کد خبر: ۱۰۶۹۸
۳۰ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۰

صبر «بی بی صغرا» از دعای همسر شهیدش هست

بی‌بی صغرا موسوی مداح، همسر شهید یعقوب علی حصارپرور می‌گوید: شهید گفت اگر پای بچه‌هایمان بنشینی «بدون تو به بهشت نمی‌روم». نمی‌دانم از دعای اوست یا لطف خدا که در برابر مشکلات صبور بوده‌ام.

هنگامی‌که صحبت از زندگی مشترک می‌شود، بزرگ‌تر‌ها می‌گویند «باید صبر، سکوت و استقامت را سرلوحه زندگی‌ات قرار بدهی تا بتوانی با ناملایمت‌های زندگی روبه‌رو شوی». زندگی مانند یک دریاست که گاهی آرام است و گاهی طوفانی برای همین باید هر لحظه بتوانی مانند ناخدایی ورزیده، کشتی زندگی‌ات را از طوفان برهانی.

جنگ تحمیلی نیز مانند طوفانی در زندگی آرام ما ایرانی‌ها بود و این بانوان بودند که به تنهایی سکان هدایت زندگی را پس از مرد خانه هدایت کردند. زنانی که در این سال‌ها لب فرو بستند و هیچ نگفتند، گلایه‌ای نکردند و ناملایمت‌های زندگی را به جان خریدند و فرزندان‌شان را بزرگ کردند. همسرانی که در تنهایی‌شان گریستند، اما اجازه ندادند کسی اشک‌هایشان را ببیند و اسوه ایثارگری هستند.

«بی‌بی صغرا موسوی مداح» یکی از هم‌محله‌هایمان، از همان ناخدا‌هایی است که یک تنه هدایت کشتی زندگی‌اش را در این سال‌ها به‌عهده داشته و با تمام سختی و سستی زندگی فرزندانش را بزرگ کرده است.

 

اینجا برای من کاری نیست

سال ۱۳۵۴ و بعد از ازدواج به مشهد آمدیم. شهید حصارپرور در استانداری کار می‌کرد. اول انقلاب بود و بیشتر مردم در فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌کردند و «یعقوب علی» نیز مانند بسیاری از مردم در صحنه انقلاب حضور داشت و هر کاری که از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد.

سال ۱۳۵۵ دخترمان به‌دنیا آمد. در آن زمان انقلاب به اوج خودش رسیده بود. آن موقع همسرم فراری بود و من و دخترم بیشتر اوقات تنها بودیم. اغلب پدرم، برادران و خانواده همسرم از ما خبر می‌گرفتند. من با کار‌های او مخالفت نمی‌کردم و همیشه دعایم این بود که موفق باشد و سالم به خانه برگردد. پس از پیروزی انقلاب‌اسلامی تازه می‌خواستیم در آرامش و بدون فرار از دست ساواک زندگی کنیم که ماجرای جنگ ایران و عراق آغاز شد.

«شهید حصارپرور» مانند بسیاری از هم‌رزمانش، به‌دلیل انقلاب و دفاع از میهن می‌گفت «باید به جبهه بروم»؛ بنابراین وسایلش را جمع کرد و راهی جبهه شد. برای نخستین‌بار در عملیات‌رمضان مجروح و ۱۰ روز در بیمارستان‌تبریز بستری شد، اما این مجروح شدن برای او مانع جبهه رفتن نیست و بعد از بهبودی دوباره عازم می‌شود و همسرش او را به خدا می‌سپارد و برایش دعا می‌کند. همسرش می‌گوید: «وقتی از او می‌خواستم به جبهه نرود و در کنار ما بماند، می‌گفت اینجا که برای من کاری نیست، بمانم چه کار کنم؟ آخرین‌باری که آمده بود فقط هشت‌روز پیشمان ماند، رفت و دیگر نیامد».

هنوز نیز منتظرم تا بیاید

«در دوران جنگ دوشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها مراسم تشییع جنازه بود، هر وقت تشییع جنازه‌ها را می‌دیدم ناراحت می‌شدم و با خانواده‌هایشان همدردی می‌کردم، به‌خصوص خانواده‌هایی که شهیدشان مفقودالجسد بود. همیشه از خدا می‌خواستم به مادران و همسران‌شان صبر بدهد و خودش نگهدار همه باشد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک‌روز باید برای همسرم عزاداری کنم و همسر خودم مفقودالجسد شود».

