کد خبر: ۱۰۳۸۳
۱۷ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۷:۰۰
در رثای مادر شهیدرثایی؛ بانوی خیر محله سرشور

در رثای مادر شهیدرثایی؛ بانوی خیر محله سرشور

مادر شهید محمدرثایی، یکی از خیران محله سرشور است که حدود ۹ دهه از زندگی‌اش می‌گذرد و در این مدت تمام دارایی‌اش از مال دنیا دوبقچه بیشتر نیست.

بسیاری از ما اگر در فضا و شرایطی مشابه مادر شهید رثایی قرار بگیریم، احتمالا به زمین و زمان ایراد می‌گیریم و یکسره گلایه می‌کنیم که چرا این مشکلات برای ما اتفاق افتاده است. چرا خدا ذره‌ای هوای ما را ندارد و جواب نیکی‌های ما را با درد می‌دهد.

او چندسالی است که در این فضا حبس شده است و نمی‌تواند بیرون برود. اگر کسی به دیدنش بیاید، او را می‌بیند. در غیر این‌صورت نمی‌تواند از خانه‌اش بیرون بیاید یا حتی پشت پنجره اتاق، نظاره‌گر طبیعت و اطرافیانش باشد، اما وقتی با این مادر شهید هم‌صحبت می‌شوید، انرژی و نشاط زندگی را از او دریافت می‌کنید.

خانه‌اش کوچک و ساده است. او روی تختی در کنار اتاق نشسته است و در قسمتی از اتاق، کپسول هوا و یک صندلی طبی وجود دارد. به خاطر بیماری قلبی نمی‌تواند قدم از قدم بردارد و اگر قرار باشد مسیر کوتاهی برود، باید قبل از حرکت یک قرص زیرزبانی ویژه بیماران قلبی استفاده کند. هردو کلیه‌اش مشکل دارد و به خاطر مشکل کبد هم نمی‌تواند دراز بکشد و شبانه‌روز به صورت نشسته است. حتی شب‌ها هم به صورت نشسته می‌خوابد.

مادر شهید محمدرثایی، یکی از خیران محله سرشور است که حدود ۹ دهه از زندگی‌اش می‌گذرد و در این مدت تمام دارایی‌اش از مال دنیا دوبقچه بیشتر نیست. همیشه به دنبال کار خیر است و دلبستگی به این دنیا ندارد و همین موضوع سبب شده تا با روی باز پذیرای مرگ باشد. هرچند که سال‌هاست پزشکان جوابش کرده‌اند، لحظه‌ای از زندگی ناامید نیست و با شور و عشق، فعالیت‌های روزانه‌اش را انجام می‌دهد.

نبض خیریه، در دستان مادر شهید رثایی است. شاید در نگاه اول بیمار و خانه‌نشین باشد، اما پس از گفتگو با او متوجه می‌شوید که مدیر توانمندی است که در خانه نشسته و از همان‌جا خیریه را اداره می‌کند.

 

در رسای مادر شهید رثایی، بانوی خیر محله سرشور


به جای کربلا به مشهد آمدیم

ساکن مشهد هستیم، اما آمدنمان به این شهر قصه‌ای جالب دارد. از ابتدای زندگی همیشه به دنبال انجام کار‌های خیر بودم و لذت‌بخش‌ترین کار در زندگی‌ام کمک به محرومان است. در زمان پهلوی ساکن تهران بودیم، قرار بود به کربلا برویم، اما اجازه ندادند. درنهایت تصمیم گرفتیم به مشهد که شهری زیارتی است، بیاییم و از آن زمان تاکنون ۵۰ سال است که در همین‌جا ساکن هستیم. هنگامی که در مشهد ساکن شدیم، همسرم قسمتی از خانه را جدا کرد و به امور خیر اختصاص داد. به این ترتیب ادامه کار‌های تهران را در مشهد از سر گرفتیم، اما ثبت خیریه بعد از شهادت محمدعلی، پسرم و با نام او انجام شد.

افراد زیرپوشش این خیریه، خانواده‌هایی هستند که یکی از اعضای آنها بیماری صعب‌العلاجی دارد و هزینه‌های درمانی‌اش زیاد است. در حال حاضر ۳۵۰ خانواده زیرپوشش این خیریه‌اند که علاوه بر پرداخت هزینه درمان بیمار، در زمینه‌های مختلف به آنها کمک می‌کنیم. در ماه مبارک رمضان، عید نوروز و ماه مهر کمک‌هایی به خانواده‌ها می‌شود.همچنین علاوه بر هزینه‌های درمانی، ماهیانه هزینه‌ای برای این خانواده‌ها درنظر گرفته شده است.

از ویژگی‌های مهم این خیریه این است که هیچ‌یک از افرادی که در اینجا فعالیت می‌کنند، حقوق نمی‌گیرند و تحصیلات بیشتر آنها بالاتر از فوق لیسانس است. در این خیریه حدود ۱۵۰ پزشک متخصص به صورت افتخاری در بخش‌های درمانی، خدمات‌رسانی، آموزشی، مشاوره‌ای، مسکن و جهیزیه همکاری می‌کنند.



