عدهای دلسوز دور هم جمع شدهاند و موسسهای را برای فراموشنشدن آزادگان تاسیس کردهاند؛ موسسه فرهنگی پیام آزادگان معروف به «خانه آزادگان» در امام خمینی ۴۰، خانهای معمولی بدون تابلو و نشانی است، درست مثل خود آزادگان که نام و نشان ندارند و گمنام هستند. سری به این خانه میزنیم تا از فعالیتهای آن بیشتر بدانیم.
هنگامیکه درباره این موسسه تحقق میکنیم، متوجه میشویم که یکی از اهداف این موسسه دورهمنگهداشتن آزادگان برای حفظ روحیه ایثار و شهادت، ایجاد همبستگی و اتفاقنظر بین آزادگان، دیدوبازدید و باخبربودن از حال یکدیگر است.
در این موسسه، اطلاعات کامل آزادگان ثبت شده است؛ در مناسبتهای مختلف با آنها تماس میگیرند و برای شرکت در برنامهها از آنها دعوت میکنند. برنامههای این موسسه ویژه آزادگان، همسران و فرزندانشان است. از برنامههای ثابت خانه آزادگان میتوان به دید و بازدید از آزادگان سالمند و بیمار و تکریم آنها اشاره کرد که هر هفته روزهای چهارشنبه بعداز نماز مغرب و عشا انجام میشود.
از دیگر برنامههای این موسسه میتوان به کلاس انس با نهجالبلاغه روزهای چهارشنبه، کلاس قرآن بانوان هر دو هفته یکبار، کوهنوردی هر هفته پنجشنبهها، مشاوره تحصیلی و مشاوره پزشکی پنجشنبهها، مشاوره حقوقی سهشنبهها، ورزش بانوان در رشته آمادگی جسمی و پینگپنگ پنجشنبهها، دعای ندبه جمعه اول هر ماه (قمری) و کوهپیمایی خانوادگی هر ماه در اطراف مشهد اشاره کرد.
اما کارهای این موسسه به فعالیتهای ورزشی، مشاورهای و آموزشی ختم نمیشود؛ بلکه آنها رسالت خودشان را در زمینه فرهنگی نیز فراموش نکردهاند و برای ثبت و ضبط خاطرات آزادگان دو کتاب «شهدای آزادگان» در اردوگاه و «خانوادههای متوفیان در استانها» را به رشته تحریر درآوردهاند.
هنگامیکه در ردیف خانههای مسکونی در کوچهای پرتردد، موسسهای هم واقع باشد، به احتمال زیاد صدای همسایهها بلند میشود و گلایهمند از اینکه آسایش از محلهشان رفته است، اما در این کوچه، همسایهها به قرارگرفتن خانه آزادگان در محلهشان افتخار میکنند. شاید برایتان جالب باشد که بدانید گاهی نذرهایشان را در این خانه ادا میکنند و حتی در مراسمی که در این خانه اجرا میشود، شرکت میکنند. خانه آزادگان نهتنها دردسری برای همسایهها نیست بلکه بعضی از همسایهها میگویند این خانه باعث دلگرمی آنهاست.
در همین رابطه حسینی یکی از اهالی کوچه میگوید: تاکنون آنها برای ما مزاحمتی ایجاد نکردهاند؛ حتی اگر برنامههایشان برای محله دردسرساز باشد که اینطور نیست، تحملکردن ما دربرابر تحمل آنها کار چندانی نیست. خوشحال هستیم که آنها در همسایگی ما هستند.
مرتضوی نیز درباره این خانه در محلهشان میگوید: یک سالی است که به اینجا آمدهایم.
باوجود اینکه شناخت چندانی از فعالیت خانه آزادگان ندارم، این را میدانم که آزادگان حق بسیاری به گردن ما دارند و خوشحال میشوم که بهنوبه خود بتوانم کاری انجام دهم.
یکی از مسئولان موسسه آزادگان هم درباره نوع ارتباطشان با اهالی محله میگوید: ارتباط خوبی با همسایهها داریم. بیشتر آنها در برنامههای ما شرکت میکنند و گاهی نیز نذر یا مراسمی را که دارند، در اینجا برگزار میکنند. همیشه به آزادگانی که در مراسم شرکت میکنند توصیه میکنیم برای همسایهها مزاحمت ایجاد نکنند و مقابل درِ منزل آنها پارک نکنند.