ابتدای سال ۶۸ پسرشان به‌دنیا آمد. «شهید حصارپرور» به دلیل علاقه و ارادتی که برای شهید چمران داشت، اسم او را «مصطفی» گذاشت. شاید دوست داشت یاد و نام چمران را جوانان امروزی زنده نگه دارند. پس از مدتی، دوباره به جبهه رفت. هیچ‌کس فکر نمی‌کرد این آخرین دیدار او با خانواده‌اش باشد. هنگامی‌که شربت شهادت را نوشید، دختر بزرگش اول ابتدایی، دختر دومش چهارساله و پسرش مصطفی هشت‌ماهه بود. نوروز‌۶۹ بی‌حضور پدر معنا نداشت؛ نمی‌شد جای خالی پدر را با قاب عکسش پر کرد؛ قاب عکسی که قرار بود مانند کوه، پشت خانواده و گره‌گشای سختی‌های زندگی‌شان باشد.

نوزادی که حضور پدر‌و‌مادر را در کنار هم می‌خواست، دختر‌هایی که عشق‌شان پدر بود و حالا باید تنها قاب خاطرات او را در کنارشان نگه می‌داشتند و همسری که از این به بعد باید هم مادر می‌بود و هم پدر، هم زن می‌بود و هم مرد. شاید بیانش آسان باشد، اما در عمل، به این آسانی‌ها هم نیست.

 

صبر«بی بی صغرا»

 

چیزی برای تعریف ندارم

«هر وقت به خانه می‌آمد، آهسته به در می‌زد تا من نترسم، سپس داخل می‌آمد. هنوز که هنوز است گاهی احساس می‌کنم در خانه به‌صدا درمی‌آید، اما کسی نیست. هنوز نیز منتظرم تا او بیاید. هر بار که از جبهه می‌آمد به او می‌گفتم از خاطراتت برایمان تعریف کن، اما همیشه می‌گفت: چیزی برای تعریف ندارم. اگر هم بگویم تو ناراحت می‌شوی. ترجیح می‌داد چیزی نگوید.

یک‌بار که با بچه‌ها دور هم نشسته بودیم به او گفتم: همه می‌گویند جبهه همه‌اش معجزه است؛ یعنی تو هیچ چیزی از این معجزه‌ها ندیدی تا برایمان تعریف کنی؟ خندید و گفت: اینکه مسلم است؛ جبهه همه‌اش معجزه است. چیز‌هایی می‌بینیم که باورکردنی نیست؛ به‌طور مثال، یک روز نزدیک عملیات برایمان غذا آوردند. خلاف همیشه، غذای مفصلی بود، برنج و مرغ. بچه‌ها با دیدن این غذا متعجب، اما خوشحال شدند.

همه دور هم نشستیم. وقتی غذا را آوردند و خواستیم آن را بخوریم ناگهان گربه بزرگی آمد و مرغ سالم را برداشت و فرار کرد. این اتفاق آن‌قدر به‌سرعت پیش آمد که همه متعجب ماندیم که گربه چگونه مرغ را از بین بچه‌ها برد، بلند شدیم و دنبالش دویدیم تا شاید بتوانیم او را بگیریم.

او در فاصله‌ای دور از مکانی که نشسته بودیم مرغ را روی یک خار گذاشت و رفت. مرغ را که برداشتیم دیدیم سالم است و انگار نه انگار که جابه‌جا شده است. در فکر کار گربه بودیم که ناگهان صدای مهیبی را از پشت سر شنیدیم. خمپاره‌ای به جایی که نشسته بودیم برخورد کرد و همه‌چیز از بین رفت. آن‌وقت علت کار گربه را فهمیدیم. این یکی از صد‌ها معجزه‌ای است که در جبهه برایمان اتفاق افتاد».

 

هیچ‌وقت وصیت‌نامه‌هایش را نخواندم

«هر بار به جبهه می‌رفت، وصیت‌نامه‌اش را می‌نوشت و وقتی می‌آمد، خودش آنها را می‌خواند و من گریه می‌کردم. هیچ‌وقت دلم نمی‌آمد از او بپرسم در وصیت‌نامه‌اش چه چیزی نوشته است، اما دفعه آخری که می‌رفت گفتم چیزی برای من ننویس، فقط از تو می‌خواهم اگر برایت اتفاقی افتاد، بچه‌هایمان را خودم بزرگ کنم و کسی به من چیزی نگوید. خندید و گفت: درباره این خیالت راحت باشد.

