کد خبر: ۱۰۵۰۷
۰۷ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۰
پای سردار نجاتی در عملیات والفجر جا ماند

پای سردار نجاتی در عملیات والفجر جا ماند

حاج اکبر نجاتی می‌گوید: فکر می‌کردم از موج انفجار پاهایم تا خورده است، اما وقتی سر چرخاندم به سوی پاهایم، دیدم استخوان پای راستم کاملا شکسته و پایم فقط به شلوارم آویزان است. بدون هیچ نقطه اتصالی به بدنم...»

روز دوم عملیات والفجر بود. ۲۱ بهمن سال ۶۴. قرار بود رزمنده‌ها پس از عبور از جاده آسفالته فاو به البهار از رودخانه اروند عبور کنند و با تصرف فاو نگذارند دست عراقی‌ها به خلیج فارس برسد.

آن روز هم مثل روز‌های دیگر جبهه، خاک‌های نرم خط مقدم زیر چرخ‌های موتور حاج اکبر می‌غلتید و به هوا پرتاب می‌شد. موتور به نزدیکی‌های جاده رسید. همان‌جا در گل فرو رفت و متوقف شد.

یکی از رزمنده‌ها آمد تا به حاج اکبر کمک کند تا موتور را راه بیندازند که صدای سوت آزاردهنده‌ای در گوش حاج اکبر پیچید. او روی زمین افتاد.

«فکر می‌کردم از موج انفجار پاهایم تا خورده است، اما وقتی سر چرخاندم به سوی پاهایم، دیدم استخوان پای راستم کاملا شکسته و پایم فقط به شلوارم آویزان است. بدون هیچ نقطه اتصالی به بدنم...»

مثل هر عملیات دیگر آن زمان امکانات در روز‌های اول بسیار کم بود. آقای صبوری فرمانده گردان پشتیبانی ابوالفضل با وانت مهمات از آنجا عبور می‌کرد که وقتی مجروح شدن حاج‌اکبر را دید و گفت مهمات را خالی می‌کنم و برمی‌گردم تا شما را  به رود اروند برسانم و از آنجا راهی بیمارستان شوید.

قایق که به وسط اروند رسید دوباره هواپیما‌های عراق بمباران را آغاز کردند. لحظه‌ای قایق روی تلاطم رود تاب خورد در حالتی که بسیار امکان غرق شدنش وجود داشت.  

چند کیلومتر آن سوتر از خط مقدم، مریم مقدسی همسر حاج‌اکبر نجاتی همراه شش خانواده دیگری که با او هم خانه بودند باز هم چشم‌انتظار بودند تا این عملیات هم به پایان برسد و همسرانشان فرصتی برای سر زدن به آنها پیدا کنند. آن روز‌ها برای همسر حاج اکبر خیلی سخت می‌گذشت. او با ابوالفضل یک سال و دو ماهه دائم در این نگرانی بود که اگر امروز هم بگذرد و حاج اکبر برنگردد!  

 

من فقط با یک رزمنده ازدواج می‌کنم

 همیشه از خط مقدم نوشتیم، از مجروحیت‌ها، از شهادت‌ها، از جانبازی‌ها و از اسارت‌ها. اما امروز وقتی باز خواستیم طبق روال همیشه با خود سردار اکبر نجاتی، در منزلش مصاحبه داشته باشیم خانم مقدسی همسر فداکار این جانباز مثل تمام این سال‌ها با او همراه است.

همسری که ۳۰ و چند سال تمام سختی‌های زندگی با رزمنده و جانبازی ۶۰ درصد را به جان خریده و می‌گوید: هیچ گلایه‌ای از این بابت ندارم و خوشحال هم هستم که افتخار خدمت به همسرم را دارم.

او همان کسی است که حدود هشت سال از بهترین سال‌های زندگی‌اش، زمانی که هنوز ۱۵ سال بیشتر نداشت را به پای رزمندگی‌های همسرش ریخت تا او بتواند در خط مقدم از ایران و ایرانی دفاع کند و جلوی تهاجم بی‌رحمانه دشمن را بگیرد.

همان زمانی که خیلی خانواده‌ها به خاطر نامعلوم بودن آینده رزمنده‌ها می‌گفتند ما دختر به رزمنده نمی‌دهیم او با همه سن نوجوانی‌اش جلوی همه ایستاد و گفت: من فقط با یک رزمنده ازدواج می‌کنم.  

