چندسالی به انقلاب مانده بود. حرف امام و اسلام شده بود نُقل مجالسِ آدمهایی که میدانستند پشت پرده سیاه سیاست، سپیدی سوسو میزند که شاید روزی همهچیز را متحول کند.
تلویزیون و رادیو، وسایلی بود که در هر محله به تعداد انگشتان دست وجود داشت و مردم، کمتر میتوانستند از طریق آنها از اخبار کشور آگاهی پیدا کنند، اما در مساجد و محافل دینی، دهانبهدهان چرخیده بود که دوران ظلمت به پایان میرسد.
آن روزها طرق هم حالوهوای دیگری داشت و مردمانش به دستههای «انقلابی» و «جاویدشاهی» و «شاهدوست» تقسیم شده بودند.
آنطور که مردم میگویند، شاید تعداد انقلابیهایش به ۳۰۰ نفر هم نمیرسید، اما همین افراد، کارشان را بلد بودند و در مقابل «جاویدشاهی»ها و «شاهدوست»ها ایستادگی میکردند؛ از قرارهای شبانه روی پشتبامها و سردادن فریادهای ا... اکبر بگیرید تا مبارزههای علنی در خیابان و گوش دادن به نوارهای سخنرانی امام که برای رَدگمکنی ماموران رژیم، روی کاستها اسامی خوانندههای آن زمان را مینوشتند.
محمود فلاحیطرقی: معمولا با پدرم در بیشتر راهپیماییهای مشهد شرکت میکردیم و ضدانقلابیان، حساسیت ویژهای روی پدرم داشتند، حتی یکبار عدهای از «جاویدشاه»ها به جرم اینکه پدرم طرفدار امامخمینی بود، به سمت مغازهاش حمله کردند و شیشههای آن را شکستند، با این حال هیچکدام از تهدیدها و خرابکاریهای آنها، مانع از ادامه کارهای تبلیغی انقلابیان نمیشد.
پدرم صبحهای جمعه، بلندگویی روی درخت توت حیاط میگذاشت و صحبتهای مرحوم کافی را پخش میکرد
ما در حیاطمان درخت توتی داشتیم که پدرم صبحهای جمعه، بلندگویی روی آن میگذاشت و با صدای بلند دعای ندبه پخش میکرد.
برای اینکار هم نوار کاستی را انتخاب میکرد که انتهایش بخشی از صحبتهای مرحوم کافی باشد. اینطور بود که در ظاهر دعای ندبه پخش میشد، ولی در اصل درباره امام به مردم آگاهی میدادیم.
همچنین از خاطرات تلخِ من در دیماه ۱۳۵۷، دیدن شهادت مادر شهیدچراغچی بود که آن روز در محل حادثه حضور داشت.
محمدحسین هادیطرقی: بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با تعدادی از همقطاران مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم یک فروشگاه تعاونی راهاندازی کنیم تا مردم اقلامی مانند برنج، روغن، پودر لباسشویی و... را راحتتر تهیه کنند. موضوع مطرح شد و هرکدام از افراد، مبلغی را که در توانشان بود، به این کار اختصاص دادند؛ از ۱۰ تا ۱۰۰ تومان.
سرمایه اولیه که جمع شد –دقیق خاطرم نیست که ۱۰۰ یا ۲۰۰ هزار تومان بود- با مرحوم مهدی نجمی، اتوبوس سوار شدیم و به شهر آمدیم. رفتیم فروشگاه تعاونی روحانیان که آن زمان به فروشگاه شیخها معروف و در کوچه بازار سرشور بود.
به غیر از آنجا به چند فروشگاه تعاونی دیگر سر زدیم و درنهایت مقداری از اقلام موردنیاز را با قیمت ارزان خریدیم. در این میان، همه کارهای راهاندازی فروشگاه را هم با هزینههای شخصیمان انجام میدادیم.
آقایان حسن قدیریطرقی، رجب پورحسن طرق، حجتالاسلام مهریزیطرقی و محمد فاضلی (مسئول فروشگاه) از جمله افرادی بودند که در پایهگذاری این فروشگاه تعاونی سهیم بودند؛ البته حدود سال ۶۱ که فراوانی در این منطقه بیشتر از گذشته شد، فروشگاه هم تعطیل و جمع شد.
فاطمه غفاری: روزی که در بیمارستان امامرضا (ع) تیراندازی شد، من چهارماهه باردار بودم. هرچه اصرار کردم برای تظاهرات بروم، همسرم گفت تو مسئولیت فرزندی را که هنوز بهدنیا نیامده، داری و این کار برای هر دوی شما خطرناک است. آن روز همسرم که رفت، صدای «شاهدوست»ها از خیابان میآمد.
