کد خبر: ۹۹۰۱
۱۳ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۲:۰۰

تخریب‌چی‌ها بهترین روایتگران جنگ هستند

علی‌اکبر عذرایی می‌گوید: برای روایتگری جنگ هیچ‌کس شایسته‌تر از افرادی نیست که در واحد اطلاعات و تخریب بودند؛ زیرا آن‌ها نوک پیکان حمله بودند.

«شنوندگان عزیز! توجه فرمایید، شنوندگان عزیز! توجه فرمایید، خرمشهر، شهر خون، آزاد شد.» این جمله‌ای است که شنیدن آن حتی سال‌ها بعد از جنگ هم کار خودش را می‌کند و دلت را می‌برد به روز‌هایی که هر زن و مرد و پیر و جوان، تفنگی بود برای دفاع از مرز‌هایی که وطن نام دارد.

۵۷۵ روز مقاومتی که تکرار مکرراتش هرچه بگذرد، باز هم تازگی دارد. سوم خرداد و سالروز آزادی خرمشهر بهانه‌ای شد تا پای حرف‌های علی‌اکبر عذرایی، هم‌محله‌ای‌مان در خیابان شهیدعلیمردانی بنشینیم تا تخریبچی روز‌های جنگ و روایتگر امروز خاطرات جبهه، از آن سال‌ها بگوید. سابقه حضورش در جبهه به ۷۰ ماه می‌رسد و این یعنی او از سال ۶۳ تا ۷۰ را در جبهه‌های جنگ و مرز‌های غربی ایران گذرانده است.

رسیدن به سال‌های بازنشستگی، اشتیاقش را برای روایتگر جنگ شدن بیشتر می‌کند؛ همین است که عازم استان‌های غربی کشورمان می‌شود و شروع به ثبت خاطرات افرادی می‌کند که روز‌های زندگی در جنگ را تجربه کرده‌اند.

به‌گفته خودش، آنچه تاکنون جمع‌آوری کرده است، به ۳۰ تا ۴۰ جلد کتاب می‌رسد که قرار است به‌زودی چاپ شود. در کنار روایتگری، این تخریبچی غیور جبهه در یک فیلم سینمایی نیز در نقش شهید بابانظر حضور پیدا کرده که این فیلم را خانه بسیج هنرمندان تهیه کرده و در مراحل نمایش است. گزارش پیش‌رو به مرور خاطرات زندگی این روایتگر جنگ اختصاص دارد و روایت آنچه او از مردم و رزمندگان حاضر در خرمشهر شنیده است.

 

تخریب‌چی‌ها بهترین روایتگران جنگ هستند

 

درباره علی‌اکبر عذرایی

متولد ۱۳۴۳ هستم و کودکی‌ام را در محله طلاب گذراندم و تا دوره راهنمایی تحصیلاتم را در همین محله به اتمام رساندم. دوران دبیرستان را در دبیرستان امیرکبیر خیابان عبادی گذراندم. سال دوم تحصیلم هم‌زمان شد با سال ۵۷ و روز‌های انقلاب. بسیاری از روز‌ها درس و مدرسه را تعطیل می‌کردیم و به خیابان‌هایی می‌رفتیم که محل تظاهرات بود و نیرو‌های ارتش و تانک‌هایش در آن مستقر بودند. با پیروزی انقلاب، درس را نیمه رها کردم؛ زیرا دفاع از انقلاب و پاسداری از آنچه به‌سختی و با خون دل به‌دست آورده بودیم، کار واجب‌تری بود.

جذب بسیج شدم که بعد‌ها سرمنشأ جذبم به سپاه شد. در آن دوران به همراه سایر دوستانم کار‌های فرهنگی انجام می‌دادیم و نمایشگاه کتاب، پوستر و عکس در چهارراه دکتری برگزار می‌کردیم.