«آن زمان خواستگاران زیادی داشتم. پدرم با ازدواجم با یک رزمنده موافق نبود. می‌گفت تو سن و سالت کم است. سختی‌های زندگی با یک رزمنده را تاب نخواهی آورد. در زمان رزمندگی همسرت تنها می‌مانی و شاید روزی برسد که همسرت افتخار شهادت داشته باشد و تو تنها بمانی...»

خواستگاری سردار نجاتی از مریم مقدسی بسیار سنتی بود. بعد از ۳۰ خواستگاری دیگر و ۳۰ بار نه شنیدن به خاطر اینکه رزمنده، آینده ماندن یا رفتن اش معلوم نیست. یک روز در یکی از مجالس ختم شهدا مادر اکبر آقا مریم خانم را دید.

همه چیز خیلی سریع جفت و جور شد. تحقیقات خانواده دختر فقط در حد جمله یکی از آشنایان این سردار بود که گفتند خیلی پسر خوبی است. دل حاجی خیلی گرم شده بود به این جمله مریم خانم که اگر جبهه نروی از تو طلاق می‌گیرم.

خانم مقدسی توضیح می‌دهد: «این ازدواج معامله‌ام با خدا بود. برای همین وقتی از من پرسید از دستم ناراحت نمی‌شوی اگر مدام جبهه باشم و نتوانم به تو و فرزندانم برسم گفتم اگر جبهه نروی از شما طلاق می‌گیرم.

اگر همسرم شهید هم می‌شد یا نابینا یا قطع‌نخاع باز هم من پای‌بندش بودم. می‌دانستم برای خدا تلاش می‌کند و خدمت من به این جهاد خدایی‌اش، افتخاری است که نصیب هر کسی نمی‌شود.»

 

سردار اکبر نجاتی در عملیات والفجر پایش را از دست داد

 

هیچ چیز او را از حضور در خط مقدم باز‌نمی‌داشت

عملیات خیبر بود. برای اولین بار بود که سردار نجاتی مورد اصابت گلوله قرار گرفته و از ناحیه شکم مجروح شده بود.

او را به بیمارستان منتقل کردند، اما او با تمام دردی که داشت یادش بود همین روز‌ها فرزند اولش به دنیا خواهد آمد و او باید به قولی که داده بود عمل کند و در کنار همسرش باشد.

آن زمان‌ها دکتر‌ها تاریخ زایمان را با حدس و گمان می‌گفتند برای همین او نمی‌دانست فرزندش دقیقا در همان تاریخ بستری او دارد پا به این دنیا می‌گذارد.

روز بعد در خانه شلوغ استقرار خانواده‌اش بلوایی راه افتاده بود. اولین فرزندش داشت به دنیا می‌آمد. خانمش شب گذشته خواب عجیبی دیده بود که پیامش شهادت حاجی بود.

«آن روز به خاطر مجروحانی که از جبهه آورده بودند خیلی از بیمارستان‌ها جا نداشتند. این قدر درد داشتم که دستگیره در ماشینی که من را می‌برد کنده و متوجه آن نشده بودم.

سه روز از تولد فرزندمان گذشته بود که حاجی آمد و به توصیه شهید ابوالفضل رفیعی یکی از همرزمانش، نام پسرمان را ابوالفضل گذاشت. با اینکه من این نام را انتخاب نکرده بودم، اما این اسم زیبا را بسیار دوست دارم.»

سه روز از تولد فرزندمان گذشته بود که حاجی آمد و به توصیه شهید ابوالفضل رفیعی یکی از همرزمانش، نام پسرمان را ابوالفضل گذاشت

 

یک چمدان و ۴ ماه زندگی

خانواده‌های شهدا و جانبازان در زمان جنگ اصلا  وضعیت مکانی مناسبی نداشتند ولی آن طور که مریم خانم می‌گوید دل خانواده‌ها خوش بود که اگر همراه همسرشان شوند می‌توانند در طول عملیات‌ها یک یا دو روز همسرشان را ببینند و با همین امید در منطقه جنگی و زیر بمبی که برسرشان می‌بارید خوش زندگی می‌کردند.

