو را با خون دل بنوشیم
«کمکم درگیر این جریان شدم و مدام در جشنوارهها و مسابقات مختلف شرکت میکردم. ۲۹ ساله که شدم دیدم دیگر بس است جشنواره. جشنواره آدم را خراب میکند. کمکم به جایی میرسی که حس میکنی برای دلت شعر نگفتی.
سعی کردم به شعر از چشمی حرفهایتر نگاه کنم و همین شد که نشستم به غزل گفتن. نتیجهاش شد دفتر چهارم شخص مفرد که خیلی از آن راضیام.»
مداد را که بردارم
خنکای دریا را تا زیر سینهام حس میکنم
حالا میتوانم باران باشم و بر تو ببارم
زندگی روال خودش را میگذراند تا اینکه دوستی با محمد صابری تولایی حوالی سال ۷۶ دنیای شاعرانههای او را رنگ سپید زد. گنجعلی چمدان سفرش را به قصد مشهد میبندد و دل به شاعرانگیهای شهری شلوغ میسپارد.
«مدام داستان میخواندیم و از شعر میگفتیم. تولایی غزل را مثل یک تابلوی نقاشی میکشید. تاثیر دیدگاه شعری او در من باعث گرایشم به شعر سپید شد.
«غزل او نه نئوکلاسیک بود نه پست مدرن. بیشتر شبیه یک نقاشی آبستره بود. همین است که میگویم بیدلیل سمت شعر سپید نرفتم و در مورد آن فکر کردهام.
بعد از آن در مشهد به همراه جواد کلیدری، وحید عیدگاه و حامد علیزاده جلسه غزلسرایان خراسان را توی سینما بهمن تشکیل دادیم و با پول خودمان شاعران نامدار غیرمشهدی را دعوت میکردیم و شعر میخواندیم.»
این یعنی توی این سالها دیگر به شعر سپید روی آورده و دایره ارتباطتش با شاعران مشهد روزبهروز بزرگتر میشود.
پایش کشیده شده به جلسات ارشاد، حوزه هنری، حتی به قهوهخانه معروفی که توی خیابان جنت، پاتوق شاعران مشهد بود و حالا نیست، رفتوآمد داشته؛ «بعضی عصرها با رضابروسان، جوادکلیدری و تعداد دیگری از شاعران توی قهوهخانه دورهم جمع میشدیم و شعر میخواندیم.»
از تو چه خاطرهای دارم
آدم برفی از آفتاب چه خاطره ای دارد
حالا ابتدای بهار ۸۸ ایستاده و دارد خودش را برای چاپ کتاب «دری بر پاشنه اندوه که دومین دفتر اوست، آماده میکند که «کاش من و تو دوکتاب تنها بودیم افتاده گوشه کتابخانهای روستایی. گاهی تو را و گاهی مرا تنها به سبب تشدید دلتنگیهامان به امانت میبردند.»
سال ۸۸ تا ۹۰ سالهای شلوغی برای شاعر محله ماست، چون سال به ۹۰ نرسیده دارد به چاپ دفتر سوم خود یعنی «پرچم سفید متاثر» فکر میکند. کتابی که به گفته خودش ضد جنگ است.
«ما همیشه به جنگ به عنوان یک اتفاق آرمانی نگاه میکنیم، اما اگر قرار است چیزی در جنگ زیبا باشد بدون شک گذشتهاییاست که در آن اتفاق میافتد.»
میگوید: «آدمهایی که قبل از جنگ به هم احترام میگذاشتند و کلاه خود را به احترام هم برمیداشتند به آنی برای لقمهای نان یکدیگر را میکشتند.»
زندگی چیز غمانگیزیست
حتی اگرفیل باشی
زندگی چیز غمانگیزیست
گنجعلی این روزها کمتر توی جلسات شعر دیده میشود و دارد خود شاعرانهاش را توی خلوت فصلها و ساعتها تجربه میکند و اگر بیحوصلگیها اجازه دهد دفتر چهارمش را هم که اسمش را گذاشته «معاشقه با پریان» حتما چاپ میکند.
* این گزارش پنج شنبه، ۳۱ مرداد ۹۲ در شماره ۶۵ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.