بعد از رفتن مرتضی عطایی، شهید مدافع حرم که جانشین تیپ عمار لشکر فاطمیون بود، مغازه کوچک تأسیساتش در شهرک مخابراتِ قاسمآباد همچنان دربسته مانده است. گاهی خانوادهاش میآیند، در را باز میکنند، قبضها را برمیدارند و دوباره در را میبندند و میروند. تابلویی در کار نیست. رنگ و روی گرفته مغازه را برگهای سبزِ درخت کنارِ در که لابهلای نردههای آهنی پیچ و تاب خوردهاند، از یاد آدم میبرند.
شاتوتهای قرمز درست مثل لکههای درشت خون، روی موزاییکهای سیمانی پیادهرو چکیدهاند. فصل شاتوت است و درختهای او از همه درختهای آن خیابان شادابتر هستند. دلیلش سیستم کوچک آبیاری قطرهای است که او از کنتور داخل مغازهاش تا توی باغچه کشیده بود و قبل از اینکه برود، وصیت کرده بود شیر آن را هیچوقت نبندند. حالا شب تا صبح و صبح تا شب، چکه چکه آب از لوله باریکی میریزد پای درختهای شاتوت، گلهای توی باغچه و درخت رَزی که دور طاقی گنبدی روبهروی مغازه پیچیده و بالا رفته و حالا موسیکوتقیها لای شاخ و برگهایش لانه ساختهاند.
روزنامههای زرد شده پشت شیشه همه تلاش خود را کردهاند که عطر و بوی روزهای قبل از رفتنش را در پسِ خود نگه دارند. 4 سال است که رفته، ولی این مغازه کوچک انگار به اندازه 40سال دلش گرفته است. پیش از رفتن گفته بود: «یک سال و هشت ماهی که به صورت جدی در رفتوآمد به سوریه بودم دیگر کار و بار را تعطیل کردم، مغازهام حالت انباری پیدا کرد. درِ آن را روزنامه زدم و هر از چندگاهی به آن سر میزنم. مدام در فکر سوریه هستم و دست و دلم به کار نمیرود. آدم که در منطقه و جنگ باشد دیگر دنیا و مادیات برایش هیچ معنایی ندارد».هنوز جملهای را که با برچسب روی شیشه چسبانده بود؛ «امسال سال فرج است، اگر بخواهیم.» میشود خواند.
نیمه شب دوازدهم اسفند ماه سال 1355 حیدر عطایی به همراه همسر باردار و پسر کوچکش از یک میهمانی خانوادگی برمیگشتند که مجبور شدند راهشان را کج کنند و به بیمارستان مهر که آن وقتها هنوز در خیابان دانشگاه بود، بروند. «وقتش شده بود.» دکترها که گفتند زایمان سخت است و مادر درد میکشد، حیدر به امام رضا(ع) متوسل شد: «یا امام رضا(ع)! من بچهای میخواهم که در راه اعتلای دین و آبروی مذهب باشد.» دم دمهای صبح بود که بچه به دنیا آمد. «از آن چیزی که فکر میکردم زیباتر بود و خوشبختانه سالم. تنها چیزی که آن لحظه از خدا خواستم عاقبت به خیریاش بود.» اسم همه بچههای حیدر را پدرش تا وقتی که زنده بود انتخاب میکرد. بچه را بردند پیشش. او همانطور که توی گوش کودک اذان میخواند، گفت: «مرتضی»
مرتضی فرزند دوم از یک خانواده هشت نفری بود. پدرش کارمند راهآهن در قسمت تعمیرات واگن بود و پدربزرگش هم. آن وقتها خانهشان در بست پایین خیابان بود. تقریبا دویست متری پایینتر از بنای عسکریه حاجی عابدزاده، خیر مدرسهساز و معروف مشهد. سالهای کودکی مرتضی آن حوالی و در محله پایین خیابان گذشت. حال و هوای آن کوچههای قدیمیِ نزدیک حرم، با آدمهای خاصی که داشت- مثل حاجی قمی- بخش مهمی از شخصیت مرتضی را شکل داد.