آن زمان فعالیت گروه‌های منافق هم بسیار زیاد بود؛ به‌عنوان مثال در همین چهارراه دکتری گروه منفور مجاهدین خلق برای فروش روزنامه‌ای که خودشان منتشر می‌کردند، از عده‌ای دختر جوان استفاده می‌کردند تا به این وسیله باعث جذب مردم شوند.

آنچه تاکنون جمع‌آوری کرده است، به ۳۰ تا ۴۰ جلد کتاب می‌رسد که قرار است به‌زودی چاپ شود

آن‌ها هم برای فروختن روزنامه از هر رفتار زننده‌ای کمک می‌گرفتند و همین بود که بیشتر روز‌ها با هم درگیری داشتیم تا بتوانیم فعالیت‌هایشان را خنثی کنیم.

 

انجام کار فرهنگی در سپاه

سال ۶۰ با آنکه سن وسال زیادی نداشتم، وارد سپاه شدم. مثل رسم پیشین در آنجا هم شروع کردم به انجام کار‌های فرهنگی نظیر انتشار فیلم و عکس یا برگزاری مراسم پاسداشت، نکوداشت و فعالیت‌هایی از این دست. بخشی از کارمان هم پخش فیلم در شهر‌ها و روستا‌های اطراف مشهد بود.

در سپاه، آموزش‌های تخصصی بسیاری دیده بودم؛ ازجمله اطلاعات تخریب، اما هربار که برای رفتن اقدام می‌کردم، فرمانده‌مان مانع می‌شد. دلیلش سابقه خوبی بود که در انجام کار‌های فرهنگی داشتم. فرمانده‌مان می‌گفت: «حضورت اینجا ضروری‌تر است.»

تا اینکه بالاخره در سال ۶۳ برای مدت شش ماه حکم دادند که به جبهه جنوب اعزام شوم. از تربت که به مشهد آمدم، حکمم را تغییر دادند. خاطرم هست به فرمانده‌مان گفتم: «به‌دلیل اینکه داوطلبانه آمده‌ام، باید هرجا می‌خواهم، مرا بفرستید» و درخواست کردم که به کردستان اعزامم کنند.

به کردستان که رسیدم، گفتم به‌دلیل آموزش‌های خاصی که دیده‌ام، تمایل دارم در واحد تخریب فعالیت کنم. تمام مدت ۷۰ ماه‌واندی را که در جبهه بودم، در همین واحد گذراندم و در عملیات‌های بسیاری ازجمله قادر یک و ۲، عملیات بدر، والفجر ۲، ۴ و ۱۰، نصر یک، ۴ و ۸، کربلای ۴ و ۵، بیت‌المقدس ۲ و ۳ و مرصاد به‌عنوان تخریبچی شرکت داشتم.

در عملیات مرصاد، رزمنده‌های تیپ ویژه شهدا شرکت داشتند که به‌موقع اقدام کردند و توانستند جلوی خدعه منافقین را بگیرند. در همین عملیات بود که شهید سیدحسین موسوی‌مقدم را یکی از زنان تک‌تیرانداز گروهک منافقین به شهادت رساند.

او از فرماندهان واحد تخریب و جزو اولین موسسان واحد تخریبِ تیپ ویژه شهدای استان خراسان بود و رشادت‌های بسیاری از خود در جبهه نشان داد. هنگامی که خبر شهادت این فرمانده بزرگ رسید، ابراز ناراحتی نکردم. رزمنده‌ها تعجب کردند و انتظار چنین رفتاری را نداشتند. در پاسخشان گفتم: «این شهید کار‌های بسیاری برای اسلام انجام داد و اجر و مزدش، جز شهادت نبود و اگر غیر از این برایش پیش می‌آمد، باید شک می‌کردیم.»

