رزمنده

فتح خرمشهر از نگاه جوانمرد کوچک محله عبدالمطلب
ساعت 12 نیمه شب بود که عملیات را آغاز کردیم با وجودی که در نقطه کور قرار داشتیم و دشمن دید نداشت، اما تیراندازی زیاد بود تیرهایی که شلیک می‌کردند، باعث شد تا چند رزمنده شهید شوند. یکی از همین تیرها به دوست من که مرد جوانی بود اصابت کرد و سینه او را شکافت. من که ترسیده بودم سمت او رفتم و بغلش کردم اما از آنجا که نمی‌توانستم او را جابه‌جا کنم یا عقب ببرم همانجا بالای سر او ماندم و هر چقدر که اصرار می‌کرد بروم تا از گردان جا نمانم من گوش نمی‌کردم و در همان سن بچگی به او گفتم «آن‌قدر نامرد نیستم که تا شهید نشوی بروم!» آن رزمنده که از حرف من خنده‌اش گرفته بود با همان لبخندی که بر لب داشت، شهید شد.
حضور خانوادگی «ماندگاری»‌ها در جبهه
در زمان انقلاب خانه‌شان کانون مبارزه است. جنگ که می‌شود خانواده‌شان می‌شود همه‌ بچه‌هایی که در جبهه می‌جنگند. جنگ و جبهه یک عضو ثابت خانواده می‌شود. یکی می‌آید و دیگری می‌رود. ساک این یکی باز نشده ساک دیگری بسته می‌شود. پدر نیامده پسر می‌رود. تا جایی که در مقطعی در آنِ واحد 2 پسر، پدر، مادر و دختر خانواده در جبهه حضور دارند. این گزارش، 3 روایت متفاوت از حضور پدر، پسر و مادر خانواده ماندگاری در جبهه است. هر کدام در زمانی که احساس وظیفه کرده‌اند جایی ایستاده‌اند که انقلاب و دین به آن‌ها نیاز داشته است. یک نفر در خط مقدم جبهه، دیگری راننده آمبولانس و یکی هم در پشت جبهه‌ جنگ!
همراه شهدای غواص کربلای4، بچه‌محل فردوسی است
محمد عاشق قره‌خانی سال1347 در محله فردوسی به دنیا می‌آید. او در سال 1359 و درحالی که تنها 12 سال داشت، بدون اطلاع خانواده عازم جبهه خوزستان می‌شود و به عنوان یک رزمنده غواص در عملیات‌های مهمی مانند میمک و کربلای4 حضور پیدا می‌کند. محمد سال 64 و درجریان عملیات مرصاد به اسارت نیروهای بعث درآمده و 4سالی را در زندان تکریت سپری می‌کند. بسیاری از رفقای غواص او سال1394، با دستان بسته و در گورهای دسته‌جمعی کشف شدند که از میان آن‌ها می‌توان به شهیدان سیدجلیل میری ورکی، سیدرضا میرفاضلی و شهید سیدحسن فاطمی اشاره کرد.
امانتی که به منزل رسید
محمدباقر(حمید) جهانگیر فیض آبادی یکی از آن رفیق های ناب روزگار است که بعد از شهادت همسایه دوران کودکی، دوست، همکلاسی و هم رزمش، شهید سید محمدرضا شعاعی آستانه، به دنبال چاپ خاطره های دوستش شده است. کتاب«ستاره کلاشین» که توسط «سمیه جوادی» و «محدثه دبستانی» نوشته شد به خاطره ها و معرفی شهید محمدرضا شعاعی پرداخته که روزگاری ساکن محله امام خمینی(ره) بوده است.
داستان یک بازداشت عارفانه و شهادت عاشقانه
سید داوودرضوی طهماسبی ماجرای فرزندخواندگی‌ محمداژدر را اینطور تعریف می‌کند: یک روز نیروهای کمیته تعدادی منافق را دستگیر کرده و به اداره اطلاعات(فرمانداری سابق مشهد) آوردند. به عنوان مسئول رسیدگی به پرونده این افراد، به اتاقی که محل نگهداری آنان بود رفتم و در بین افراد دستگیر شده، چشمم به نوجوان کم سن‌وسالی که در بین این افراد نشسته بود افتاد. با خودم احساس کردم که این نوجوان بی‌گناه است و اشتباهی دستگیر و به این محل آورده شده‌است. بلافاصله از مأموران خواستم که او را به اتاقم بیاورند تا با او صحبت کنم. در پرونده‌اش نوشته شده بود: دستگیری به‌دلیل دزدیدن دوچرخه. وقتی با او شروع به صحبت کردم، متوجه شدم که او در جلو یکی از سینماهای مشهد ایستاده بوده و در حال نگاه کردن به عکس‌های جلو سینما بوده‌است، مأموران نیز به او مشکوک شده و او را دستگیر می‌کنند. در همان لحظه متوجه شدم که این پسر بی‌گناه بوده و اشتباهی دستگیر شده‌است.
آزاده ایرانیِ متولد نجف!
شرایط اسارت بسیار سخت است. محمدجواد سالاریان، آزاده‌ای است که بیش از 4سال و نیم از عمر خود را در «اردوگاه10 الرمادی» و زندان شهر تکریت گذرانده است. وی از کودکی به سبب هجرت خانواده‌اش به کشور عراق به زبان عربی تسلط داشته و در زندان‌های حزب بعث، نقش مترجم اسرای ایرانی را ایفا می‌کند، به همین دلیل در بین هم‌رزمان خویش به «محمد مترجم» معروف است. این آزاده سرافراز اول شهریور سال 69 به کشور بازمی‌گردد و کتاب خاطراتش با عنوان «نسیم تقدیر» را به رشته تحریر درمی‌آورد که چاپ هجدهم خود را پشت سرمی‌گذارد، کتاب دیگر او به نام «سیمای استقامت» مراحل ویراستاری را پشت سرمی‌گذارد و به زودی چاپ خواهدشد.
یاد سردار؛ شهید حاج قاسم سلیمانی به روایت هم‌رزمانش
نظامی که باشید، جدی بودن لازمه کار شماست و این جدیت و رعایت سلسله مراتب؛ گاهی سبب می‌شود حتی اطرافیان هم از شما برنجند. پس این سؤال پیش می‌آید که مرد سال‌های جنگ و فرمانده عالی‌رتبه نظامی، چطور توانسته بین مردم عادی و نظامیان، عنوان «سردار دل‌ها» را کسب کند. مگر می‌شود که این دو را با هم جمع بست. مجردی می‌گوید: سردار بسیار ریزبین بود او که از در وارد می‌شد همه چیز را زیر نظر داشت، حافظه خوبش هم مزید علت بود. از همان ابتدا با همه دست می‌داد و حال و احوال‌پرسی می‌کرد، فرقی نداشت سرباز باشید یا فرمانده! بعد از جنگ، گاهی بدون خبر به سراغ‌ نیروهایش می‌رفت و از آن‌ها خبر می‌گرفت.