کد خبر: ۹۳۶۵
۱۶ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۵:۳۰

برشی از خاطرات کودکی آیت‌الله خامنه‌ای در منطقه ثامن

من کوچک‌ترین فرد آن مکتب بودم -شاید آن وقت، حدود پنج‌سالم بود- و، چون هم خیلى کوچک بودم، هم سید و پسر عالم بودم، این آقاى «ملّامکتبى»، صبح‌ها من را کنار دست خودش مى‌نشاند.

نیازی به گفتن ندارد، چون همه شما ثامنی‌ها می‌دانید که رهبر امروز کشورمان روزی کودک، نوجوان و جوان کوچه‌های منطقه ما بوده؛ همین‌طور شاگرد مدارس و حوزه‌های منطقه ثامن.

در خطوط زیر شما را میهمان خاطراتی می‌کنیم که رهبر کشورمان از مکتب و مدرسه‌های منطقه ثامن دارند.

این خاطرات از خلال گفت‌وشنود صمیمانه ایشان با گروهى از جوانان و نوجوان استخراج شده که پیش‌تر نیز در برنامه «نیمرخ» گروه کودک‌ونوجوان صداوسیما به تاریخ ۱۴ بهمن ۱۳۷۶ پخش شده است. در این گفتگو از آیت‌ا... خامنه‌ای خواسته بودند که «از روز اول مدرسه و اولین معلم بگویید» و اینکه «به چه درس‌هایى علاقه داشتید»؟


مکتب دخترانه

مدرسه؛ باید بگویم اولین مرکز درسى که من رفتم، مدرسه نبود. مکتب بود، در سنین قبل از مدرسه، شاید چهارسال یا پنج‌سالم بود که من و برادر بزرگ‌تر از من را که از من، سه‌سال‌ونیم بزرگ‌تر بودند، با هم در مکتب دخترانه گذاشتند؛ یعنى مکتبى که معلمش زن بود و بیشتر دختر بودند، چند نفر پسر هم بودند. البته من خیلى کوچک بودم.

تجربه‌اى که از آن وقت مى‌توانم به یاد بیاورم، این است که بچه را در آن سنین چهارپنج سالگى، اصلا نباید به مدرسه و مکتب و اینها گذاشت؛ براى اینکه هیچ فایده‌اى ندارد. من به نظرم مى‌رسد که از آن دوره مکتب قبل از مدرسه، هیچ استفاده علمى و درسى نکردم. گذاشته بودند که ما قرآن یاد بگیریم طبعا، چون در مکتب‌ها معمولا قرآن درس مى‌دادند. آن وقت در مدرسه‌ها قرآن معمول نبود، درس نمى‌دادند.

 

ملّامکتبی

بد نیست بدانید که من متولد ۱۳۱۸ هستم. این دورانى که مى‌گویم، سال‌هاى ۱۳۲۳، ۱۳۲۴ آن سال‌هاست - اوایل مکتب رفتن ما - بنابراین یک دوره آن است؛ که اولین روز مکتب اول را یادم نیست. پس از مدتى، یکى‌دو ماه، که در آن مکتب بودیم، ما را از آن مکتب برداشتند و در مکتبى گذاشتند که مردانه بود؛ یعنى معلمش مرد مسنى بود. شاید شما در این داستان‌هاى قدیمى، «ملاّمکتبى» خوانده باشید؛ درست همان ملّامکتبى تصویر شده در داستان‌ها و در قصه‌هاى قدیمى؛ ما پیش او درس مى‌خواندیم.

من کوچک‌ترین فرد آن مکتب بودم -شاید آن وقت، حدود پنج‌سالم بود- و، چون هم خیلى کوچک بودم، هم سید و پسر عالم بودم، این آقاى «ملّامکتبى»، صبح‌ها من را کنار دست خودش مى‌نشاند و پول کمى، مثلا اسکناسی پنج‌قرانى -آن‌وقت‌ها اسکناس پنج‌ریالى بود، اسکناس یک‌تومانى و دوتومانى بود، شما ندیده‌اید- یا دوتومانى از جیب خود بیرون مى‌آورد، به من مى‌داد و مى‌گفت: تو اینها را به قرآن بمال که برکت پیدا کند! بیچاره دلش را خوش مى‌کرد به اینکه به این ترتیب -مثلا- پولش برکت پیدا کند؛ چون درآمدى نداشتند.


روز اول مدرسه

روز اولى که ما را به آن مدرسه بردند، من یادم است که از نظر من روز بسیار تیره، تاریک، بد و ناخوشایندی بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگى کرد که البته به چشم کودکىِ آن روز من، جاى خیلى بزرگى مى‌آمد. و، چون پنجره‌هایش شیشه نداشت و از این کاغذهاى مومى داشت، تاریک و بد بود. مدتى هم آنجا بودیم.