شعار میدادند و درها و پنجرهها را بههم میزدند. حواسم به کارهای خانه پرت شده بود که یکدفعه دیدم دخترم دوروبرم نیست. هرچه دنبالش گشتم، پیدایش نکردم.
تصور میکردم او را دزدیدهاند تا آبروی انقلابیها را ببرند. همهجای خانه را گشتم. دست آخر بعد از کلی اینطرف و آنطرفگشتن، او را در کمد پیدا کردم. طفل معصوم از ترس و صدای شکستن شیشهها در کمد مخفی شده بود.
فاطمه نوری: زمان انقلاب در محله، همسایهای به نام ننهسکینه داشتیم که یک جورهایی سنگ صبور همه بود. اگر زنی تنها میماند و شوهرش برای تظاهرات به شهر میرفت یا خانمی باردار بود و احتیاج به کمک داشت، ننهسکینه او را به خانه خودش میبرد.
امام که رحلت کرد، ننه سکینه او ۴۰ روز در مجالس عزاداری ایشان خدمت کرد و چای میداد
او به انقلابیها خیلی لطف داشت. با اینکه بیوه بود و مخارج روزانهاش را بهسختی تامین میکرد، دَرِ خانهاش همیشه به روی انقلابیها باز بود.
امام که رحلت کرد، او ۴۰ روز در مجالس عزاداری ایشان خدمت کرد و چای میداد. در آن روزهای سخت، دلگرمی خوبی برای اهالی بود و دَرِ خانهاش همیشه به روی خانواده شهدا باز بود.
طوبی علیپور: در یکی از روزهای سال ۵۷، همسایه مان همسرش را به من سپرد تا او را به تظاهرات ببرم و سالم برگردانم. اتفاقا در تظاهرات آن روز، درگیری شد و تانکها به میدان آمدند و او هم گم شد. خیلی دنبالش گشتم تا بالاخره چند خیابان آنطرفتر پیدایش شد.
هر سهنفرمان، خانم بودیم و تا دیروقت میان درگیریها گیر کرده بودیم. سه مرد، همراهمان شدند تا به طرق برگردیم. در راه، مشاجرهای بین من و راننده درگرفت.
وقتی من گفتم خدا لعنت کند شاه را که اینقدر ناامنی و بیحجابی زیاد شده است، او گفت درباره شاه اینطور صحبت نکن؛ همسرش سید است. گفتم اگر سید است، جدش تو را بزند که از او دفاع میکنی.
با شنیدن این حرف، او با ما دشمن شد و همان شب در محله شایعه کرد که ما آدمهای خوبی نیستیم و کلی حرفِ ناروا پشت سر ما زد.
محمد رائیان: روزی را که زندانیان سیاسی آزاد شده بودند، بهخاطر دارم. حجتالاسلام طبسی یکی از زندانیانی بودند که به مشهد آمدند. روز عاشورا بود و مردم در میدان راهآهن راهپیمایی میکردند. من و مرحوم شیخعلی غفارزاده، مرحوم شیخ محمدتقی رفقا (مداح طرق بود)، مرحوم شیخحسین و عبدا... نجمی با هم بودیم.
ارتش ابتدای کوچهها را با تانکهای کوچک بسته بود. حزبالهیها هم کُندههایی در وسط کوچه گذاشته بودند تا تانکها نتوانند وارد کوچهها شوند. یکی از راهپیمایان، لاستیکی برداشت و دور گردن راننده تانکی انداخت. ماموران هم واکنش نشان دادند و تیراندازی شروع شد.
روز شلوغی بود؛ یک روحانی روی تانکِ وسط بولوار راهآهن رفته بود و مردم شعار میدادند. آنها برای خنثی کردن گازهای اشکآور، لاستیک آتش میزدند.
روزهای زیادی از آن واقعه میگذرد، ولی به خاطر دارم که پای یکی از همراهانم هم در جدول افتاد. ما برای دست یافتن به این پیروزی بزرگ، باید شکرگزار پروردگار باشیم، همانطور که امامخمینی (ره) فرمودند: «ما باید شکر خدای تبارک و تعالی را بکنیم و از عهده شکر برنمیآییم.
من باید شکر این نعمت را و شکر این رحمت را و شکر این محنتها را که ملت ایران کشیدند، شکر اینها را بکنم و من از عهده برنمیآیم.
آنها بودند که همه کارها را انجام دادند و خدا بود که اینها را مؤید کرد و قدرت خدا و قدرت ایمان ملت که در این اواخر شکوفایی پیدا کرد، این قدرت بود که با دست خدا یک سلطنت ۲ هزارو ۵۰۰ ساله را از ریشه کند.