چنانکه بعدها حسینیه قمی پاتوق همیشگی او شد و مرتضی«جذب صفای باطن حاج قاسم، متولی آن هیئت» شده بود. مرتضی پنجساله بود که حیدر خانوادهاش را به خانهای سازمانی در ایستگاه راهآهن برد. انقلاب شده بود و کمیتههای انقلاب اینجا و آنجا شکل میگرفتند. حیدر این پا و آن پا میکرد که او هم به کمیتههای انقلاب بپیوندد: «چون کارمند رسمی راهآهن بودم نمیتوانستم در کمیته استخدام شوم ولی پیگیری کردم تا اینکه بالاخره از راهآهن نامه مأمور به خدمت گرفتم و رفتم کمیته.»
مرتضی و برادر بزرگترش مهدی در سالهای خدمت پدر در کمیته انقلاب قد کشیدند. شبها که حیدر میرفت گشت، پسرها را هم با خودش میبرد: «توی ماشین گشت قایم میشدند و با من میآمدند. البته غیرقانونی بود ولی حریفشان نمیشدم. از پشت ماشین تمام حرکات و افعال ما را میدیدند و یک وقتهایی هم ناخواسته برای ما مُخبر میشدند. وقتی ما به متهم میگفتیم: این مواد را از کجا آوردی؟! مرتضی میگفت: بابا اون یارو که کلاه داره، اون مواد را بهش داده! میرفت حرفهای آنها را گوش میکرد. بچه بودند و کسی به حسابشان نمیآورد، ولی به اصطلاح امروزیها آنتنهای ما بودند!» علاقه به کارهای نظامی و شرکت در فعالیتهای بسیج از همینجا بود که در مرتضی شکل گرفت.
یک وقتهایی هم ناخواسته برای ما مُخبر میشدند. وقتی ما به متهم میگفتیم: این مواد را از کجا آوردی؟! مرتضی میگفت: بابا اون یارو که کلاه داره، اون مواد را بهش داده!
مرتضی مثل دیگر خواهرها و برادرهایش، بچه روضه و مسجد بود. او روی زانوی مادرش، نه شیر که اشک روضه امام حسین(ع) را خورد تا بزرگ شد. از زمانی هم که به چهاردست و پا افتاد، با پدر و برادرش به مسجد میرفت. برای همین هم بود که از اولین سالهایی که بسیج میتوانست او را بپذیرد، به عضویت پایگاه شهید حسینی در مسجد حضرت رقیه(س) آزادشهر درآمد و روزهای نوجوانی و جوانیاش را در بسیج و گشتهای شبانه و با آموزشهای نظامی گذراند. وقتی در اوایل دهه 70 خانواده عطایی به قاسمآباد نقل مکان کردند، این منطقه تازه در حال شکلگیری بود. بیشتر محلاتش فقط روی کاغذ، محله بودند و در واقع بیابانهای برهوتی بودند پر از مشکلات اجتماعی، خدماتی، رفاهی و البته امنیتی.
مسجد حضرت ابوالفضل(ع) در نزدیکی خانه عطاییها در شهرک راهآهن هنوز به طور کامل ساخته نشده بود. حیاطش آسفالت نبود. آجرهای دیوارهایش و سیمانهایی که از وسطشان بیرون زده بود، هنوز با آجرهای سه سانت پوشانده نشده بودند. فقط یک چهاردیواری بود که مردم در آن نماز میخواندند. با این حال جوانان مؤمن محله همدیگر را در این مسجد پیدا کرده بودند و پایگاه بسیجش را تشکیل داده بودند و مرتضی هم از همان روزها عضو آن شده بود.
قاسمآباد محله جدیدی بود که آدمهای آن از محلات قدیمی و اصیل مشهد به سمت غرب کوچ کرده بودند. دوری از مرکز شهر باعث شده بود این آدمها، که هر کدام هویت و فرهنگ مشخصی داشتند، با هم ارتباط بگیرند و برای حل مشکلات محلاتشان با هم مشارکت کنند. مساجد و پایگاههای بسیج هنوز به تعداد الان نبودند، ولی همانها که بودند کانونی برای مشارکت این آدمها فراهم ساخته بودند. مرتضی در چنین شرایطی در قاسمآباد رشد کرد.