«خانه آزادگان» برای ثبت خاطرات آزادگان دو کتاب «شهدای آزادگان» و «خانوادههای متوفیان در استانها» را به رشته تحریر درآورده است
بیشتر عادت کردهایم پای خاطرات آزادگان بنشینیم و از آنها بشنویم، اما انگار در این میان گاهی خانوادههایشان را فراموش میکنیم. والدینی که در نبود فرزند رنج کشیده و لحظهای آرام و قرار نداشتهاند. تصورش هم سخت است چند سال زحمت بکش، از گل نازکتر به فرزندت نگو؛ آن وقت او را در اسارت دشمن مشاهده کنی و کاری از دستت برنیاید. در نهایت تنها مرهم دل صبر است و صبوری.
خداپرست خواهر آزاده میگوید: در آن زمان سن زیادی نداشتم، اما گریههای مادر و بغض پدر، هیچگاه از خاطرم نمیرود.
مادرم عذاب میکشید و شبی نبود که گریه نکند. همه میدانستند کجا میتوان او را پیداکرد. بیشتر روزها در بنیاد شهید یا سپاه بود تا خبری از برادرم بهدست آورد. وی ادامه میدهد: وقتی یاد پدرم میافتم دلم میگیرد. او دوست نداشت کسی اشکهایش را ببیند؛ همیشه شب روی پله مینشست و دور از چشم همه گریه میکرد. شاید زیباترین لحظه زندگی پدر و مادرم زمانی بود که خبر دادند برادرم میآید. شادیای را که در چشمانشان میدیدیم، وصفشدنی نیست و ما هم از شادی آنها خوشحال شده بودیم.
خواهر آزاده که اکنون همسرش هم از آزادگان است، بیان میکند: مردم فقط یاد و خاطر آن روزها را شنیدهاند، اما تا خودت درگیر این اتفاق نباشی، نمیتوانی آن را درک کنی و خیلی از مردم به این حرفها بهعنوان خاطره نگاه میکنند و بس.
وارد موسسه میشوم و در جمع صمیمیشان قرار میگیرم و با آنها آشنا میشوم؛ صحبت از محرم است. یکی از آزادگان، با یادآوری خاطره سالی که محرم در اسارت بوده است، میگوید:یکیدوروز مانده بود به محرم که از هر آسایشگاهی دو نفر انتخاب شدند تا نزد یکی از برادران یزدی که هم شاعر بود و هم نوحهخوان، نوحه تمرین کنند.
از آسایشگاه ما یکی از برادران یزدی انتخاب شد و من هم بهعنوان کمکی همراه او بودم. نوحه را در کاغذ یادداشت و کاغذ را هم داخل لباسهایمان پنهان کردیم و به اتاق خودمان برگشتیم. یک روز قبلاز محرم افسر عراقی با سربازها و درجهدارها برای آمارگیری وارد آسایشگاه شدند. آنها میدانستند که ایام محرم و عزاداری نزدیک است؛ به همین دلیل افسر عراقی بعداز آمارگیری شروع کرد به تهدید و گفت به هیچ عنوان کسی حق عزاداری ندارد و اگر عزاداری کند، بهشدت تنبیه میشود.
شب شد و بچهها سر ساعت معین عزاداری را شروع کردند. البته بهصورت نشسته و صدای تقریبا آرام ولی، چون طبق قرار همه آسایشگاهها با هم شروع کرده بودند، صدا در محوطه اردوگاه پیچید و عراقیها را به وحشت انداخت. چیزی نگذشت که سربازهای عراقی به آسایشگاه هجوم آوردند. جای دشمنتان خالی! درِ آسایشگاه را باز کردند و با هرچه که در دست داشتند، به طرف بچهها حملهور شدند. بهناچار همه دوستان به گوشهای از اتاق پناه بردند.