 

مین‌های ناشناس و دشمن نامرئی

در غرب، ۲۳ گروه منافق و ضدانقلاب فعالیت می‌کردند؛ دشمنی که گاه شناختش سخت بود. عراقی‌ها دشمن رودررو بودند، اما در غرب کشور، دشمن گاه در لباس یک کشاورز ظاهر می‌شد. در آنجا برای خنثی کردن مین‌ها باید خلاقیت به‌کار می‌بردی؛ زیرا ضدانقلاب‌ها، بیشتر مین‌های دست‌ساز می‌ساختند که نقشه و نحوه عمل کردنش، در هیچ کتاب آموزشی درج نشده بود. این شرارت‌ها حتی بعد از تمام شدن جنگ هم در غرب ادامه داشت و خنثی کردن همین شرارت‌ها مرا تا سال ۷۳ در جبهه‌های غرب ماندگار کرد.

 

تخریب‌چی‌ها بهترین روایتگران جنگ هستند

یادی از شهید ساجدی

در یکی از عملیات‌ها که به خاک عراق رفته بودیم، بعد از آنکه از هلی‌کوپتر پیاده شدیم، با کوله‌ای ده‌کیلویی مسافت خیلی زیادی را پیاده‌روی کردیم تا به منطقه‌ای رسیدیم که مقصدمان بود. در آن عملیات، مسئولیتی داشتم و می‌خواستم به‌عنوان آخرین‌بار با بچه‌ها صحبت کنم. دیدم شهیدمحمد ساجدی در بین بچه‌ها نیست. به یکی از رزمنده‌ها گفتم برو بگو محمد بیاید.

او آمد و گفت: «خوابیده.» نفر دوم را فرستادم پِیَش که او هم برگشت و گفت: «محمد خوابیده.» برای بار سوم خودم رفتم. دیدم محمد پاهایش را درون شکمش جمع کرده و سرش به سمت یک شانه‌اش خم است. شانه‌اش را با عصبانیت گرفتم و گفتم: «محمد، همه بچه‌ها خسته هستند؛ حالاکه وقت خواب نیست.»

دیدم به یک طرف افتاد. متوجه شدم که ترکشی به سرش اصابت کرده و شهید شده است. برگشتم تا خبر شهادتش را بدهم. در یک لحظه یادم آمد چند ماه قبل هنگام نماز شب که پشت سرش ایستاده بودم، داشت از خداوند، شهادتی راحت و آسان را طلب می‌کرد. خداوند هم به او شهادتی راحت داده بود؛ آن‌چنان که حتی در لحظه اصابت ترکش، پلک‌هایش را باز نکرده بود.

 

تخریبچی‌ها نوک پیکان حمله بودند

از سال ۷۳ تا سال ۹۰ باز هم در سپاه کار فرهنگی انجام می‌دادم و مسئول حفظ و نشر آثار دفاع مقدس بودم تا بازنشسته شدم. با توجه به اینکه سال‌های زیادی در جبهه بودم و اشراف کاملی به مناطق جنگی داشتم، شدم روایتگر جنگ. به‌نظرم برای روایتگری جنگ هیچ‌کس شایسته‌تر از افرادی نیست که در واحد اطلاعات و تخریب بودند؛ زیرا آنها نوک پیکان حمله بودند و بعد از عملیات هم در خط می‌ماندند. اگر هم خط در حال سقوط بود، باز آنها بودند که به رزمنده‌ها کمک می‌کردند؛ به همین دلیل در لحظه‌های حساس جنگ حضور داشتند. بعد از اینکه برگشتم، درسم را تا مقطع فوق‌دیپلم خواندم و در سال ۷۰ ازدواج کردم که خداوند همسری مهربان و دلسوز قسمتم کرد و ماحصل ازدواجمان، یک پسر و دختر است که در حال تحصیل هستند.

