احمد پورمنفردی| «.. پدرجان چند کلمهای از جنایات این صدامیان بعثی در طول جاده اهواز- خرمشهر برایتان مینویسم. پدرجان پادگان حمیدیه که شماها چندی پیش از صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران شنیده و دیدهاید، هماکنون با خاک سطح جاده همکف شده است و مشتی آهنپاره این بیدینهای از خدا بیخبر برای این ملت به جای گذاشتهاند...»
اینها چند جمله از تنها نامه شهید علی سلیمانیمنش، هممحلهای دیروز و شهید امروز ما در محله هفده شهریور مشهد است که ساعت۱۸روز ۲۶خرداد سال۶۱ برای پدر و مادر و همسرش در جبهه نگاشته است.
نامهای که درست ۶روز قبل از شهادتش نوشت و برای خانوادهاش به یادگار گذاشت.
سراغ خانوادهاش آمدهام تا حرفهای ناگفته آنها را که سالهاست در دل دارند، بشنوم و با ابعاد مختلف زندگی دو برادر شهید یعنی علی و علیاکبر بیشتر آشنا شوم. پدر پیر ۷۸سالهاش حاج اسماعیل سلیمانیمنش با اینکه میخندد، میدانم این خندهاش از هزار و یک دردی است که در سینه دارد؛ با این حال مردانگی میکند و صبوری.
البته بارها در گفتگویمان نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و بغضش میشکند و من به احترام اشکهایش سکوت میکنم. حاجاسماعیل نمیداند از داغ ۶فرزندش که به نوجوانی نرسیده از دنیا رفتهاند، بگوید یا از دو شهیدش.
اگر بخواهد بگوید، دردهای دیگری هم در سینه دارد مانند ندیدن ۳۰ساله نوههایش و بیکاری تنها فرزندی که عصای پدر و مادر در روزهای پیری است. میگویم: حاج اسماعیل از خودت بگو. میگوید: زادگاه من و بچههایم رباطسنگ تربتحیدریه است.
آنجا دو پسر و چهار دخترم را که بزرگترینشان به هشت سالگی نرسید، به علت بیماریهای واگیردار مثل سرخک از دست دادم و برایم ماندند سهپسر.
او ادامه میدهد: علی بزرگترینشان بود و متولد سال۳۶. اوایل دهه ۵۰ که به مشهد آمدیم، من آرایشگری را پیش گرفتم.
علی همهفن حریف بود! ابتدا آرماتوربندی میکرد و بعد از آن شیشهبری
علی تا کلاس سومراهنمایی درس خواند، اما چون میخواست کمک خرج خانوادهاش شود، ترک تحصیل کرد و به کار مشغول شد.
همهفن حریف بود! ابتدا آرماتوربندی میکرد و بعد از آن شیشهبری. مدتی که گذشت ادامه تحصیلاتش را هم شبانه در کنار کار پیش گرفت.
حاجاسماعیل که خادم افتخاری حرم است و به همین بهانه همیشه سری به پسرش که در آنجا مدفون است، میزند، میگوید: علی بعد از ازدواج به عنوان خادم در حرم مطهر رضوی استخدام شد و پنجسالی در آنجا مشغول به خدمت بود که سال۶۱ با اصرار به جبهه اعزام شد.
در مورد علت جبهه رفتن علی از برادرش غلامرضا سوال میکنم. او میگوید: آن زمان همه آرزو داشتند جبهه بروند؛ علی هم مانند همه این آرزو را داشت.
به همین خاطر با وجود داشتن یکدختر سه ساله و یکپسر یکساله درنگ نکرد و به جبهه رفت. پدرم رضایت داده بود، اما مادرم مخالفت میکرد و میگفت اگر اتفاقی برای تو بیفتد زن و بچههایت چکار کنند؟!
او ادامه میدهد: یادم میآید یکشب علی به مادرم گفت مادر، مگر نمیخواهی پیش حضرت زهرا (س) روسفید شوی؟ مادرم هم با شنیدن این جمله دیگر نتوانست مقاومت کند و رضایت داد. او به همسرش هم میگفت، میروم و زود برمیگردم و او را نیز اینگونه راضی کرد.