 هرچند من نمی‌گویم بنشین پای بچه‌های من، اما این را به تو قول می‌دهم اگر پای بچه‌هایمان بنشینی «بدون تو به بهشت نمی‌روم». نمی‌دانم از دعای اوست یا لطف خدا، اما وقتی به این سال‌ها فکر می‌کنم می‌بینم چقدر در برابر مشکلات صبور بوده‌ام».

 

گاهی فرزندانم از من می‌خواهند از خاطرات آن روز‌ها بگویم، اما دوست ندارم آنها چیزی از روز‌های سخت بدانند 

هنوز نیز همسرم در کنارم هست

«زندگی کوتاهی داشتیم، اما شیرین بود. خدا را شکر می‌کنم که هیچ‌وقت من را تنها نگذاشت و در سخت‌ترین لحظه‌های زندگی یار‌و‌یاورم بود. با توکل به او هر‌چه در توان داشتم انجام دادم و اکنون که به فرزندان و چهار نوه‌ام نگاه می‌کنم احساس خوبی دارم. دختر بزرگم بینا‌سنج، دختر دومم فرهنگی و پسرم کارمند بانک است.

به این سال‌ها که نگاه می‌کنم تمام فکرم به این است که لحظه‌های خوب و شیرینش را ببینم و به مشکلاتش فکر نکنم. گاهی فرزندانم از من می‌خواهند از خاطرات آن روز‌ها بگویم، اما دوست ندارم آنها چیزی از روز‌های سخت بدانند و می‌خواهم با آرامش‌خاطر زندگی کنند. همیشه زندگی سختی و سستی دارد و هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید من بدون مشکل هستم.

زندگی تک‌و‌تنها بدون همسر با فرزندان کوچک بدون سختی، محال است. وقتی بیمار می‌شدند، نبودِ «یعقوب‌علی» را بیشتر از پیش احساس می‌کردم. گاهی در تنهایی به مشکلات فکر می‌کنم، اما به این می‌رسم که هرچند همسرم در کنار من حضور فیزیکی نداشت هر لحظه یار‌و‌یاورم بود و از دعای خیرش بی‌نصیب نبودم». 

او از روز‌های بیماری دو فرزند کوچکش می‌گوید؛ آن بیماری سبب می‌شد دو کودکش دچار خون‌ریزی بینی شوند و باید به‌سرعت به بیمارستان می‌رسیدند. آن روز‌ها خودرو زیاد نبود و برای رساندن فرزندانش باید پیش همسایه‌ها می‌رفت و از آنها کمک می‌خواست، اما غرور زنانگی‌اش این را نمی‌پسندید و دوست داشت مزاحم کسی نباشد.

یک شب حدود ساعت ۱ بامداد، پسرش دوباره دچار خون‌ریزی بینی می‌شود. در آن وقت شب، چه کسی را می‌توانست از خواب بیدار کند؟ دلش نمی‌آید. مصطفی را روی شانه‌اش می‌اندازد و به خیابان می‌رود. تاکسی‌تلفنی‌ها تازه باز شده بودند و خدمت‌رسانی‌شان مانند روزگار ما نبود. خانم موسوی خودش را به نزدیک‌ترین تاکسی‌تلفنی می‌رساند. از آنجا که خدا هیچ‌گاه صدای بنده‌هایش را بی‌جواب نمی‌گذارد، وقتی به آنجا می‌رسد راننده‌ای را می‌بیند و از او می‌خواهد آنها را به بیمارستان برساند.

راننده که وضعیت او و پسرش را می‌بیند، می‌گوید: «همسرتان کجاست؟ منتظرش بمانیم یا برویم». او می‌گوید: «همسرم ماموریت است. برویم». راننده، آنها را به بیمارستان می‌رساند. بعد از معاینه، پزشک نسخه‌ای می‌دهد که داروهایش را تهیه کنند، اما این وقت شب، پیدا کردن داروخانه، کار آسانی نبود.

او از پله‌ها پایین می‌آید که راننده ظاهر می‌شود و می‌پرسد: چه شد؟ کارتان تمام شد؟ شما را برگردانم؟ او می‌گوید: «نه باید داروهایش را تهیه کنم» و مرد نسخه را می‌گیرد و داروهایش را برایش می‌خرد و می‌آورد و باز نیز منتظر می‌ماند تا کارشان تمام شود. راننده پس از درمان پسرک، آنها را به خانه‌شان برمی‌گرداند و شماره تاکسی‌تلفنی را می‌دهد و می‌گوید: «هر زمان کار داشتید یا دچار مشکل شدید، تماس بگیرید تا من بیایم». این نیز به‌طور مسلم، لطف پروردگار است که بنده‌هایش را تنها نمی‌گذارد.