صدام در تلویزیون اعلام کرده بود ظرف یک روز خرمشهر، ظرف سه روز اهواز و یک هفته نشده تهران را می‌گیریم. ۳۴ روز مردم و نیرو‌های نظامی در خرمشهر مقاومت کردند و شهر قسمت‌به‌قسمت سقوط کرد تا آنکه عراقی‌ها به‌طور کامل آن را اشغال کردند. شهر کاملا خالی شده بود و آن افرادی هم که در شهر مانده بودند، آدم‌های خودفروخته‌ای بودند که اطلاعات نظامی‌مان را به عراقی‌ها می‌دادند. در پشت دروازه‌های شهر نیرو‌های نظامی برای بازپس‌گیری شهر تلاش می‌کردند تا اینکه بعد از ۵۷۵ روز رشادت، در سوم خرداد ۱۳۶۱ خرمشهر به دست نیرو‌های غیورمان آزاد شد.

 

شعر خونین سرزمین من

 

 

خراسانی‌ها در خرمشهر اولین نمازجماعت را خواندند

جالب است بدانید که یگان خراسان، تیپ ۲۱ امام‌رضا (ع) جزو اولین خط‌شکن‌ها در آزادسازی خرمشهر بودند و اولین نمازجماعت را همین افراد به امامت آیت‌ا... شیرازی، امام‌جمعه وقت مشهد، در این شهر اقامه کردند.
فرماندگان بسیاری در آزادسازی خرمشهر حضور داشتند، با این حال شاید برایتان جای سوال باشد که چرا در بین این همه شهید، نام جهان‌آرا شاخص است و هر زمان که صحبت از خرمشهر می‌شود، اسم شهید جهان‌آرا هم به میان می‌آید. به‌گفته افرادی که از نزدیک او را می‌شناختند.

 او فردی با روحیه قوی بود؛ چندان که به همه نوید آزادسازی خرمشهر را می‌داد و می‌گفت: «به‌زودی ما این شهر را از اشغال عراقی‌ها خارج می‌کنیم.» می‌گویند او تاکید می‌کرد: «اگر شهر سقوط کرد، دوباره آن را آزاد می‌کنیم. اگر شهر را خراب کردند، دوباره آن را می‌سازیم، اما مراقب باشید که ایمانتان سقوط نکند.» به همین خاطر هنگامی که شهر آزاد شد، کویتی‌پور به یاد این شهید گران‌قدر که دلی بی‌قرار برای سامان‌دهی اوضاع خرمشهر داشت و نوید بازپس‌گیری آن را از مدت‌ها قبل به همه داده بود، سرودی خواند تا یادش جاودان بماند.

 

جهان‌آرا سلاح نداد، سلاحش را از عراقی‌ها گرفت‌

می‌گویند شهید بهنام محمدی، نوجوان سیزده‌ساله‌ای که اهل مسجدسلیمان بوده، برای گرفتن اسلحه پیش شهید جهان‌آرا می‌آید، اما شهید به او می‌گوید: «ما برای رزمنده‌های دیگر هم اسلحه به اندازه کافی نداریم؛ چطور می‌توانم به تو که سنت هم قانونی نیست، اسلحه بدهم؟» جهان‌آرا بعد از مدتی شهیدمحمدی را می‌بیند که با یک قبضه اسلحه کلاش و مهمات روبه‌رویش ایستاده و رو به او می‌گوید: «تو به من اسلحه ندادی؛ برای همین من هم به لشکر دشمن نفوذ کردم و اسلحه‌ام را از آنها گرفتم تا علیه خودشان بجنگم.»

 

رزمندگانِ مشتاق و نبود مهمات

نفوذ در دل دشمن و برداشتن اسلحه و مهمات برای جنگ، تازگی نداشت و این کار را در مدتی که خرمشهر اشغال بود، بارهاوبار‌ها نیرو‌های خودی انجام داده بودند. در جایی جهان‌آرا می‌گوید: «با این همه نیروی آماده و غیور، فشنگی نیست که بجنگیم.»، زیرا در آن زمان بنی‌صدر تلاشی برای مجهز کردن جبهه‌ها انجام نمی‌داد.