لیکن روز اولى که ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود. بچه‌ها بازى مى‌کردند، ما هم بازى مى‌کردیم. اتاق ما کلاس بسیار بزرگى بود -باز به چشم آن وقت کودکى من- و عده بچه‌هاى کلاس اول، زیاد بود. حالا که فکر مى‌کنم، شاید سى‌نفر، چهل‌نفر، بچه‌هاى کلاس اول بودیم؛ و روز پُرشور و پُرشوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم.


ضعف بینایی

چشم من ضعیف بود، هیچ‌کس هم نمى‌دانست، خودم هم نمى‌دانستم؛ فقط مى‌فهمیدم که چیزهایى را درست نمى‌بینم. بعد‌ها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که چشم‌هایم ضعیف است؛ پدر و مادرم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. وقتى که من عینکى شدم، گمان مى‌کنم حدود سیزده‌سالم بود؛ لیکن در این دوره اول مدرسه و اینها این نقصِ کار من بود. قیافه معلم را از دور نمى‌دیدم، تخته‌سیاه را که روى آن مى‌نوشتند، اصلا نمى‌دیدم؛ و این مشکلات زیادى را در کار تحصیل من به وجود مى‌آورد.

حالا خوشبختانه بچه‌ها در کودکى، فورا شناسایى مى‌شوند و اگر چشمشان ضعیف است، برایشان عینک مى‌گیرند و رسیدگى مى‌کنند. آن وقت اصلا این چیز‌ها در مدرسه‌اى معمول نبود.

البته مدرسه ما یک مدرسه به اصطلاح غیردولتى بود، به‌علاوه مدرسه‌ای دینى بود که معلمین و مدیرانش از افراد بسیار متدین انتخاب شده بودند، و با برنامه‌هاى اندکى دینى‌تر از معمولِ مدارسِ آن روز، اداره مى‌شد؛ چون آن مدرسه‌ها اصلا برنامه دینى درستى نداشت و کسى توجهى و اعتنایى به آن نمى‌کرد.

 

معلمان دبستانی

درمورد معلمین اول ما، یادم است که مدیر دبستان ما آقاى تدین بود؛ تا چند سال پیش زنده بود. من در زمان ریاست‌جمهوری‌ام ارتباطات زیادى با او داشتم، مشهد که مى‌رفتم، دیدن ما مى‌آمد. پیرمرد شده بود و با هم تماس داشتیم. یک معلم دیگر داشتیم که اسمش آقاى روحانى بود؛ الان یادم است، نمى‌دانم کجاست.

عده‌اى از معلمین را یادم است؛ بله، تا کلاس ششم -دوره دبستان- خیلى از معلمین را دورادور مى‌شناختم. البته متأسفانه الان هیچ‌کدام را نمى‌دانم کجا هستند. اصلا زنده‌اند، نیستند و چه مى‌کنند؛ لیکن بعد از دوره مدرسه هم با بعضى از آنها ارتباط و آشنایى داشتم.

درس منبر

دوران‌کلاس اول و دوم و سوم را که اصلا یادم نیست، الان هیچ نمى‌توانم قضاوتى بکنم که به چه درس‌هایى علاقه داشتم؛ لیکن در اواخر دوره دبستان یعنى کلاس پنجم و ششم به ریاضى و جغرافیا علاقه داشتم، خیلى به تاریخ علاقه داشتم، به هندسه هم به‌خصوص علاقه داشتم. البته در درس‌هاى دینى هم خیلى خوب بودم؛ قرآن را با صداى بلند مى‌خواندم؛ قرآن‌خوانِ مدرسه بودم. یک کتاب دینى را آن وقت به ما درس مى‌دادند به نام «تعلیمات دینى» براى آن وقت‌ها کتاب خیلى خوبى بود؛ من تکه‌هایى از آن کتاب را که فصل‌فصل بود، حفظ مى‌کردم.

در همان دوره آخر دبستان یعنى کلاس پنجم و ششم، تازه منبر آقاى فلسفى را از رادیو پخش مى‌کردند که ما از رادیو شنیده بودیم؛ من تقلید منبر او را در بچگى، مى‌کردم؛ به همان سبک، آن بخش‌هاى کتاب دینى را با صدایی بلند و خیلى شمرده، پشت سر هم مى‌خواندم. معلمم و پدر و مادرم خیلى خوششان مى‌آمد؛ من را تشویق مى‌کردند. بله، این درس‌هایى بود که آن‌وقت دوست مى‌داشتم.


 این گزارش پنجشنبه  ۲۸ شهریور ۱۳۹۲ در شمـاره ۷۰ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44