
به قول خودش «اسیر اسرا» بوده است. محمدصادق خاکساری، ساکن محله امام خمینی (ره) مسئول نگهداری اسرای عراق در مشهد، سروان بازنشسته لشکر ۷۷ ثامنالائمه (ع) است. از این جانباز دوران جنگ درباره اسرای عراقی و حالوهوای آن روزها میپرسیم.
۲ مهر۱۳۵۹ عازم مناطق جنگی شدم. در عملیاتهای مختلف حضور داشتم تا اینکه در عملیات فتحالمبین برادرم، مسعود به شهادت رسید. شهادت او سبب شد من را به خط مقدم نبرند که مبادا به شهادت برسم. پیکر شهدا را بههمراه هزارواندی اسیر با قطار به مشهد آوردیم.
مردم متوجه شده بودند که اسرا به سمت مشهد میآیند؛ برای همین برخی برای گرفتن انتقام به ایستگاه راهآهن آمده بودند. وقتی به ایستگاه سنگبست رسیدیم، اسیران عراقی را از قطار پیاده و بعد سوار اتوبوس کردند و از آنجا به پادگان فرستادند. وقتی قطار به مشهد رسید و مردم دیدند از اسرا خبری نیست، متفرق شدند. قرار شد من در مشهد بمانم و در تشکیل اردوگاه اسرا همکاری کنم. این اردوگاه در قسمتی از پادگان ارتش شکل گرفت و اسرا آنجا نگهداری میشدند.
در اردوگاه مشغول به کار شدم و دیگر به جبهه اعزام نشدم. هر بار که صدای مارش عملیات شنیده میشد، پدرم گلایه میکرد «چرا تو به جبهه نمیروی؟ ما از داشتن پسری مانند تو شرمنده هستیم!» زمانیکه اعزام بود، در پادگان میماندم و بیرون نمیآمدم؛ چون خودم هم از این وضعیت ناراحت بودم، اما در نظام باید دستور مافوق خود را اطاعت کنید.
برای تشکیل اردوگاه چند گام برداشته بودیم؛ راهاندازی اردوگاه، تفکیک اسرا، تشکیل کمیته برای نگهداری اسرا که خود شامل پنجبخش کمیته فیزیکی و حفاظتی، کمیته فرهنگی، کمیته حفاظت، کمیته بهداشت و درمان و کمیته کار بود.
زمانیکه اسیر عراقی خودش را معرفی میکرد، نمیگفت من اسیر ایران هستم بلکه میگفت من میهمان ایران هستم
قبل از هر چیز باید درباره نحوه نگهداری اسرا در اردوگاه بگویم. حضرت امام (ره) فرموده بودند «اسرای عراقی میهمان ما هستند.» پس ما باید از میهمانانمان پذیرایی میکردیم. در آموزههای دینی ما هم درباره برخورد خوب با اسیر توصیههای فراوانی شده است. در اردوگاه ما، زمانیکه اسیر خودش را معرفی میکرد، نمیگفت «من اسیر ایران هستم» بلکه میگفت «من میهمان جمهوری اسلامی ایران فلانی هستم.» این درحالی بود که ما اطلاعی از اسرای خودمان در عراق نداشتیم.
وقتی اسرا را آوردیم، دشمن ۹۰ کیلومتر در خاک ما نفوذ کرده بود. آنها با تصور اینکه به زودی ما شکست میخوریم، دستوراتمان را اجرا نمیکردند. بهسختی با آنها ارتباط میگرفتیم. دیدیم اینطور نمیشود. درست است که اینها میهمان ما هستند، اما عطوفت و مهربانی با کودک هم اندازهای دارد چه برسد با آنها که هر لحظه منتظر شکست ما بودند.
پساز انجام مکاتبات، دستور تنبیهات نظامی را گرفتیم و با گذشت زمان و پیروزی رزمندگان در جنگ، اسرای عراقی هم متوجه شدند که تصورشان از ما درست نیست. امید آنها به یاس تبدیل شد، سنگربهسنگر، متربهمتر شهید دادیم تا شهرهای جنوبیمان آزاد شد و دشمن عقبنشینی کرد.
بسیاری از اسرای عراقی توبه کردند و به کشورشان برنگشتند. برخی هم در جبهه علیه صدام جنگیدند
آموزههای دینی، اخلاقی و انسانی به ما این اجازه را نمیداد که ما هم همانطورکه آنها با اسرای ما رفتار میکردند، با آنها رفتار کنیم. ما با اسرا طوری رفتار کردیم که اگر از مقابل لباس نظامی هم رد میشدند، به آن احترام میگذاشتند. درواقع به نوعی دوست بودیم. یک بار ۲۵۰ نفر اسیر را سوار قطار کردیم و برای مراسمی به تهران، سالن ورزشی آزادی بردیم. اسیران را من بهاتفاق سهسرباز مسلح و دوسرباز غیرمسلح به تهران بردم.