راهم را تغییر دادم

من در خانواده‌ای آزاد و بی‌حجاب بزرگ شده‌ام؛ البته این بی‌حجابی و آزاد بودن به معنای بی‌اعتقادی نیست. خوهرانم تا قبل از انقلاب بی‌حجاب بودند، اما من مسیرم را جدا کردم و حجاب را پیشه راه خودم ساختم. پدرم مرد پاکی بود و معتقد به رزق حلال و همین روزی حلال سبب شد تا راهم را درست پیدا کنم. من دختر بزرگ خانواده بودم و بیشتر وقتم را در کنار پدر می‌گذراندم.

 

انتظار شهادت را می‌کشید

داغ فرزند سخت است و حتی فکر کردن به آن قلب والدین به‌خصوص مادران را به درد می‌آورد، چه رسد به اینکه بخواهد در عالم واقعیت اتفاق بیفتد. صبر و استقامت مادران شهید ستودنی است؛ مادرانی که جوانانشان را تقدیم انقلاب اسلامی کردند و اجازه ندادند کسی اشکشان را ببیند و در تنهایی خودشان از فراغ فرزند سوختند. مادر شهیدرثایی نیز یکی از همین شیرزنان است.

او از گذشته پسرش این‌چنین می‌گوید: محمدعلی مخالف رژیم شاهنشاهی بود و این را در عمل هم نشان می‌داد، حتی با اینکه دانش‌آموز دبیرستانی بود. یادم می‌آید مدیر مدرسه‌شان ساواکی بود. روز‌های آخر رژیم پهلوی یک‌روز پسرم در مدرسه قاب عکس شاه را از روی دیوار کلاس‌شان برداشت و به زمین کوبید و بعد از آن به‌سرعت از مدرسه خارج شد و تا هنگامی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، دیگر به مدرسه نرفت.

بعد از انقلاب به دلیل علاقه‌اش به جمهوری اسلامی و امام (ره) عضو سپاه شد و به عنوان مربی آموزشی سپاه فعالیتش را آغاز کرد. با توجه به توانایی‌هایی که داشت، ده‌ها تکاور را برای جنگ آماده کرد. از ۱۹ سالگی به جبهه رفت. سال ۶۳ در عملیات منطقه میمک که شهید برونسی فرمانده‌اش بوده، شرکت می‌کند. نیمه‌های شب در اوج درگیری، ترکش‌های خمپاره به شهید رثایی اصابت می‌کند و مجروح می‌شود.

او را به پشت جبهه می‌آورند. هنگامی که متوجه می‌شود به فیض شهادت نایل نشده، در فاصله چندکیلومتری از محل مجروح شدنش با ناراحتی می‌گوید: «من لیاقت شهادت را نداشتم»، اما سال ۱۳۶۳ در ۲۳ سالگی در همان مسیر به شهادت می‌رسد. 

در رسای مادر شهید رثایی، بانوی خیر محله سرشور

 

محمدعلی عاشق مادرش بود

از مادر شهیدرثایی درباره شهادت فرزندش پرسیدیم، اما جواب ما بغض و اشک و سکوت بود.
حسین رثایی، پسر خانواده به میان صحبت ما می‌آید و به جای مادرش توضیح می‌دهد: «او عاشق مادرم بود و وقتی به مادر می‌رسید، کف پای او را برروی چشمانش می‌گذاشت و می‌گفت از ترک‌های پای مادر نهر‌های بهشت جاری است. هیچ‌کس در کنار محمدعلی غمگین نبود.

او لحظه‌لحظه شادی می‌آفرید و امروز خاطراتش ما را غمگین می‌کند. شهدای ما همه ویژگی‌های خاصی داشتند و برای همین ویژگی‌ها انتخاب شدند. برادرم در بخش فرهنگی، نویسنده و شاعر بود. جنبه‌های علمی و عبادی او قوی بود و نوشته‌هایش همه آموزنده بود.

او با همه مهربان بود و درک والایی داشت. اگر یک‌ساعت فرصت داشت، سعی می‌کرد به فقرا کمک کند. هرگز میهمانانش را به داخل خانه نمی‌آورد تا فشاری روی مادر نیاید. او شاد بود و این شادی را به همه اطرافیانش انتقال می‌داد.» در دوران جنگ از یک‌جبهه به جبهه دیگر می‌رفت و با بچه‌ها شوخی می‌کرد تا به آنها انرژی بدهد. در عین تهذب، شاد بود و هیچ‌گاه او را غمگین نمی‌دیدید.

 

دعاکن شهید بشوم

مادرم بعد از شهادت محمدعلی باصلابت بود و سخنرانی می‌کرد. کسی اشک‌های او را نمی‌دید. نیمه‌های شبی به داخل حیاط رفتم. ناگهان دیدم مادرم در حیاط نشسته و در تنهایی خودش گریه می‌کند. من که تاکنون قطرات اشک او را ندیده بودم، برایم عجیب بود.