«هر بار یک چمدان می‌بستیم. گاه ۲۰ روز و بعضی وقت‌ها تا چهار ماه ماندگار منطقه‌های جنگ زده بودیم. ۷، ۸ خانوار در یک خانه زندگی می‌کردیم. کل زندگی خلاصه می‌شد در یک چهاردیواری و دو قاشق روحی، دو تا بشقاب ملامین، دو کاسه و دو پتوی سربازی که یکی را لوله می‌کردیم برای زیر سرمان و یکی را به عنوان رو‌انداز استفاده می‌کردیم.»

 

۴۰۵ اتومات سردار

 اکبر نجاتی حدود ۱۰  سالی می‌شود که پیشوند سردار به ابتدای نامش چسبیده است، اما هنوز هم به ساده زندگی کردن معتقد است. او در یکی از کوچه‌های فرعی امامت و در منزلی که حدود ۳۰ سالی می‌شود ساختار اصلی‌اش دست نخورده است، در کنار خانواده زندگی می‌کند.

سردار که عضو هیئت امنای مسجد محله است و مدیر کل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس خراسان رضوی، یک ماشین ۴۰۵ قدیمی دارد که همین شش سال پیش تازه طعم اتومات بودن را چشیده است.

تا پیش از این شش سال سردار تمام سال‌های پس از جنگ را با یک پا و در یک ماشین کاملا معمولی رانندگی کرده است و همین خیلی وقت‌ها سوالات مردم را برانگیخت؛ شما که سردارید، چرا ماشین مدل بالا‌تر نمی‌خرید، چرا امکاناتی که باید داشته باشید را استفاده نمی‌کنید و خودتان را به سختی می‌اندازید.

این‌ها همان سوالاتی هستند که وقتی سردار و همسرش همیشه غبطه شهدا و خانواده‌های آنها را می‌خورند هیچ پاسخی برای آن پیدا نمی‌کنند.

 

سردار اکبر نجاتی در عملیات والفجر پایش را از دست داد

 

آنها عاشورا می‌خواندند؛ ماهم

خیلی وقت‌ها به محل سکونت خانواده‌ها حمله می‌کردند. بمباران هوایی و حمله‌های زمینی. ابوالفضل آن زمان‌ها خیلی کوچک بود. تخت چوبی توی حیاط را نشان کرده بود و بمباران که می‌شد به مادرش می‌گفت مامان بیا برویم زیر این تخت که گلوله‌ها به ما نخورد!

«مارش عملیات که زده می‌شد سیم ما هم وصل بود. دعا می‌کردیم برای رزمنده‌ها و پیروزی‌شان را از خدا می‌خواستیم. آنها عاشورا می‌خواندند ماهم می‌خواندیم. آنها توسل می‌خواندند ما هم می‌خواندیم.

یاد خدا آن روز‌ها بهترین تصلی بود که آراممان می‌کرد؛ هنوز هم هست.» 

اینها را خانم مقدسی می‌گوید و توضیح می‌دهد: «آن زمان نه خبری از قبه بود، نه سرداری و نه سرهنگی. همه تنها به عشق خدا می‌جنگیدند و این انرژی و تلاش آنها در راه خدا ما را هم خود ساخته کرده بود.

من خیلی درس‌ها را را از همسرم یاد گرفتم؛ درس‌هایی، چون مثل صبوری، ایمان به خدا، قانع بودن، گذشت و مشورت کردن که واقعا در وجود ایشان پر رنگ است.»

مارش عملیات که زده می‌شد سیم ما هم وصل بود. دعا می‌کردیم برای رزمنده‌ها و پیروزی‌شان را از خدا می‌خواستیم

 

بنویسید..

«بنویسید یک جامانده از غافله شهدا که همسرش به خاطر معلولیت او خیلی از کار‌های مردانه را یاد گرفته است. سال‌هاست ویلچر سنگینم را هدایت می‌کند و بسیاری از کار‌های سنگینی که فقط مردان از پس آن بر می‌آیند را برای من انجام می‌دهد.

بنویسید در برابر همسرم شرمگینم، چون اوست که خیلی از کار‌ها را برای من انجام می‌دهد و همه جوره من را‌تر و خشک می‌کند. بنویسید اجر واقعی مال اینهاست؛ همسران جانبازانی که این جاماندگان از قافله شهدا را پرستاری و همسری می‌کنند. بنویسید یک دنیا ارادت من نثار فداکاری‌های همسرم.»

* این گزارش پنج شنبه، ۸ خرداد ۹۳ در شماره ۱۰۰ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44