در آنجا هم آنها در جمع ۲۰ هزار سرباز دیگر قرار گرفتند. هنگام برگشت، بالای اتوبوس رفتم و گفتم: اسرای مشهد بیایند اینجا. همه آنها بلافاصله خودشان را به ما رساندند و با هم به مشهد برگشتیم. بسیاری از آنها توبه کردند و به کشورشان برنگشتند. برخی هم در جبهه علیه صدام جنگیدند و شهید شدند. از دبیر شورای دفاع پرسیدم: چرا اینقدر به اسرا رسیدگی میکنید؟ در جوابم گفت: «ما انقلاب کردیم تا اسلام و فرهنگ خودمان را صادر کنیم. حالا باید برای صدور انقلاب هزینه کنیم. از این انسانها چه کسی بهتر؟ هر وقت که باشد به کشور خودشان برمیگردند و از ما برای آنها میگویند.»
صلیب سرخ جهانی با پول عربستان سعودی، اسرائیل و کشورهای استعمارگر به ایران آمده بودند تا گزارشی را که آنها انتظار داشتند، از ایران بگیرند، اما در این سالها هرگز به خواستهشان نرسیدند. هر بار که برای بازدید آمدند، مشاهده کردند که بهترین غذا و دارو را به اسرا میدهیم و با آنها مانند میهمان برخورد میکنیم. آنها همیشه از غذایی میخوردند که سربازان ما استفاده میکردند و هیچ وقت بین آنها تفاوتی قائل نمیشدیم.
ابتدا نمیتوانستم به زبان عربی صحبت کنم. اگر هم کارنامه دوران تحصیلم را ببینید، پایینترین نمره من در درس عربی است. تصمیم گرفتم خودم عربی یاد بگیرم. برای همین مترجم را کنارمان مینشاندم و از او میخواستم یک جمله از اسرا بپرسد. وقتی میپرسید، کلمات را تطبیق میدادم و مینوشتم و پاسخ را نیز یادداشت میکردم.
کمکم واژههایی را که یاد میگرفتم، خودم از اسرا میپرسیدم تا اینکه دایره لغاتم افزایش یافت و خیلی زود زبان محاورهای عربی را یاد گرفتم. اسرا نمیدانستند که عربی را یاد گرفتهام. یک روز صبح مانند همیشه به داخل پادگان آمدم و دیدم دو عراقی ایستادهاند.
وقتی رد شدم، یکی از آنها گفت: «این دیگر کیست؟ مریض نمیشود؟ گرفتاری برایش پیش نمیآید که هر روز مانند اجل معلق اینجا سبز میشود!» جلوتر رفتم و ایستادم. بعد صدایش زدم و گفتم: «خدا من را فرستاده تا پوست تو را بکنم، برای همین برایم اتفاقی نمیافتد.» تا این را شنید با صدای بلند شروع به فریاد کرد که «او عربی یاد دارد. میفهمد ما چه میگوییم.» و همه را باخبر کرد؛ خلاصه همهمهای در اردوگاه راه افتاد که من حرفهای آنها را میفهمم.
امام علی (ع) پساز ضربتخوردن، درباره ابنملجم مرادی سفارش کرد و ما هم تلاش داشتیم فرمایش ایشان الگوی راهمان باشد. اگر اسیری در اردوگاه یا بیمارستان فوت میکرد، مراحلی باید اجرا میشد. ابتدا مشخص میشد اسیر در کجا و چرا فوت شده، اگر قبل از فوت درحال احتضار بود، از دوستانش میخواستیم آخرین صحبتهایش را بشنوند و وصیتنامهاش را بنویسند، سپس صورتجلسهای از لوازم شخصی وی تهیه میکردیم و بههمراه وصیتنامهاش برای خانوادهاش میفرستادیم.
از اسیر در زاویههای مختلف عکس میگرفتیم که مشخص شود اثری از شکنجه، گلوله یا... نیست و عکسها را با توضیحاتی به سهزبان فارسی، عربی و انگلیسی برای صلیب سرخ ارسال میکردیم. یکی از افتخارات جمهوری اسلامی ایران، این بود که یک اسیر میتوانست بهراحتی با خانواده یا نزدیکانش ملاقات کند. برای این ملاقات هر یک از افراد خانوادهاش در کشورهای مختلف به سفارتخانه ایران مراجعه میکردند و درخواست دیدار با او را میدادند و ما اجازه این دیدار را صادر میکردیم.