۱۵۰ نفر بهصورت فشرده در محوطه دهمتری قرار گرفتند. تعداد زیادی هم زیر دستوپا بودند. باید آنجا بودید و میدیدید. با چوب، چماق، میله و شلاق در مدلهای مختلف و از همه دردناکتر با کابل ضخیم برق همه را کتک میزدند. سپس تعدادی را که فکر میکردند از افراد محرک و مهم آسایشگاه هستند، برای تنبیه بیشتر با خودشان به زندان مخصوص و انفرادی بردند؛ وقتی رفتند آه و ناله بچهها بلند شد.
عراقیها نوحهخوان اصلی آسایشگاه ما را برده بودند، اما بچهها تصمیم گرفتند عزاداری را به هر نحو ممکن ادامه دهند تا عراقیها بفهمند که همه اسرا مثل هم هستند و از شکنجه دوستانمان دست بردارند؛ بنابراین نوبت نوحهخوان شماره ۲ بود که کسی نبود غیر از من. پشت جایگاه رفتم و مخفیانه به خواندن نوحه ادامه دادم البته با صدایی آرامتر. شبهای بعد نیز عزاداری را با احتیاط بیشتر و صدای آرامتری برگزار میکردیم.
سیدامیر شوشتری، از ۱۹ سالگی تا ۲۷ سالگی در اسارت: هفتسال در اسارت بودن تمامش خاطره است و نمیتوان آن را فراموش کرد. اگر بخواهم آن را طوری توصیف کنم که بهتر آن را درک کنید، میتوانم اینطور بگویم؛ گاهی خواب میدیدیم که آزاد هستیم و این شیرینترین خوابی بود که میتوانستیم در آن دوران ببینیم، اما هنگامیکه چشم باز میکردیم و نگاهمان به سقف آسایشگاه میافتاد، کوه عظیمی از غم و رنج بر دلمان مینشست.
بعداز آزادی، گاهی خواب میدیدیم که در اسارت هستیم، وقتی چشم باز میکردیم و خودمان را در خانه میدیدیم، آنقدر خوشحال میشدیم که انگار حیاتی دوباره به دست آوردهایم. اطراف را بررسی میکردیم که آیا واقعا در خانه هستیم یا رویایی بیش نیست. شاید این احساس ما بتواند معیاری باشد برای اینکه بدانید چقدر بین اسارت و آزادی تفاوت است. تا یک سال باورمان نمیشد که آزاد هستیم و میتوانیم هرجا که میخواهیم برویم. آزادی نعمتی زیباست و آزادگان میتوانند احساس پرندهای را که در قفس خودش را به در و دیوار میزند، کاملا احساس کنند.
حسینعلی قادری، ۴ سال اسارت و جانباز ۵۰ درصد: تکتک صحنهها و اجسام برایش خاطره است. خودکار روی میز را در دست میگیرد و میگوید: حتی این هم برای من خاطره است، چون ۴ سال از داشتن آن محروم بودم، زیرا داشتن آن جرم بود. او در دوران اسارت مفقود بوده و هیچکس از وجودش در اسارتگاه خبری نداشته است.
همیشه سهمیه آزادگان را مانند پتکی بر سر ما میکوبند، اما طبق آمار رسمی فقط ۲ تا ۳ درصد سهمیه هرسال به رزمندگان تعلق میگیرد. وقتی به جبهه رفتم دانشجوی دانشگاه شهیدباهنر تهران بودم. هنگامیکه برگشتم ادامه تحصیل دادم و اکنون فوقلیسانس هستم؛ شاید اگر به جنگ نرفته بودم اکنون مدرک دکترا را هم گرفته بودم.
آیا به نظرتان این سهمیه آنقدر ارزش داشته که بهخاطر آن چهارسال والدینم از تک فرزند خانواده شان بیخبرباشند و از بیخبری من رنج ببرند یا اینکه آنقدر شکنجه ببینم که اکنون هر چیزی من را به آن روزها ببرد؟ هدف ما چیز دیگری است و برای همین، زبانمان بسته است و نمیتوانیم چیزی بگوییم.وقتی به این حرفها فکر میکنم سرم درد میگیرد؛ نمیتوانید تجسم کنید، اما سینه آزادهها پر از درد است و نمیتوانند چیزی بگویند.
* این گزارش در شماره ۷۸ شهرآرا محله منطقه ۸ مورخ ۲۸ ابان ماه سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.