علیرضا نخودچی، فرمانده پایگاه مسجد حضرت ابوالفضل(ع)، در دهه 70 از وقتی که به این محل آمده است مرتضی را میشناسد. او میگوید: «اغلب شبها در محله نگهبانی داشتیم. به دلیل سرقتهایی که میشد و مزاحمت اراذل و اوباش و مسائل دیگر، همکاری زیادی با نیروی انتظامی داشتیم که در تمام این زمینهها، مرتضی فعالیت خوبی داشت. حتی در زمان درگیریهای سیاسی کوی دانشگاه در سال 78 و همینطور در جریان اتفاقات سال 88 که حوزه 5 حمزه در پارک ملت از ما نیروی کمکی درخواست میکرد، مرتضی و بعضی از بچههایی که در بین نیروها عملیاتیتر و نظامیتر بودند، میفرستادیم.»
بسیج برای اینکه در آن سالهای برهوت قاسمآباد، بتواند جلوی خیلی از خلافها را در منطقه بگیرد، باید نیروهای مخلص، مردمی و پرانرژی زیادی را جذب میکرد. این کاری بود که مرتضی به خوبی در آن مهارت داشت. شخصیت چند وجهی او که از یکسو جدی، دقیق و قانونمدار بود، از سویی شوخ، بذلهگو و پرانرژی و از سوی دیگر مهربان، منعطف و حتی شاعرگونه، جاذبه خوبی برای نوجوانان و جوانان منطقه برای پیوستن به بسیج محسوب میشد. نخودچی در این باره میگوید: «به آموزش خیلی علاقه داشت و سالها مسئول آموزش بود. واقعا هم به عنوان یک مربی تاکتیکی در شناخت انواع سلاحها و رزمها تخصص پیدا کرده بود. سوریه رفتنش هم نتیجه روحیه عملیاتیای بود که داشت.»
همسرش مریم، دختر بزرگ محمدعلی جرجانی، است که در زمان جنگ مسئول اعزام در یکی از محلات قدیمی مشهد بود. مریم میگوید: شب اول که عقد کردیم فقط از کارهای بسیجش حرف زد که در بسیج اینطوری میکنیم و آنطوری میکنیم. همه جا با هم بودیم. سرکار که میرفت، جاهایی که امکانش بود، من هم با او میرفتم. صبح چای و میوه برمیداشتم همراهش میرفتم و ظهر برمیگشتم. یک وقتهایی با خودم میگویم آنقدر با او بودم که الان حسرت نمیخورم که کاش بیشتر کنارش میبودم. یعنی بیشتر از این نمیشد که کنارش باشم.
زندگی آنها از روز میلاد حضرت زینب(س) شروع شد. «خیلی خوش سلیقه، اهل بازار و خوشسفر بود. فقط کافی بود بگویم: مرتضی بریم مسافرت؟ همان روز راه میافتادیم. سه بار با هم رفتیم عمره و هشت بار هم کربلا.»
داستان کربلا رفتنهایش را همه فامیل و آشناها میدانند. همه را جمع میکرد و میبرد. خواهرش انسیه میگوید: در کربلا رفتنها گاهی بعضی اذیتش میکردند، غر میزدند. یک روز بهش گفتم: داداش! اینهایی را که اذیتت میکنند خب با خودت نبر، بگو جا ندارم، یک بهانهای بیاور. به من گفت: آنها را من دعوت نکردم که بگویم نیایید. به آسانی که به آدم اجر نمیدهند، اجر مال سختیاش است. من اگر پیرها یا آنهایی که غر میزنند را ببرم، به من اجر میدهند. با اینکه خودش جثه درشتی نداشت، سالمندانی که در پیادهرویها خسته میشدند را کول میکرد. خیلی وقتها میشد که با هزینه خودش میبردشان کربلا. حتی اگر دستشان تنگ بود، خودش پول میداد و سوغاتی برای بچههایشان میگرفت که دست خالی برنگردند. ماجرای سوریه رفتنش هم، از یکی از همین سفرهای کربلا شروع شد. محمدرضا گوهری، شوهر خاله مرتضی، در آن سفر همراهش بود.