در صورتی که پشت سر او آمریکا ایستاده بود، شوروی هم سِرّاً بود و چین هم بود، انگلستان هم بود؛ تمام ابرقدرتها پشت سر او ایستاده بودند و آن هم دارای همه سلاحهای مدرن بود و ملت ما دست خالی بود؛ تفنگ هم نداشت، هیچ نداشت! لکن قدرت ایمان بود، قدرت خدا بود.
این تعجب ندارد که خدای تبارک و تعالی مقدر بفرماید یک ملتی که هیچ ندارد، هیچ سلاح ندارد، همین سلاح ایمان دارد، بر همه قدرتها غلبه بکند.»
فاطمه رضازاده: خاطرم هست در بحبوحه انقلاب در طرق غوغایی برپا بود. «شاهدوست»ها و «جاویدشاه»ها تحت حمایت شدید پاسگاه محله بودند و حتی در گشتهایی که برای شناسایی انقلابیها انجام میدادند، اسلحه به همراه داشتند.
به هرکسی شک میکردند. شیشه میشکستند و افراد را تهدید میکردند و دشنام میدادند. پدر همسرم روحانی و پیگیر رخدادهای انقلاب بود؛ بههمین دلیل همسرم محمود جزو نخستین کسانی بود که به قم و تهران میرفت تا از خبرهای جدید و آنچه امام میخواست به گوش انقلابیها برسد، باخبر شود.
یکبار باخبر شدم که میخواهند خانهها را بگردند. همسرم چند کتاب در منزل گذاشته بود و خودش هم نبود.
خواهر همسرم که از موضوع کتابها باخبر بود، برای اینکه مدرکی در خانه باقی نماند و خطری من و فرزندانم را تهدید نکند، کتابها را در بقچهای پیچید و به خانه همسایهمان که ننه حسین ترکمن خطابش میکردند، برد و در میان انبار کاه مخفی کرد.
شانس آوردم که ننهحسین از این کارها و غیرقانونی بودنشان سردرنمیآورد و فقط نگران بود که «اگر اینها همراه کاهها به خورد گاوها برود، چه کنیم» که خداراشکر این اتفاق هم نیفتاد.
سال ۵۷ وقتی از یکی از راهپیماییها برمیگشتیم، دیدیم «جاویدشاهی»ها در محله راه افتادهاند و مردم را اذیت میکنند.
مادرم ترسید؛ برای همین وقتی به خانه رسیدیم، عکس شاه را روی شیشه پنجره خانهمان چسباند تا آنها ببینند و امنیت من و فرزندانم حفظ شود، اما شب که همسرم آمد، از این کار مادرم ناراحت شد و درحالیکه عکس شاه را پاره میکرد، گفت: دیگر این کار را انجام ندهید.
مریم وصالی: روزی که امامخمینی میخواستند به ایران بیایند، برای من بدترین روز بود! آن روز وقتی خبر را شنیدیم، با همسر و فرزند برادرم به منزل یکی از همسایهها که تلویزیون داشتند، رفتیم. دیدم که امام از پلههای هواپیما پایین آمدند و سوار ماشینی شدند.
فکر کردم امام را دزدیدهاند تا بلایی سرشان بیاورند. خیلی ترسیده بودم. تا ساعتها بعد از دیدن آن تصویر، گریه میکردم. همچنین فکر میکردم علت سخنرانی نکردنشان پس از ورود، همین است. برادرزادهام طاقت نیاورد و راهی تهران شد. در خانهمان غوغایی بود.
جاریام برای اینکه کسی صدای گریهاش را نشنود، سرش را داخل خُمِ نگهداری گندم کرده بود و میگریست، حتی بچهها هم گریه میکردند و همه از اینکه تلاشهایمان بینتیجه مانده بود، ناامیدانه ثانیهها را پشت سر میگذاشتیم.
در همان حین پیشنهاد دادم به حرم برویم و برای امام دعا کنیم. به خیابان نخریسی که رسیدیم، دیدم برفپاککن خودروها روشن است و رانندهها با بوق زدن خوشحالی میکنند. همانطور که پیش میرفتیم، یک روحانی با پلاستیک بزرگ نقل به سمتمان آمد.
پرسیدم مگر امام را ندزدیدهاند، گفت خیر، فقط بهخاطر مسائل امنیتی، تلویزیون، سخنرانی ایشان را پخش نکرده است. این را که شنیدم، اشکهایم را پاک و همراه با جمعیت خوشحالی کردم.
این گزارش سه شنبه، ۱۳ بهمن ۹۴ در شماره ۱۸۰ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.