خانه ما در حاشیه بولوار راهآهن بود. جمعیت بسیاری از پاسداران و بسیجیان که آماده اعزام به جبهه و منتظر آمدن قطار بودند، کنار بولوار نشسته بودند. برای همهشان چای درست کردیم.
احمد شرفخانی تعریف میکند: سر خیابان منتظر تاکسی ایستادم. مسیر را میگفتم و پول را نشانشان میدادم، اما ماشینی با این پول کم توقف نمیکرد.
پدر شهیدان علیاکبر، حمیدرضا و حسین دهنوی به فرزندان شهیدش پیوست. او تا آخرین نفسهای نودوهفتسالگیاش از اصول و آرمانهایش دست نکشید.
حدود سه هزار نفری میشدیم که ما را ۹روز در سولههای تنگ و تاریک بعقوبه بدون آب و غذا رها کردند. در این ۹روز حتی یک لحظه هم درها را باز نکردند و تنها راه تهویه هوا پنجره کوچکی بود که در بالای سوله قرار داشت.
وقتی مامانگلی از زیر تابلو هنرستان۲۳.۲ که اسم حمیدش روی آن نوشته شده است، میگذرد، بلند میگوید: سلام مادر، دارم میروم مسجد. دستی برای حمید تکان میدهد و میرود بهسمت مسجد امامعلی (ع).
سرهنگ محمد باری، از فرماندهان جبهه و جنگ، از روزهای سرد دیماه ۶۰ تا ۲۹مرداد۶۹ همراه هشتسربازش اسیر شد؛ اسارتی که دردش از دردهای بسیار زمان رزمندگیاش چندینبرابر بدتر بود.
حاج رجبعلی دهنوی میگوید: مادرش برای آنکه حمید را پایبند خانه کند، به او گفت: دختری را برایت انتخاب کردهام؛ بیا امشب برویم خواستگاری. حمید گفت: من با جبهه ازدواج کردهام.