او میگوید: سال 92 آخرین باری بود که با هم به کربلا رفتیم. در کاظمین بودیم که اخبار را متوجه شدیم که داعش حمله کرده و تا موصل و سامرا آمده است. قوم و خویشها مدام از ایران زنگ میزدند که: شما کجایید؟ همانجا خانمش آمد به من گفت: آقا رضا! تو رو خدا یک کاری بکن. آقا مرتضی میخواهد با اینها برود. یک گروه از جوانهای حشدالشعبی آمده بودند توی خیابان و خطاب به آیتا... سیستانی شعار میدادند که به آنها فرمان جهاد بدهد. نیم ساعت بعد خود شهید آمد به من گفت: آقا رضا! شما بیا سرپرستی کاروان را قبول کن و بچهها را برگردان که من بتوانم با اینها بروم سوریه. گفتم: مرتضی جان، تو که میخواهی بروی، چرا این افتخار به نام عراق تمام بشود؟ بیا ایران و با سربلندی از ایران خودمان برو. با یک عراقی به نام ابوسجاد دوست شده بود، او برایش تعریف کرده بودند که داعشیها چهها کردهاند و یک روحانی ایرانی را جلوی خانوادهاش سر بریدهاند. در واقع خون او آن موقع به جوش آمد و میخواست همانجا وسط سفر ول کند برود.
به ایران که برگشت به 2 ماه نکشید که خودش را به سوریه رساند؛ البته با گذرنامه افغانستانی و در لشکر فاطمیون. نمیتوانست به عنوان یک ایرانی اعزام شود. داستان اینکه بارها تلاش کرده بود هویت افغانستانیاش لو نرود در کتاب «ابوعلی کجاست؟» توضیح داده است. اما کمکم این موضوع لو رفته بود و مشخص شده بود که ایرانی است. اواخر سال 94 که برای اعزام مراجعه کرد، به او گفتند: شرمنده! دیگر از اعزام شما در این قالب معذوریم! هرچه پیگیری کرد، به جایی نرسید تا اینکه به یاد دوست و هممحلهای قدیمیاش افتاد: سردار حسینعلی یوسفعلیزاده. او نزدیک به 30 سال است که عطاییها را میشناسد و با آنها رفتوآمد خانوادگی دارد.
سردار حالا مدیرکل حفظ آثار دفاع مقدس خراسان رضوی است: «آن زمان تهران خدمت میکردم و معاون بازرسی سازمان بسیج مستضعفان بودم. تماس گرفت که: حاجی یک کاری بکن! گفتم: چی شده؟ گفت: مشخص شده من ایرانیام و گفتهاند اگر بنا به اعزام باشد باید از طریق ایران و به عنوان یکی از نیروهای مسلح باشد. گفتم: خب این مرحله را طی کن. تا وقتی توانستی در پوشش رفتی. حالا دیگر آشکارش کن. عشقت را ابراز کن و بگو من حاضرم هر تعهدی بدهم و اعزام شوم. با یکی دو نفر از عزیزانی که در مجموعه اعزام مدافعان حرم مسئولیتهایی داشتند، تماس گرفتم و زمینه پذیرش او را، باز هم به عنوان مدافع حرم، فراهم کردم که در نتیجه اعزام شد.»
قضیه مدافعان حرم بعدها از پرده برون افتاد... یک مدتی در پرده کار میشد و اصلا لازم بود چنین پوششی باشد
البته ماجرا تا پیش از آن هم به گونهای نبود که مرتضی فکر میکرد و در واقع تشکیلات از هویت اصلی او باخبر بود. سردار در این باره توضیح میدهد: قضیه مدافعان حرم بعدها از پرده برون افتاد... یک مدتی در پرده کار میشد و اصلا لازم بود چنین پوششی باشد. راحتتر بگویم تشکیلات اعزامکننده بیخبر نبود، خود را به بیخبری زده بود. نه اینکه بالاخره یک ایرانی راحت بشود افغانی! تشکیلات اعزامکننده این افراد را با تمام جزئیات میشناسد. رضایت داده بود که در پوشش تیپ فاطمیون اعزام شوند. در واقع برای رفع ابهام شما عرض میکنم که هیچ رزمندهای از ایران بدون احراز هویت به سوریه اعزام نمیشد. هویت هم شامل همه چیز میشد، نه فقط اسم و مشخصات. در واقع آن زمانی که از اعزام شهید عطایی ممانعت شد، وقتی بود که هویت او در بیرون افشا شده بود. خواستند آشکار شود و او دیگر با هویت قبلی اعزام نشود.