بسیاری از مجروحان در خرمشهر به‌دلیل کمبود آب و غذا و دارو و اینکه امدادگران نمی‌توانستند آنها را به عقب برگردانند، شهید می‌شدند. آب بهداشتی سالم در شهر نبود، برق قطع شده بود و حتی بعد از اینکه شهر آزاد شد، سکونت‌پذیر نبود؛ زیرا شهر آلوده به مین‌ها بود. شاید باورتان نشود که عراقی‌ها به شعاع ۱۲۰ کیلومتر دورتادور شهر را مین‌گذاری کرده بودند. درون شهر حتی روی طاقچه خانه‌ها مین بود و شهید صادق محمدزاده آنها را خنثی می‌کرد.

 

نوه نواب‌صفوی؛ یکی از زنان شهید خرمشهر

شهید فاطمه نواب‌صفوی، فرزند شهید مجتبی نواب‌صفوی، از مبارزان جمعیت فداییان اسلام، اولین و تنها بانوی رزمنده در کنار مردان بود که به‌عنوان دیده‌بان در آزادسازی خرمشهر حضور داشت و بسیار به نقشه و اطلاعات نظامی مسلط بود.

این بانوی شهید بعد از اینکه پدرش به شهادت می‌رسد، به‌دلیل فشار‌هایی که رژیم منفور پهلوی به خانواده‌اش وارد می‌کند، به لبنان مهاجرت کرده و آموزش‌های نظامی را نزد شهیدچمران فرامی‌گیرد. هنگام جنگ به کشور بازمی‌گردد و به همراه رزمندگان برای آزادسازی خرمشهر مبارزه می‌کند تا اینکه به درجه شهادت نائل می‌شود.

عراقی‌ها آن‌قدر از خودشان مطمئن بودند که تصور نمی‌کردند روزی بتوانیم شهر را از آنها پس‌بگیریم؛ به همین خاطر صدام یک خط اتوبوس و تاکسی بین بصره و خرمشهر ایجاد کرده بود تا نیروهایش راحت‌تر رفت‌وآمد کنند، اما زهی خیال باطل که می‌توانند در این شهر بمانند. طبق آمار‌ها از ابتدای تصرف خرمشهر تا آزادسازی آن، عراقی‌ها ۱۶ هزار کشته و بیشتر از ۱۹ هزار اسیر داشتند، درحالی‌که ایران تنها ۶ هزار شهید، در این دوران تقدیم انقلاب کرد.

برای مدتی شهر‌های سوسنگرد و هویزه به اشغال عراقی‌ها درآمده بود. شهر خالی از سکنه شده بود و تنها یک زن و شوهر سالمند که توان حرکت نداشتند، در شهر مانده بودند.

آنها نه آب بهداشتی داشتند و نه غذایی برای زنده ماندن. پیرمرد از عراقی‌هایی که در آن نزدیکی بودند، تقاضای غذا می‌کند و آنها هم ته‌مانده‌های غذایشان را به او می‌دهند تا اینکه یک روز که آمدن پیرمرد هم‌زمان می‌شود با بازدید فرمانده استخبارات، او می‌پرسد: «این ایرانی اینجا چه می‌کند؟» عراقی‌ها هم می‌گویند: «پس‌مانده غذایمان را به او می‌دهیم.» فرمانده استخبارات بعد از شنیدن این جمله، دستور می‌دهد پیرزن را هم پیدا کنند و نزد او ببرند.

بعد هم روی پیرزن نفت می‌ریزد و جلوی چشم پیرمرد، آتشش می‌زند و دست و پای پیرمرد را با سیم تلفن می‌بندد و درون کرخه، غرقش می‌کند. اینها تن‌ها گوشه‌ای از ظلم و جنایاتی بود که در خرمشهر به‌وقوع پیوست؛ جنایاتی که اگر به رشته تحریر درآید، هزار ورق هم برای نوشتن آن کم است.




* این گزارش در شماره ۱۹۹ دوشنبه ۳ خرداد ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44