 

صبر «بی بی صغرا»؛ همسر شهید «حصارپرور»

 

آن‌قدر به من عمر بده تا فرزندانم را سر‌و‌سامان دهم

«چند سالی از شهادت همسرم می‌گذشت. بچه‌هایم هنوز کوچک بودند که دچار بیماری قلبی شدم. یک‌شب به‌مدت ۲۰ دقیقه حالم آن‌قدر بد شد که دیگر نمی‌توانستم نفس بکشم. سر به آسمان بردم و گفتم خدایا اگر می‌خواهی من را ببری حرفی ندارم، اما فرزندانم کوچک هستند. بعد از رفتن من چه می‌شوند؟ از تو می‌خواهم آن‌قدر به من عمر بدهی که بتوانم بچه‌هایم را سر‌و‌سامان بدهم. بعد از آن هر‌وقت خواستی من را ببر. به‌شکر خدا امروز به آرزویم رسیده‌ام و درباره آنها خیالم راحت است».

«سعی کردم مانند پدر، پشت فرزندانم باشم تا کم‌و‌کاستی را احساس نکنند. آن‌زمان در کارمندان دوم ساکن بودیم. هر‌چند مدارس زیادی در نزدیکی خانه‌مان بود، خودم فرزندانم را هر روز صبح به مدرسه شاهد می‌بردم و ظهر می‌آوردم.

اطرافیانم می‌گفتند این چه کاری است که تو انجام می‌دهی، اما به آنها جواب می‌دادم دوست دارم هر کاری که می‌توانم برایشان انجام دهم. برای تربیت فرزندانم از دبیران و مشاوران مدرسه، راهنمایی می‌گرفتم تا مسیر را اشتباه نروم. به‌اندازه‌ای که دنبال پسرم بودم دنبال دخترهایم نبودم؛ زیرا احساس می‌کردم او پسر است و نمی‌توانم مانند دختر‌ها همیشه همراهش باشم. برای همین خانه‌مان را تغییر دادم و نزدیک مدرسه‌اش آمدیم. برای درس خواندن، دوستانش را به منزل دعوت می‌کردم تا همه در کنار هم درس بخوانند و اکنون خدا را شکر می‌کنم که فرزندان خوبی تحویل جامعه داده‌ام و تمام اینها از دعای خیر همسرم بوده است.

 

هنوز نیز برای انجام کارهایم رضایت همسرم را می‌گیرم

وقتی با همسران شهیدان صحبت می‌کنیم، همه آنها به این موضوع اعتراف می‌کنند که حضور همسرشان را همیشه احساس می‌کنند و او را در کنار خودشان می‌بینند. خانم موسوی نیز مانند دیگران می‌گوید: «در این سال‌ها همسرم همیشه در کنارم بوده است و هست. حضور او سبب شد بتوانم تاکنون با مشکلات مقابله کنم و به زندگی‌ام ادامه دهم.

 هر‌وقت مشکلی در زندگی‌ام پیش می‌آید روبه‌روی عکس همسرم می‌نشینم و می‌گویم: خسته شده‌ام. از خدا نمی‌خواهی به من کمک کند؟ برایم دعا نمی‌کنی؟ تاثیر دعای او را به‌خوبی می‌بینم و احساس می‌کنم. هر‌وقت قرار است جایی بروم که نمی‌دانم یعقوب‌علی راضی است یا نه و به‌دنبال رضایت او هستم، محال است که شب خوابش را نبینم. اگر قرار باشد انجام بدهم می‌گوید و اگر به‌صلاحم نباشد مستقیم یا غیر‌مستقیم می‌گوید انجام ندهم.

در زندگی‌ام خیلی صبر داشتم. به‌طوری‌که گاهی فرزندانم از سکوت من خسته می‌شدند. وقتی خسته می‌شدم یا کم می‌آوردم، خودش به خوابم می‌آمد. حضورش را حس می‌کردم؛ می‌گفت غصه نخور. خودم آمده‌ام و من اشک می‌ریختم. با این خواب‌ها انرژی می‌گیرم».



* این گزارش در شماره ۱۲۰ شهرارا محله منطقه ۸ مورخ ۶ آبان ماه ۱۳۹۴ منتشر شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44