برای همین از او پرسیدم: چرا گریه می‌کنی؟ مادرم گفت: «تو چه می‌فهمی؟ جگرم سوراخ است.» با شنیدن این حرف تازه متوجه شدم او چه دردی را تحمل می‌کند. او همیشه ظاهرش را حفظ می‌کرد. اگر عبادت و غم بود، برای خدا بود و دیگران فقط شادی او را می‌دیدند، درست مانند محمدعلی. او هم به مادرم رفته بود.

اواخر هوایی شده بود. نمی‌دانست بین مادر و جبهه کدام‌یک را انتخاب کند. برای همین آخرین‌باری که آمد، به همه می‌گفت: «دعا کنید میل و علاقه آمدن به مشهد سبب نشود من جبهه را ترک کنم.» بار آخر که آمده بود، به مادر گفت: «دعا کن من شهید بشوم.» برای مادر این صحنه سخت بود، مادرم گفت: «به یک شرط برایت دعا می‌کنم که تو هم دعا کنی من شهید بشوم.» هردو برای هم دعا کردند. مادرم رفت و آمد، اما او به شهادت رسید. از ویژگی‌های مادرم این است که دعا‌ها و نذرهایش مستجاب می‌شود و همین استجابت دعای او در حق محمدعلی گیرا بود.

پس از شهادت محمدعلی، طاهره (خواهر) و مادرم به جبهه رفتند. مادرم سعی می‌کرد به دیگران روحیه بدهد

وقتی محمدعلی به شهادت رسید، یک‌دست لباس بیشتر نداشت و هنگامی که برای آخرین‌بار عازم جبهه بود، در بین راه آن لباس را هم بخشید.

پس از شهادت محمدعلی، طاهره (خواهر) و مادرم به جبهه رفتند. مادرم سعی می‌کرد به دیگران روحیه بدهد و هر کاری که از دستش برمی‌آید، انجام دهد. وقتی قسمتی را بمباران می‌کردند، مادرم بر روی بلندی می‌رفت و شعار می‌داد تا دیگران ترسشان از بین برود

 

پس از شهادتِ پسرم به جبهه رفتم

پس از شهادت محمدعلی، طاهره (خواهر) و مادرم به جبهه رفتند. مادرم سعی می‌کرد به دیگران روحیه بدهد و هر کاری که از دستش برمی‌آید، انجام دهد. وقتی قسمتی را بمباران می‌کردند، مادرم بر روی بلندی می‌رفت و شعار می‌داد تا دیگران ترسشان از بین برود و خود را نبازند. طاهره نیز دوران جنگ را در جبهه به سر برد که این حضور در جبهه سبب شد تا آنها شیمیای و دچار مشکلات متعدد جسمی بشوند. بار‌ها عمل کرده‌اند، اما وقتی پای کار خیر در میان باشد، انگار نه انگار که بیمار هستند.

حسین رثایی می‌گوید: سال‌های ۶۴ تا ۶۸ مدیرکل آموزش‌وپرورش بودم. فشار‌ها طوری بود که گاه کم می‌آوردم. پیش مادر می‌رفتم و از او می‌خواستم برایم دعا کند. او با مهربانی به من می‌گفت: «پسرم! گناه نکن، خطا نکن، محکم قدم بردار و از هیچ‌کس نترس.» هر زمان در زندگی‌ام از نظر روحی کم می‌آورم، نزد مادرم می‌آیم. او مثل کوه استوار است.

در رسای مادر شهید رثایی، بانوی خیر محله سرشور

 

سخن آخر

دنیا ارزش گناه ندارد. در هر پست و سمتی که هستید، ثواب کنید. یک آدم خوب در هر کجا که باشد، خودش را حفظ می‌کند. این ویژگی به خود افراد برمی‌گردد. اینکه کجا هستیم مهم نیست، مهم این است که بدانیم تا چه اندازه به ارزش‌های دینی و انقلابی پایبند هستیم. ما از معیار‌هایی که می‌خواستیم و برای آن جنگیدیم، دور شده‌ایم. در حال حاضر دغدغه داریم که جوانان ما را به سمت غرب می‌برند، اما آیا با خودمان اندیشیده‌ایم که اگر جوانی گفت من غرب را دوست دارم، نمی‌توانیم به او خرده بگیریم، چون کاری برای نسل جوان نکرده‌ایم.

تفاوت در نگاه به زندگی

در این خانواده بر عکس بسیاری از خانواده‌های ما اثری از غم و رنج نیست. با وجود اینکه هریک از اعضای خانواده به نوعی درگیر بیماری‌های جسمی هستند، به معنای واقعی از زندگی لذت می‌برند. انگار سختی‌های مادی تاثیری بر روی آنها نمی‌گذارد. مادر خانواده به گونه‌ای آنها را تربیت کرده است که برای دنیا ارزش زیادی قائل نشوند و سعادت را در معنویات بجویند.

 

*این گزارش در شماره ۱۰۵ شهرآرا محله منطقه ۸ مورخ ۱۷ تیرماه ۱۳۹۳ منتشر شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44