«علی خیلی خیرخواه بود. چندینبار در فصل سرما برای آنها که توان مالی نداشتند و شیشههای در و پنجرهشان شکسته بود، رایگان شیشه نصب میکرد.
همراه با علیاکبر همیشه در تظاهرات علیه رژیم پهلوی حضور فعال داشت. به درس عشق میورزید و به همین سبب علاوه بر تشویق ما برای درس خواندن، همیشه در درسها مارا یاری میکرد.»
اینها دیگر عبارتهایی است که غلامرضا سلیمانیمنش، تنها فرزندی که از میان ۹فرزند حاجاسماعیل در قید حیات است، میگوید.
غلامرضا نیز رزمنده و جانباز است، اما چون مدارک جانبازیاش را نگرفته، این روزها روزگار را بهسختی میگذراند. هرچه اصرار میکنم، هیچ نمیگوید.
بعد از رفتنش پدر باز هم چشمانش میزبان اشک میشود و میگوید: هیچ توقعی برای خودم ندارم با اینکه از کار افتاده شدهام و دیسک کمرم را عمل کردهام؛ تنها با مستمری بنیاد شهید که آن را هم ۱۳سال نمیگرفتم و چند سالی است دریافت میکنم، زندگی میکنم. اما کاش عصای دستم، غلامرضا با کمک مسئولان کاری پیدا کند.
صحبتها که به اینجا میرسد حاجیهخانم، زهرا لطیفی مادر ۸۰ساله شهید علی سلیمانیمنش وارد گفتگو میشود.
او میگوید: همیشه علی و علیاکبر که پنج سال اختلاف سنی داشتند. با هم بودند. پاتوق همیشگی آنها مراسم دعای ندبه و دوره قرآن مسجد ابوالفضلی خیابان پروین اعتصامی بود.
او به وصیتنامه شهید هم اشارهای میکند و صحبتهایش را اینگونه ادامه میدهد: علی شبی که میخواست به جبهه اعزام شود، امام جماعت مسجد را به خانه آورد تا وصیتنامهاش را بنویسد و بعد آن را به من نشان داد.
شروع به مطالعه میکنم. «خانواده عزیزم، من نمیگویم بعد از شهادتم برای من گریه نکنید؛ گریه بکنید ولی آن گریهای که دل صدام و منافقان را به لرزه درآورد. پدرم هیچوقت از کلمه شهید سوءاستفاده نکنید...»
برایم خیلی جالب است. شهید علی سلیمانیمنش فهرست همه بدهکاران و طلبکارانش و مبالغ بدهیها و طلبکاریهایش را در وصیتنامهاش نوشته است؛ انگار خوب میدانسته که این رفتنش، بازگشتی ندارد و باید از زیر دِین مردم بیرون بیاید و کسی را مدیون خود باقی نگذارد.
اما حاجاسماعیل از زمان شنیدن خبر شهادت علی میگوید: ماه رمضان بود. برایمان از تربت مهمان آمده بود. شب یک پاسدار به خانهای که در آن دوره قرآن داشتیم آمد و مرا برای صحبت به گوشهای دعوت کرد.
گفت: خبری برایتان دارم، پسرتان زخمی شده و در بیمارستان بستری است. من باور نکردم و گفتم راستش را بگویید، طاقت شنیدنش را دارم. با اصرار من، آن پاسدار خبر شهادت علی را داد.
حالم خیلی بد شد؛ به جلسه برگشتم و با اینکه باید میماندم و جلسه قرآن را ختم میکردم، اما معذرتخواهی کردم و به سوی خانه رفتم.
تا صبح به کسی چیزی نگفتم و به سختی خودم را نگه داشتم، اما موقع رفتن مهمانها بالاخره بغضم شکست و زدم زیر گریه. آن موقع بود که همه فهمیدند علی شهید شده است.
پدر شهید در پایان درباره شهید علیاکبر سلیمانیمنش میگوید: روز هفتم شهادت علی، برادر کوچکترش علیاکبر به توصیه او که گفته بود، نگذارید تفنگ من بر زمین بماند، وارد بسیج و بعد هم سپاه شد.
چون تحصیلات و هوشش خوب بود نگذاشتند به خط مقدم برود زیرا در امور مالی به او نیاز داشتند.
* این گزارش سه شنبه، ۴ تیر ۹۲ در شماره ۵۸ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.