سردار و خانوادهاش از اولین ساکنان خانههای تعاونیساز سپاه در قاسمآباد و هممحلهای عطاییها بودند: از سال 73 در قاسمآباد ساکن هستیم. در واقع من مسئول هیئت امنای همان مسجدی هستم که پدر شهید عطایی و برادرانش هم در هیئت امنای آن حضور دارند. (مسجد حضرت ابوالفضل). هر وقت تاسیسات منزل ما خراب میشد، شهید عطایی صاحبخانه بود دیگر، خودش میآمد کارها را انجام میداد. مثلا یک بار آمد کل لولهکشی آب ساختمان ما را که توکار بود عوض کرد و روکار شد.
در گرماگرم یکی از عملیاتها صدایش را ضبط کرده بود و بعد اشتباهی این صوت در رسانهها به عنوان آخرین وصیت شهید مهدی صابری منتشر شده بود. یک جمله او در آن عملیات معروف شد: «نه نه! عقبنشینی تو کار نیست، سنگر روو حفظ کن! سنگر رو حفظ کن!» انسیه خواهر مرتضی میگوید: «بار اول که رفت و آمد همه فکر میکردیم به خاطر هیجانش است که رفت. چون کارهای هیجانی را خیلی دوست داشت. با خودم گفتم شاید رفت تا ببیند میدان جنگ چطوری است. وقتی آمد به او گفتم: داداش برای چی میری؟ گفت: اگر بدونین اونجا چه خبره شما هم میرین و مانع من نمیشین. پدرم هم بهش گفته بود که: باباجان اگر ماجراجویی بود، کنجکاوی بود، رفتی دیدی. اگر به خاطر اینها رفتی، دیگر بشین سرجات زندگیات را بکن. مرتضی گفته بود: نه بابا به خاطر این چیزها نبوده، به خاطر اسلامه به خاطر خداس. اگر شما هم بیاین ببینین چه خبره، با این سنتون مییاین و نمیذارین که سنگر شیعه بیسرباز بمونه. میگفت اگر هرکسی به بهانه بچه، همسر یا پدر و مادر نرود، کی میخواهد برود؟ اینها سوریه را بگیرند فردا میآیند ایران. ما باید برویم دفاع کنیم.»
در گرماگرم یکی از عملیاتها صدایش را ضبط کرده بود و بعد اشتباهی این صوت در رسانهها به عنوان آخرین وصیت شهید مهدی صابری منتشر شده بود
مرتضی در روز 21 شهریور ماه سال 95 در لاذقیه به شهادت رسید. همسرش میگوید: «خدا میداند روی چی دست بگذارد. با چیزی امتحانت میکند که خیلی دوستش داری. باور میکنید گاهی گریه میکردم و میگفتم یا امام رضا(ع) بچهها را ازم بگیر مرتضی را نه؟!» ولی با این حال او را قبل از شهادت به حضرت ابوالفضل(ع) بخشیده بود. مادرش پیش از آن خوابش را دیده بود ولی هیچکس، هیچ وقت اشکش را ندید. میگفت: «مرتضی راهش را انتخاب کرده است، راه خوبی هم رفت.» اما تا روزهای آخر، حاضر نشد لباسی با رنگهای شاد بپوشد مبادا که از یاد مرتضی غافل شود. یک سال بعد بالاخره طاقت نیاورد و به او پیوست.
به وصیتش عمل کردهاند: درختهای شاتوت قرمز، رز و یاسهای سفید باغچه هر روز سیراب میشوند. هیچکس قصد ندارد شیر فلکه آبیاری قطرهای او را ببندد.