خاطرهای که برایم بهیادماندنی است و امداد غیبی را در آن لمس کردیم، طی فرار سهنفر از اسرای عراقی به وقوع پیوست. رمضان سال ۶۶ دستور رسیده بود از شب هجدهم تا بیستوسوم ماه رمضان، اسرا بعد از آمارگیری از ساعت۲۰ تا ۲۴ دراختیار خودشان باشند. عدهای از اسرا که از قبل تصمیم به فرار داشتند، برای این روزها نقشه کشیده بودند. هر بار که میخواستیم کاری انجام دهیم ۲۰ نفر آماده بودند. هرچه میگفتیم آنها داوطلب میشدند؛ از جمعآوری زباله گرفته تا نظافت گوشهگوشه اردوگاه.
ما هم آنها را تشویق میکردیم که اینقدر فعال شدهاند، غافل از اینکه نقشهای در سر میپرورانند. آنها در این مدت، نقاط مهم پادگان را پیدا کرده بودند. سمت نامجوی ۹ یک مرغداری بود. ارتش، مرغ پرورش میداد تا در آن وضعیت اقتصادی، کمکی به مردم باشد و برای مصرف پرسنل خودش هم از آنها استفاده میکرد. سیمهای خاردار پادگان از سمت مرغداری به خانههای مردم راه داشت و خانهها را میشد دید. اسرای عراقی تصمیم داشتند از این مسیر فرار کنند. البته بعدها فهمیدیم این نقشه فرعی آنها بوده و هدف اصلیشان، فرار از جوی آب بهسمت امام خمینی ۱۶ بوده است. آنها بهعنوان کمک برای بهدستآوردن لوازم همیشه بیرون میرفتند و طی همین رفتن و آمدنها تعدادی از بلوکههای روی جوی آب را سست کرده بودند.
شب احیا بود؛ انبارهای گردان تانک را خالی کرده و آنجا را مانند مسجد بزرگی برایشان درست کردیم و برای اینکه سرما نخورند، پتوها را به هم دوختیم و دورتادور را پتو زدیم. سهنفر از اسرا از زیر پتوها رد شدند و بدون آنکه کسی آنها را ببیند، از پنجره کوچکی که بالای دیوار انبارگردان قرار داشت، بیرون پریدند و بهسختی از کنار نگهبانان عبور کردند و به سمت مرغداری رفتند تا از سیمهای خاردار بگذرند و فرار کنند. «جهاد» که جلوتر از بقیه حرکت میکرد، غافل بود از اینکه طعمه دوستانش است و آنها قرار نیست دنبال او بیایند؛ زیرا میخواستند بلوکههای روی جوی آب را بردارند و از آن قسمت فرار کنند.
«جهاد» سیمهای خاردار اول را رد کرد. به سیمهای خاردار دوم که رسید، هر چه تلاش کرد، دید نمیتواند از آنجا عبور کند. در این مدت هرگز متوجه نشده بود که مردم بهخاطر اینکه مرغها فرار نکنند، آن قسمت را با تور مرغی محصور کردهاند. «جهاد» میان آن تورها گیر کرده بود. هرچه دست و پا میزد، نمیتوانست راه به جایی ببرد و حرکت او باعث ایجاد صدای خشخش شده بود.
فضا تاریک تاریک بود و هیچ چیزی قابل رویت نبود. سربازی که آنجا نگهبانی میداد، با شنیدن خشخش دستور «ایست» داد. «جهاد» به زبان فارسی گفت: «من سرباز آموزشی هستم.» سرباز دوباره دستور ایست داد و برای بار سوم که دید صدا همچنان به گوش میرسد، تصمیم به شلیک گرفت.
سربازان آموزشی حتی در روشنایی تیرشان به سیبلها نمیخورد، اما تیر آن سرباز نگهبان در تاریکی شب به مچ پای اسیر عراقی خورد و او دیگر نتوانست حرکت کند. این طرف «جهاد» زمینگیر شده بود. «فواد» و «محمود» نیز که صدای تیر را شنیدند، با عجله به سمت بلوکهها دویدند و بلوکهها را برداشتند و داخل جوی آب رفتند.
* این گزارش در شماره ۱۵۷ شهرآرا محله منطقه هشت مورخ ۲۷ مردادماه ۱۳۹۴ منتشر شده است.